Sunday, December 30, 2007

پرتقال فروشی با بوت های براق

یک نگاه به چپ می کند
یک نگاه به راست
زیپ شلوارش را باز می کند
می شاشد به همه خاطره های کنار دیوار کوچه
بوت های براق مشکی دختر همسایه را نگاه می کند و به دنبال شلاق اشانتیونش می گردد
زیپش را بالا می کشد و با صدای شماعی زاده می گوید تو چشام نگا کن و دستو بزار تو دستم
سیگارش را روشن می کند و آنفورگیون تو را می خواند
یک نگاه به چپ
یک نگاه به راست
به دنبال پاسخی برای نیمه پایینی زندگی اش می گردد
پرتقال فروش هم که پیدایش نیست لعنتی

Saturday, December 22, 2007

God ! please !

لطفا به من آرامش بده.لطفا.دیگه نمی تونم.دیگه نمی تونم
اگه هستی.اگه وجود داری.لطفا نذار انقدر رنج بکشم
واقعا این آخرین قدرتمه.طاقتش رو ندارم
چرا اینارو دارم اینجا می نویسم
احمق شدم.فکر می کنم تو وبلاگ من رو می خونی
جدا هستی؟کاش یکی می دونست
پی نوشت بعد از یک روز : مثل اینکه واقعا وبلاگم رو می خونی!دیشب خیلی خوش گذشت.مرسی

Tuesday, December 18, 2007

انحنای خاکستری گیسوی کنت

بالا را نگاه کنی یا پایین
فرقی نمی کند که سراسر به زنجیرهای نامرئی تنهایی گرقتار شده ای
روبرویت دشت باشد یا کویر
فرفی نمی کند که محکومی به دیدن قابی خالی از جواب
قاب آینه ات زنگار باشد با طلا
فرقی نمی کند که تصویر درونش تویی ؛ ای دریغ از توی بسی تنها

کاش می دویدی
آن گونه که نفس سایه از سینه زمین ببرد
آن گونه که هیچ انعکاسی نماند از بودن تو
از نبودن غیر تو
از تنهایی

کاش آرام می گرفتی در کنار نمی دانم کجا
می خندیدی به نمی دانم چه
می کشتی نمی دانم که را

لعنت به توی تنها
غربت ؛ کنار دل لاشی شده است
شاید هم متلاشی

سخت ترین سوال زندگی ؛ پر کردن جای خالی است
لعنتی به من بگو که سوال من از کجا آمده است
کدام کتاب؟
آخر چگونه نمیدانم که را بگذارم در نمی دانم کجا

نقطه چین دل من پاک شده
یکبار که جواب اشتباهت را پاک کنی نقطه چین کمرنگ می شود
بار دوم
کمرنگ تر
آخر نمیدانی کی که این نقطه چین می شود نمی دانم کجا

روزگارت شده روزگار معاشقه با سفید لاغر داغ
بیستایش را می دهد نهصد تومان
جاکشت هم بقال سر محله است
مکانت هم باید فضای باز باشد بر عکس مکان های دیگر

دود می کنی و دود می شوی
له می کنی و له می شوی
آه از این تنهایی زبان نفهم
آه از من
آه از دود

Sunday, December 16, 2007

چند تا خبر

در مجموع چهار روز گذشته جمعا هشت ساعت خوابیدم.امشب که برسم خونه تا فردا شب می خوام بخوابم.بلاخره این ریپورت و پروژه تموم شد
سیامک رهنمایی اومده ایران.امروز دیدمش کلی حال کردم.یه ماهی اینجا می مونه
این خاتمی چی ها بازشروع کردن.بابا دوران این حرفا گذشت.اصلاحات در چارچوب قانون اساسی

Monday, December 10, 2007

لوپ موزی


خالی شدن، یأس فلسفی ، قطره قطره تشکیل شدن ، علاقه مندی به زندگی ، خالی شدن ، یأس فلسفی ، قطره قطره تشکیل شدن ... و این قضیه ادامه دارهخوب حالا اگه یه لحظه جلوی تشکیل شدنش رو بگیری ، اون وقته که می تونی از بالا به این لوپ نگاه کنی و با من به این دنیا فحش ناموس بدی


پی نوشت:در حال حاضر که دارم این پست رو آپ می کنم در یه صبح بعد از مستی سیر می کنم و دیدم یه کمی بهتره

Wednesday, December 05, 2007

پارادوکست دارم

نقطه جوش اعصاب من کنار نقطه انجماد عشق توست
حالا تو فکر کن که برای جوش نیاوردن من باید هوا را سرد تر کنی

Tuesday, December 04, 2007

گپ

از امروز یه زندگی تازه رو شروع کردم.امیدوارم که همه چی رو بتونم خوب جلو ببرم.بعد از چهار ماه ورزش کردم.می تونی بفهمی یعنی چی؟یعنی انگیزه داری که سالم باشی.عمرا اگه بفهمی.حس عرق کردن از ورزش رو واقعا دوست داشتم.خیلی وقت بود که تجربه اش نکرده بودم.آدم لیتیم خونش تنظیم میشه.می دونستی که لیتیم باعث احساس سرخوشی میشه؟در ضمن دوز زیادش باعث میشه که آدم حس کنه داره بهش وحی میشه.یه چیز دیگه ای که می خواستم بگم اینه که یه روز سرد و آفتابی با یه باد سرد رو تجربه کردی یا نه؟ اگه گیر آوردی به هیچ وجه از دستش نده.به جون تو خیلی حال میده که عینک آفتابی بزنی و خودت رو خوشتیپ کنی و ام پی تری پلیرت رو بذاری تو گوشت و با لبخند پیانوی شهرداد روحانی رو گوش کنی.راستی پریشب فیلم لاندن رو دیدم.محشره.یه جورایی من خود سیدم.سید یه احمق احساساتیه که داره رنج میکشه و این وسط هی میپرسه بنظر تو خدا هست؟بهر حال کلی حال کردم با این فیلم.دیگه همین.دلم برات تنگ شده یود گفتم باهاتیه گپی بزنم.زیرزمین رو خالی نکنی ها.ما که حالا حالا ها اینجا هستیم

Friday, November 30, 2007

بدون شرح


پی نوشت : وقتی یک آهنگ را 8 ساعت پشت هم گوش کردی یعنی یکجای کار ایراد دارد
آناتما باشد Last Goodbyeمخصوصا اگر

Thursday, November 29, 2007

یک مکالمه برای تمام فصول


زن- دوستت دارم به خدا،داشتم و دارم اما نمیشه باشم

مرد- کس نگو

زن - چشم

پی نوشت:فکر کنم این آدرسم هم فیلتر بشه

Wednesday, November 28, 2007

brain deleting!

بهترین خاطره ها هم بعد از مدتی بوی گه می گیرند
یادت باشد فریزری برای خاطره ها وجود ندارد
همیشه غذای تازه بخور

Saturday, November 24, 2007

Classification!

می دونی فرق من و تو چیه؟
تو فقط نفس می کشی که خفه نشی
من نفس عمیق می کشم که لذتشو ببرم، حالا اگه سرفه هم کردم کردم

Monday, November 19, 2007


آدم ها دقیقا وقتی که دلت می خواد تنها نباشی تنهات می گذارن

می دونی بعضی وقتها فکر می کنم کاش جای بیل بودم توی کیل بیل

چه لذتی برد وقتی اون پنج قدم رو برداشت


پی نوشت : این نیز بگذرد یک قانون کلی است که استثنا ندارد

پی نوشت 2:علی می ماند و حوضش هم همین طور
پی نوشت3:از 5 روز دیگه آدرس وبلاگ به آدرس زیر تغییر پیدا می کنه.به علت فیلتر شدن آدرس فعلی

Wednesday, November 14, 2007

ماراتن

حس دونده ماراتنی رو دارم که وسط راه فهمیده که چون حوصله اش از کلم کاشتن تو باغچه خونش سر رفته بوده اومده تو مسابقه شرکت کرده و حالا که نفسش بریده فهمیده چه گهی خورده

Thursday, November 08, 2007

اتصال کوتاه در لب فوقانی



هر وقت خواستی تفاوت میان حقیقت و واقعیت را درک کنی ؛ ببین که بقیه درباره تو چه تصوری دارن.اونو با حقیقتی که خودت از خودت می دونی مقایسه کن
می دونی اشکال ما آدما اینه که به چیزایی اهمیت می دیم که در حقیقت مهم نیست اما واقعیت داره



پی نوشت : دیگه داره حالم از این وضعیت بهم می خوره

پی نوشت 2:دنبال یه چیزی می گردم که دلم بخوادش اما پیدا نمیشه

Saturday, November 03, 2007

holoburry!



اولین پله خوشبختی اینه که متر هاتو غلاف کنی
همه خرس های قطبی چپ دست ان



نوشته شده توسط آدمی که تو دومین پله مونده

Monday, October 29, 2007

انتهای الوند ابتدای تو

بچه که بودیم انتهای الوند بود
مداد رنگی بود و یک تصویر
نقاشی بود و ابتدای تو
حالا اما
انتهای الوند هست و ته مداد های رنگی
کاغذ های زرد و دستهای خالی
حالا نمی دانم که روی تمام کاغذ های سفید دنیا نقاشی کنم چه را؟
شاید شعله ای به طول سوزاندن یک کاغذ
با یک کبریت

Friday, October 26, 2007

ال سی دیه قشنگه من طوسی پوشیده


ال سی دی من یک دریچه دارد که به سمت بیرون باز می شود( یادت باشد که به سمت بیرون) هر چند وقت یکبار دریچه اش را به سمت بیرون می کشم و می روم داخل.احتمالا در این جور وقت ها دارد یک فیلم درام یا یک فیلم کمدی رومانس پخش می کند، یک چیزی در مایه های اترنال سان شاین یا پرستیژ.آن وقت می روم در دنیای ال سی دی ام و قصد بیرون آمدن را هم از سرم بیرون می کنم.فقط مشکلی که دارد این است که این دنیا فقط یکی دو ساعت من را نگه می دارد و بعد با رشته اسم های سفید روی یک صفحه سیاه من را پرت می کند بیرون.این جور وقت ها عجیب دلم برای یک نفر تنگ می شود.دنبال موبایلم می گردم و یک جوری این دلتنگی را به اطلاع می رسانم.البته می دانم که هیچ کس نمی تواند این نوع دلتنگی را به کس دیگری بفهماند مگر این که آن دو با هم وارد ال سی دی شده باشند و با هم به بیرون پرتاب شوند.احتمالا یکی از معدود آرزوهایم همین باشد


پی نوشت: عجیب سرم شلوغ شده است و تا یک ماه آینده بدتر می شود که بهتر نمی شود

Saturday, October 20, 2007

دق نامه

من اینجا چه کار می کنم؟ میان این همه آدم های غریبه.میان این همه اعتقادات نامأنوس.میان این همه تنهایی.شب ها و روزهایم را پر می کنم با خود.با تخیل.با کاش و هیهات.شروع می کنم به خلق کردن دنیای خیالی ام.شروع می کنم و سکانس های دوست داشتنی فیلم هایی که دوست دارم را کنار یکدیگر می گذارم.غرق می شوم در احساس قلقلکی که در هنگام خواستنی شدید در دل آدم رشد می کند.به دنیای واقعی که بر می گردم نتیجه اش دانه اشکی است که ناغافل می ریزد بیرون.به اطرافم که نگاه می کنم انگار که سریال های سیروس مقدم را ببینم و این کار هم اجباری باشد ، پر می شوم از حس تخلیه شدن، از حس بیگانگی.من هیچ وقت ادعای درست زندگی کردن را نداشته ام ، اما با خودم می گویم این اصلا عادلانه نیست که یک نفر را بگذارند در جایی که هیچ شباهتی با آن ندارد.بیچاره دق می کند.مثل من

پی نوشت : آهنگ وبلاگم را عوض کردم.آهنگ خال توری است اما برای چند مدتی اینجا بودن خوب است
پی نوشت 2: کاش به اندازه تمام وقت های خالی ام کتاب و فیلم داشتم.هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
پی نوشت 3: وقت های خالی ام زیاد نیستند.به اندازه یک کتاب و 3 فیلم در هفته

Tuesday, October 16, 2007

نقدی کوتاه بر کوارتت


کوارتت از نظر لغوی به معنای چهارتایی است.در اصطلاح به قطعه ای موسیقیایی گفته می شود که توسط چهار ویولن ( 2 ویولن سل و 2 ویولن کلاسیک ) نواخته می شود.بدون شک بهترین انتخاب برای این نمایش نام کوارتت است.بازیگران نمایش 4 نفر (2 مرد و 2زن) هستند که یک موضوع واحد را به پیوستگی یک قطعه موسیقی روایت می کنند.نکته بی نظری که در طراحی صحنه این تئاتر وجود دارد آن است که در طول نمایش ، تماشاگر تنها یک بازیگر را بصورت تمام رخ ودو بازیگر دیگر را بصورت نیمرخ می بیند و یک بازیگر را در طول نمایش نمی بیند و تنها از طریق تلویزیون های بالای سر بازیگران با او ارتباط برقرار می کند.موضوع نمایش پیرامون زاویه دید به زندگی می چرخد.این مسئله با ظرافت در طراحی صحنه این نمایش گنجانده شده است.بطوریکه تماشاچی بسته به محلی که برای دیدن تئاتر در ابتدا انتخاب کرده است نمایش را متفاوت با 3 دسته دیگر از تماشاگران می بیند.همین تفاوت دید در میان چهار بازیگر از یک موضوع خاص هم دیده می شود و انسان خاکستری و نحوه نگرش آن به مسائل به چالش گرفته می شود.این مسثله از طریق پخش چهار کلیپ از چهار فصل زندگی نیز قابل درک است.این تصاویر با پخش یک کوارتت همراه می شود و زندگی را از چهار نمای متفاوت به بیننده نشان می دهد.از دیگر نقاط قوت این تئاتر بازی کم نظیر آتیلا پسیانی و باران کوثری است که در طول نمایش تنها از طریق میمیک صورت و بیان تمام احساسات لازم را به تماشاگران منتقل می کنند.یکی دیگر از نکات کم نظیر این تئاتر ، بیان تفاوت انسان رسانه ای با انسان حقیقی از طریق مقایسه تصویر طبیعی و تصویر تلویزیونی بازیگران است بطوری که تصویر آتیلا پسیانی بسیار خشن تر از تصویر واقعی آن است و در مورد بازیگران دیگر هم احساسات دیگر انسانی و تفاوت آنها با حقیقت به چالش کشیده شده است.بطور کلی ، کوارتت ترکیبی است از موسیقی و تیاتر.به دیدن 2 ویولن سل زنده و سیبیلو و 2 ویولن کلاسیک ظریف می ارزد.هر شب ساعت هشت، تالار مولوی


پی نوشت: همتون برین به درک

Sunday, October 14, 2007

اسپرمیونیسم

آدما مثله اسپرم می مونن.همش دنبال این هستن که به نتیجه برسن.اما مشکلشون اینه که نمی دونن در اثر یه خود ارضایی که اسمش رو گذاشتن بیگ بنگ بوجود اومدن و تخمکی در کار نیست

Monday, October 08, 2007

kill bill


به نظر تو تحمل یه آدم چقدره؟منظورم اینه که کی زمانی می رسه که یه آدم قید همه چی رو بزنه و فقط انتقام بگیره یا خشمش رو بریزه بیرون یا هر کاری که بدون در نظر گرفتن اثرات جانبیش باشه رو انجام بده؟من فکر می کنم که این سطح تحمل در مورد یه آدم خاص در طول زندگیش کاملا تغییر می کنه و اصلا ثابت نیست.به خیلی چیزا بستگی داره که میشه تو دو تا دسته کلی انگیزه ها و زخم ها تقسیمش کرد.حال و حوصله تفسیر فکرهای تو ذهنم رو برات ندارم اما سطح تحمل من خیلی اومده پایین


پی نوشت : به شریف بختیار توصیه می کنم این قضیه رو در نظر بگیره
پی نوشت 2: بهش توصیه اکید می کنم
پی نوشت 3:امروز فهمیدم که توی شماره تیر ماه سال 84 مجله جوان روزنامه ایران 2 تا مطلب از من چاپ شده بوده و چون اسمم رو نمی دونستن آدرس وبلاگم رو نوشته بودن

Wednesday, October 03, 2007

...

امروز ظهر خوابیده بودم که بعد از 8 ماه خواب وحید رو دیدم.آرزوم بود که خوابشو ببینم.از اون خواب هایی بود که اصلا مربوط به گذشته نبود.انگار که همین الان وحید رو ببینی.بعد از مرگش.خوابم رو پشت بوم خونه قبلیمون بود.داشتم ماهوارمون رو انگولک می کردم که دیدم یکی داره از پله ها میاد بالا.برگشتم ببینم کیه.وحید بود.حواسش نبود که من این بالام.اومده بود هوا بخوره و دورنما رو نگا کنه.من همه چیزو ول کردم دویدم طرفش داد زدم وحید.برگشت طرفم گفت چطوری مهران و کلی از اون لبخندا زد.بغلش کرده بودم و زر زر گریه می کردم.الانم که دارم اینو می نویسم نمی دونم چرا دارم زر زر گربه می کنم.محکم بغلش کرده بودم.بزور وسط زر زر گریه هام تونستم بهش بگم که جون من بگو تو مردی یا هنوز زنده ای؟ یه جوری نگام کرد که انگار می خواد بگه اما نمی تونه.گقت مهران باور کن نمی تونم بگم.منم باز زر زر گریه میکردم.از خواب که بیدار شدم تمام بدنم خشک شده بود.دستام رو نمی تونستم تکون بدم.انگار واقعا مرده بودم.شاید ده دقیقه گذشت تا بتونم انگشتامو تکون بدم.تازه فهمیدم که خواب بوده.زدم زیر گریه

Monday, October 01, 2007

ترازو

وقتی که تنها می شوی ، سر و کله چربی پیدا می شود

Sunday, September 30, 2007

single lover


هی می پرسی که حال و روزم چطور است
واقعا می خواهی بدانی؟
مثل قاصدکی که در هوا این سو و آن سو می رود بدون سوی مشخصی
از تلو تلو خوردنم لذت می برم
می دانم که آخر راه روی زمین است
تا به زمین نرسیده ام با باد معاشقه می کنم

Thursday, September 27, 2007

سماع


هنوز دست از سر نقاشی بزرگ بر نداشته ایم
بزرگداشت مولانا
شنبه 7 مهر
ساعت چهار

Monday, September 24, 2007

چند شعر واژه!در مورد زندگی

اول: خصوصیت اصلی زندگی این است که هر چند وقت یکبار به خودت می گویی این را می گویند زندگی و بلافاصله از خودت می پرسی که پس من قبلا چه گهی می خوردم
دوم: هر وقت فهمیدی که قشنگی زندگی به سر و کله زدن با بدبختی است و نه در انتظار خوشبختی بودن ، آن موقع برگ برنده را توی خشتکت داری
سوم: مفهومی در زندگی وجود دارد به نام دی سیه زندگی.هر وقت که دی سیه زندگی به سمت فاک برود بهتر است که به هر کار اخلاقی وغیر اخلاقی دست بزنی تا بیاوریش بالا وگرنه فاتحه ات خوانده است
چهارم: انفراد یک اصل اساسی است.زندگی مثل پروژه کارشناسی ارشده که نمیشه مشترک برداریش و آخرش هم تکی باید ازش دفاع کنی
پنجم: با توجه به نکته چهارم ، هر گهی که فکر می کنی درست است را بخور چون تو هستی که داری اون گه رو می خوری
ششم: زندگی را نباید جدی بگیری؛زندگی مثل یک آدم بی ظرفیته!هر وقت جدیش بگیری دهنت را صاف می کند
هفتم: باید یادت باشد که اولین کسی که قراراست به تو حال بدهد دقیقا خودتی.در نتیجه برای خودت کلاس بگذار.از نسکافه خوردنت تا لباس پوشیدنت تا ریش زدنت ، همه کارهای شخصیت را به منظور حال دادن به خودت انجام بده

پی نوشت: باقیه نکات رو یه وقت دیگه می نویسم،امیدوارم به کارتون بیاد یا حداقل بتونین یه دیدگاه جدید رو هم تجربه کنین
پی نوشت 2: اولین کلاس آدم بعد از 9 ماه با شریف شروع بشه خیلی بده! انگار که به یه دختر باکره 9 ساله تجاوز بشه

Sunday, September 23, 2007

ریکاوری


دلم دقیقا همین جا را می خواهد
یک تونل آبی که تنها یک عرض شانه جا داشته باشد
تنها چیزی که در آن شنیده می شود آب باشد و آب

Friday, September 21, 2007

...

تولدت مبارک

Thursday, September 20, 2007

خیابان چهل وهفت



سیگارم را روشن می کنم و پک اول را عمیق می کشم ؛ انگار که آخرین نفسی است که می کشی و می روی به آن لجن زار همیشگی.راه می افتم و خیابان چهل و هفت را می روم به سمت بالا، به سمت خانه رعنا.هوا سرد شده ؛ زودتر از همیشه ، شال گردنم را سفت تر می کنم و سیگار تا نیمه رسیده را تکانی می دهم.حوصله تاکسی ندارم،سوار تاکسی که می شوی انگار به راننده پول داده ای که با تو حرف بزند بجای اینکه راهش را برود، بیشترشان هم که یا راست کرده اند و هر چه موجود ماده در خیابان راه می رود فتوسنتز می کنند و یا از زور زن و بچه و گشنگی به زمین و زمان فحش می دهند.این است که بیشتر وقت ها این خیابان چهل و هفت را پیاده تا بالا می روم ، سربالایی تیزی هم دارد لعنتی ، انگار که آسمان به زمین می رسید اگر خانه رعنا سربالایی نداشت.پک آخر را هم به سیگار می زنم و بوسه خداحافظی را با له کردنش تکمیل می کنم.کف پیاده رو پر از برگ های خشکیده است ، این لعنتی ها را دوست دارم ، له کردنشان را دوست دارم ، صدای خش خش زیر پایم را دوست دارم.خیابان مثل همیشه خلوت است ، تک و توکی ماشین رد می شود و پیاده ها هم دوتا دوتا هستند.مثل اینکه این خیابان را احداث کرده اند که آدم ها عاشق شوند زورکی! به وسط های خیابان می رسم ، انگار که آدم های وسط خیابان ، آن آدم های اول خیابان نیستند،قیافه هاشان مثل زولبیا بامیه شده است ، همیشه وقتی به وسطهای خیابان می رسم بیشتر به آدم های خیابان نگاه می کنم. آن طرف خیابان آقا و خانمی میان سال از سربالایی بریده اند و گذاشته اند دنده سنگین.نمی دانم تا آخر خیابان می آیند یا نه ، اما آقا دارد با فندک در دستش بازی می کند ، گمانم وسوسه شده سیگاری روشن کند.باد می آید ، صورتم را با سردی اش می شوید،چشمانم را می بندم و دستانم را باز می کنم، احساس می کنم یکی از این برگ های پاییزی ام که خود را شل کرده تا باد او را از جایش بکند ، تا بیفتد ، تا تمنای پایی را برای له شدن بکند ، تا خش خش کند ، رعنا! با آن موهای مش کرده اش ، بیشتر شبیه یکی از دختر های گروه پوسی کت دالز است تا شبیه هانیه توسلی شب های روشن. برای سربالایی کوچه رعنا که فرقی نمی کند رعنا چه شکلی است ، بهرحال سربالایی است.یاد رعنا که می افتم دلم سیگار می خواهد، خیلی به هم شبیه اند این دوتا ، دلت می خواهد روشن اش کنی ، با ششهایت درک کنی فلسفه وجودی اش را ، می دانی ضرر دارد برایت اما باز ولش نمی کنی ، هر از چند گاهی تکانی می دهی که تازه شود ، که مثل اولش سرخ باشد ، اما خودت هم می دانی که دیگر مثل اولش نمی شود ، کوتاه شده است ، آخرشان را ولی نمی دانم شبیه می مانند یا نه. به آخرهای خیابان می رسم.آخر های خیابان تقریبا پرنده پر نمی زند ، آقا و خانم میانسالی هم درکار نیست ، آن طرف خیابان فقط جوانکی دست هایش را به هم می مالد و پنجره خانه ای را نگاه می کند.می رسم در خانه رعنا،سیگارم را روشن می کنم ، زنگ می زنم ، پک میزنم ، صدای پایین آمدنش می آید ، پک می زنم ، باد می آید ، برگ های روی زمین را جابجا می کند ، صدای بازکردن در خانه رعنا ، پک آخر را می زنم ، صدای خش خش برگ ها زیر پاهای رعنا بلند می شود ، سیگارم را روی زمین می اندازم ، رعنا با پایش خاموشش می کند ، می گویم سلام.
پی نوشت:بعد از 1 سال دوباره داستان کوتاه نویس شدم
پی نوشت 2:محسن نامجو یادتان نرود.سه هزار تومان برای حالی که برده اید و می برید چیز زیادی نیست

Monday, September 17, 2007

تکنوکرات عاشق


میان زولبیا خوردن تو و بامیه بودن من ؛ به اندازه یک گاز کوچولو فاصله است
فاصله است که مجاز را می سازد
مجاز است که هوا را بغل بغل زمزمه می کند
پی نوشت: بالاخره آلبوم ترنج محسن نامجو برای فروش بیرون اومد.از دوستانی که با موسیقی نامجو حال کردن خواهش می کنم برن و سی دی اورجینالش رو بخرن.این بنده خدا 5 تا آلبوم همین جوری داده بیرون و الان وقتشه که حمایت بشه

Friday, September 14, 2007

مملکت تخماتیک

سکس؛بر عکسش هم همین گهی می شود که هست
من و توی بدبخت رو نگاه کن که باید لنگه نیاز های اولیه خودمون باشیم
اون وسطا هم به انسانیت فکر کنیم

Wednesday, September 12, 2007

انسان آنالوگ و رفتار دیجیتال

چند روزی است که به دلایل شخصی ، توجه ام به مسائل تربیتی کودکان و روانشناسی رفتاری کودکان جلب شده است.متاسفانه در جامعه ایرانی ما هر موضوع انسانی از قبیل علاقه مندی به جنس مخالف و یا رفتار مستقل و حتی تربیت کودک دارای یک زمان شروع از پیش تعیین شده است که بصورت سنتی در فرهنگ یک انسان ایرانی رسوخ کرده است و بطور کلی می توان اینگونه عنوان کرد که در فرهنگ ایرانی ، نیاز ها کاملا دیجیتال شده اند و پیش از رسیدن زمان سنتی آنها اصلا وجود ندارند و با رسیدن زمان سنتی آنها به یکباره به ماکسیمم خود می رسند.نمونه ای از این مسئله را می توان در رسیدن دختران به سن تکلیف مشاهده کرد،در این مورد خاص بدون توجه به فیزیک بدنی دختر؛ با رسیدن شخص به سن نه سالگی ، به یکباره تمام شرایط مذهبی به اندازه یک زن کامل برای شخص در نظر گرفته می شود و روز قبل ازآن مانند یک کودک با او برخورد می شود.در مورد تربیت کودک نیز همین مثال دیجیتال مصداق دارد.بگونه ای که پدر و مادر تا سن شروع مدرسه کودک ، مراقبت از کودک را محدود به غذا و نظافت و سلامت کودک می دانند و با شروع مدرسه مسئله ای بنام تربیت اخلاقی نیز برای آنها مطرح می شود، حال آنکه اغراق نیست که بیش از هفتاد در صد شخصیت رفتاری انسان در سنین زیر 7 سال شکل می گیرد و پس از آن باید تلاش مضاعفی برای اصلاح رفتاری کودکی که خمیر مایه شخصیتی او شکل گرفته است بکار برد. در موارد بسیار دیگر نیز همین رفتار صفر و یک باعث می شود تا نتیجه مورد نظر از تلاش های صورت گرفته حاصل نشود.دلایل رفتاری چنین برخوردی نیازمند بحث گسترده دیگری است که شاید در نوشته دیگری به آن پرداختم اما نکته قابل توجه این است که مسائل انسانی کاملا آنالوگ شروع به بالا و پایین رفتن می کند و در برخورد با آنها باید کاملا یکنواخت برخورد کرد


پی نوشت: بالاخره بعد از 1 سال لحظه هایی رو دارم که هیچ نگرانی ای توی زندگیم نیست.باورم نمیشه

Monday, September 10, 2007

Mehran Reloaded






انسان و فراموشی به یکدیگر نیاز حیاتی دارند


نیاز انسان به فراموشی برای بقا است


نیاز فراموشی به انسان بخاطر خطا کردن است


این میانه به تنها چیزی که نیاز نیست ، خاطره هاست


آلبوم های عکس را باید سوزاند

Saturday, September 01, 2007

خلط آباد




دیگه داره از فرودگاه حالم بهم می خوره ؛ از گودبای پارتی هم همین طور.از خداحافظی هم همین طور.از گریه هم همین طور.از گیت پرواز هم همین طور


پی نوشت: سیامک هم دیشب رفت

Friday, August 31, 2007

کوچولوی خوشگله لاغر

دیشب از تبریز برگشتم.با بچه های دانشکده رفته بودیم اردو.خوش گذشت جای شما خالی.با بچه های هشتاد و چهاری بیشتر دوست شدم و باهاشون حال کردم.کادر اجرایی خیلی زحمت کشیدند و با اینکه هنوز تجربه زیادی نداشتند اردو رو خوب برگزار کردند.همگی خسته نباشید
پی نوشت: سرود ملی اردو هم کوچولوی خوشگله لاغر بود که بروبکس خونده و اتوبوس رو بالا پایین می کرد

Wednesday, August 22, 2007

لا به لای بغض

می خواهم سبک شوم؛ سبک از هر چیز زمانه ما
می خواهم با اولین باد پر بکشم و با آخرین نفس روی این زمین خسته
ناله غم انگیزی از سر دلسوزی برای انسان سر دهم
به انسانیت خیانت شده است

یک یادداشت برای خدا

سلام
بعضی وقت ها واقعا فکر می کنم که خوابیدی ؛ اما درست همون وقتهایی که کاملا مطمئن شدم که خوابیدی یه دست گل برام می فرستی.مرسی از دست گل تازه ات.بهر حال منم یه دست گل برات فرستادم

از طرف مهران
با عشق

پی نوشت: الکترونیک سیرکت شریف قبول شدم!با رتبه پنجاه و خورده ای باورش سخته اما شده دیگه

Sunday, August 19, 2007

goosfraba!

احساس ساختمونی رو دارم که یهو پایه اصلیش رو منفجر می کنن و با همون ابهت میاد پایین

Saturday, August 18, 2007

گل واژه

حرفای تخت خوابی رو باید تو تخت خواب زد

Thursday, August 16, 2007

یک رابطه جالب و یک تحلیل شاید غیرمنطقی

تا بحال با آدم های نابینا برخورد داشته اید؟تا به حال متوجه این موضوع شده اید که آدم های نابینا دارای اعتماد به نفس بالاتری از آدمهای بینا می باشند؟تا به حال با فیلم ضبط شده ای از خودتان روبرو شده اید و با احساس خلع رونده ای در زیر پوستتان که شما را دچار از خودبیگانگی می کند برخورد کرده اید؟جواب من یه سوال های بالا کاملا مثبت است.امروز به طور اتفاقی مصاحیه تلویزیونی با شخصی نابینا را می دیدم که به یاد مصاحبه دیگری افتادم که آنهم با پسر نابینایی بود که نقش اول به رنگ خدا را بازی کرده بود.نقطه اشتراک هر دوی آنها ، بالا بودن اعتماد بنفس و به اصطلاح عامیانه پررویی آنها بود.بعد از این قضیه ،طبق عادت همیشگی به دنبال ریشه رفتاری این قضیه پرداختم.در این میان یاد این قضیه افتادم که اولین باری که یک فیلم خانوادگی که من هم در آن حضور داشتم را دبدم تا مدتی کاملا احساس از خودبیگانگی داشتم و بعد ها فهمیدم که به همین دلیل ؛ بسیاری از افراد حاضر نیستند تا فیلم هایی که خود در آن حضور دارند را ببینند.چنین مثال هایی نشان دهنده این مسئله است که نادانی و یا اشتباه دانی همواره باعث نوعی اعتماد به نفس کاذب در درون انسان می شودو انسان تا زمانی که با اطلاعات صحیح روبرو نشود همان توهم ساختگی را می ستاید و احساس غرور کاذبی را در درون خود رشد می دهد.نمونه این رفتار را می توان در مورد تصور افراد جامعه در مورد توانایی های کشورشان و قدرتمند بودن آنها که براساس اطلاعات غلط رسانه ملی که همواره در راستای تحریف اطلاعات گام بر میدارد مشاهده کرد.این غرور کاذب که نمی دانم خوب است یا بد ؛ باعث می شود تا انسان احساس خوشبختی فراگیری را نسبت به وجودیت خود و زندگی پیرامون خود داشته باشد و شاید از این نظر این غرور کاذب اصلا هم چیز بدی نباشد اما مشکل اصلی زمانی بوجود می آید که شخص به گونه ای اتفاقی با اطلاعات صحیح روبرو شود و متوجه شود که تا بحال در دنیایی از توهمات خود زندگی کرده است.آنگاه به اندازه تمام دورانی که احساس رضایت درونی از خود داشته است ؛ دچار احساس نارضایتی خواهد شد و تا مدت ها گفتگوی درونی با خودش را که در میان تمامی انسان ها وجود دارد تعطیل می کند و دچار بحران هویتی می شود.
بهر حال این کنکاش ذهنی حداقل این نتیجه را برای من داشت که هر چند وقت یکبار اطلاعاتی که درباره هویت من در جهان بیرون از من وجود دارد را برای خود آپ دیت کنم تا بتوانم درک درستی از من داشته باشم و توقع به اندازه ای از خود داشته باشم.شاید با این کار بتوانم اندازه لقمه هایم را تشخیص دهم

Sunday, August 12, 2007

Saturday, August 11, 2007

سهراب فنگ یا نسخه ای برای خوشحالان

اندکی از کپک گوشه آن فاحشه یائسه فاخره خانه بدوش
سرسوزن هوس دخترک ده ساله
دو شیاف از غم نانی که همان مرغ مهاجر دارد
دوپیاله پر پشگل که در آن سرشار است؛ فهمیدن گاو
دو سه ساعت کل کل ؛ با شقایق که نمی دانم کی می خواهد گم بشود
و خدایی که همین نزدیکی است!توبگرد و دم دیوار جنون سک سک کن

Wednesday, August 08, 2007

!هیس




Saturday, August 04, 2007

همین گچ می ماند آخر

باید عادت کرد به تنهایی
باور کن عزیز
غیر از این چاره ای برای ادامه دادن وجود ندارد
هیچ کس نمی ماند
حتی خودت برای خودت
باید عادت کرد به هر صبح از خواب بیدار شدن و به تصویر درون آینه لبخند زدن
موبایل را باید خاموش کرد
خدا را فراموش کرد

پی نوشت: دارم به این فکر می کنم که همه دوستام دارن میرن خارجه!پس چطوره من یه گودبای پارتی برای خودم بگیرم که اونا ازم خداحافظی کنن

Wednesday, August 01, 2007

مکان خالی اجاره ای در انتهای نیم کره چپ

کافیه پشت سرتو نگاه کنی،اونوقته که دیگه کارت تمومه پسر

Sunday, July 29, 2007

human right : Rule 2


قانون دوم: تبعیض ممنوع! این حقوق به تمامی افراد با وجود تمامی تفاوت ها تعلق دارد

Thursday, July 26, 2007

زن و لنز


بعضی از مفاهیم و موجودات را می توان بصورت ترکیب دوتایی بکار برد.از جمله این موارد ترکیب دوتایی لنز و زن می باشد.این دو موجود در این هستی آلت گون به طرز عجیبی به دنبال یکدیگر حرکت می کنند و برای من هلو شده کماکان مصداق سگ و استخوان را دارد که یکی دنبال لیسیده شدن است و دیگری دنبال لیسیدن.بهر حال بدون هیچ خشم و سانسورچی گری به این ترکیب نگاه می کنم و با آن همزیستی می کنم.به دوستان دیگری هم که به دنبال جدا کردن این ترکیب از یکدیگر هستند توصیه می کنم که در این تلاش بی نتیجه وارد نشوند که حاصلش هم از دست دادن لنز و هم یک فریم بی زن است

پی نوشت: دوستان عزیز می خوام یه برنامه تیاتر در هفته آینده ترتیب بدم.لبخند با شکوه آقای گیل.هر کس دوست داره بیاد یه خبری به من بده

Monday, July 23, 2007

لیدوکایین

لیدوکایین بزن بر سر این ملت
وقتی که آرزوهاشان به سرعت چشم اندازهای بیست ساله در گه فرونشیند
لیدوکایین بزن بر موهای راست کرده ات
وقتی که تنها جایی که این روزها می ایستد موی آدم است
لیدوکایین بزن بر برج میلاد
وقتی که سردار ، شهردار است و شهردار بر دار
لیدوکایین بزن بر مشت های نماز جمعه
وقتی که صدام خوابیده و می گوییم مرگ بر منافقین و صدام
سرت را بالا بگیر مرد ؛ اگر نمی توانی بر گردن ات هم لیدوکایین بزن

Saturday, July 21, 2007

مرداد که می شود باید تسلیم شد


نه اشتیاق به تور کشیدنت را دارم خورشید
نه آرزوی نبودنت را
تنها سایه ای می خواهم
تو را بخیر و ما را پک پک سیگار
اینجا همه با آزادی بوییدن یا بو نکردن بیگانه اند
اینجا همه با قلموی قرمزشان به مهمانی می روند
تو هم با آن قبافه سکسی هر روز من را نسوزان
لعنتی ، درخت من را کجا می بری؟
اتوبان نخواستیم ، کوچه باغمان را تعریض نکن
پی نوشت: دکتر قدمهای نو رسیده مبارکه

Wednesday, July 18, 2007

عمه قبل از آدم وجود داشته است

نسلهای پیشین
سلام

بدینوسیله خواستم تا حال و احوالی در این روزگار بر سر صلیب از شما بپرسم و بپرسم که اوضاع و احوالتان در حالت چهار میخ شده آن بالا چطور است؟فکر می کنم که یک و نیم متری به ملکوت نزدیک تر باشید آن بالا.راستش را بخواهید این نامه را برای شما می نویسم تا از شما کمک بخواهم تا بتوانم بفهمم روند فکری ای که باعث شده است به این موضوعات جالب و این توجیهات از آن جالب تر برسید چه بوده است؟من هرچه به این مخ ناقابل فشار مضاعف وارد می کنم و حتی در بعضی مواقع از آفساید ترپ استفاده می کنم به نتیجه ای نمی رسم که چه لزومی دارد که آدم ها تا مشکلات خورد و خوراک و غارشان حل شد افتادند دنبال اینکه به یک چیزی حال بدهند.بعدا هم که مشکلات حال دادنشان حل شد افتادند دنبال اینکه چه روشی برای حال دادن درست است و کدام روش غلط؟بعد هم که مشکلات روش حال دادنشان درست شد ، برای حال دادن مضاعف به آن چیزی که دست و پا کرده بودند، حتی برای حال دادن به خودشان هم ، مقصود فراتر از حال دادن به خود ، یعنی حال دادن به او؛ را دست و پا کردند.از شما چه پنهان دوستان پوسیده من،چند روز پیش که در حال گل گشت در پهنه اعتقادی زندگی بودم به این نتیجه رسیدم که سوراخ عظیمی در کف این پهنه وجود دارد،بهرحال کار من که نیست!به ابعاد عملکردی ما نمی آمد اما من را به این فکر انداخت که کلا وجود این سوراخ خوب است یا بد.من هنوز نمی فهمم که ما چرا باید برای کارهایی که به راحتی می توانیم حالشان را ببریم باید قاعده وضع کنیم و دهن خود را به دست آلت هستی بسپاریم ؟دو حالت وجود دارد ؛ یا بعد از انجام این قواعد حالی که می کنیم حال مضاعف می باشد که بعید می دانم و یا از اینکه دهان خود را به دست هستی و متعلقاتش بسپاریم حال می کنیم که در این صورت تقصیر خودمان نیست بلکه مشکل از موجود دیگری بنام عمه مان است.بهر حال پیشینیان عزیز ؛ باید بگویم که با عرض معذرت ؛ از خیر من یکی بگذرید چون من یکی بیشتر از اینکه موجودی را برای حال دادن خلق کنم و به او حال بدهم دنبال حال های کمیاب این دور و زمانه هستم تا در صورت پیدا کردن ؛ آنها را به روش وحشیانه ای به خودم تقدیم کنم.نمی دانم چرا هر وقت که به شما فکر می کنم یاد سرهنگ آئورلیانو بوئندیا می افتم.بهر حال من که پیلار ترنرا به جنگ ترجیح می دهم ؛ مخصوصا اگر قرار باشد که برگردم تا دوباره ماهی طلایی بسازم.این زیر و آن بالا خوش بگذرد

فرزند نا خلف قرن بیست و یکمیتان

Monday, July 16, 2007

به تو هم میگن آدم؟

داشتم فکر می کردم که چند نفر از آدمها ، اعلامیه جهانی حقوق بشر را خوانده اند.اصلا مگر می شود که موجودی بنام انسان ؛ حقوقی را که به عنوان انسان دارد نداند.مطمئن هستم که آدم هایی که از قوانین 30 ماده ای حقوق بشر اطلاع ندارند بسیار بیشتر از آنهایی است که حداقل یکبار چشمشان به این قوانین افتاده است.برای همین تصمیم گرفتم که هرچند وقت یکبار یک قانون از این قوانین را اینجا بنویسم.حداقلش این است که خواندن این قوانین حس خوبی به آدم می دهد مثل همان حسی که آدم وقتی در ساختمان یونسکو یا هر نهاد بین المللی دیگری است به او دست می دهد.حس زیبای صلح و جهانی بودن


قانون اول: ما همگی آزاد و برابر هستیم.همگی آزاد زاده شده ایم و افکار و عقاید خود را داریم.با همه ما باید یکسان رفتار شود

پی نوشت: سعی می کنم که اگر وقت کردم برای هر کدوم از قوانین یه پوستر بزنم.فعلا این اولیش

Friday, July 13, 2007

لای گرد و غبار

چیزی نیست که بخواهیم بنویسیم،صدایی نیست که بشنویم،نگاهی نیست که پذیرا شویم
و اکنون در این غروب تلخ،در تنهایی خود دفن شده ام و می دانم که تنهایی باتلاقی است سرد
درآمدنی در کار نیست،دستانم را بیرون خواهم گذاشت،شاید که پروانه ای بروی دستانم خانه کند

پی نوشت: دو روز پیش داشتم کمدم رو بعد از مدت ها مرتب می کردم.یه دفترچه پیدا کردم که نوشته های 3سال پیشمه.این نوشته بالا یکی از اوناس.تاریخش هم ده بهمن هشتاد و سه
پی نوشت 2: اعتراف می کنم که حالم کاملا بهتر از تاریخ این نوشته هست

Wednesday, July 11, 2007

بی خانمان


پی نوشت: چندتا تولد هست که باید تبریک بگم
تولد دکتر شمس الهی
تولد افسانه
تولدتون مبارک.ازین حرفا که همه می زنن دیگه.صد سال و ایشالله و اینا

Sunday, July 08, 2007

خانواده تت ، تحریف خیر خواهانه از سر دلسوزی





نمایش خانواده تت ، در نگاه اول نمایشی رئال و در فضای مجارستان در حال جنگ با روسیه اجرا می شود.محوریت نمایش نامه در مورد خانواده ایست که در روستایی آرام زندگی می کنند و برای در امان بودن و آرامش داشتن پسرشان که در جبهه های جنگ است مدتی میزبان فرمانده پسر هستند .این نمایش بگونه ای زیبا دانای کل را به پستچی خل مزاجی اختصاص داده و با طنزی زیبا دانای کل بودن را با دیوانگی مخلوط کرده است.در قسمت های مختلف این نمایش دو ساعته می توان به نقد کشیدن عام بودن ارزش و معنای مطلق خوبی و بدی را مشاهده کرد.جناب سرگرد که همان فرمانده پسر می باشد نمادی است از حکومت توتالیتر که قصد دارد تا ظاهری دموکرات به خود بگیرد و با استفاده از سیاست هویج و چماق افراد زیر دست خود را به اجرای خواسته های خود وادار کند.از طرف دیگر خانواده تت را می توان تصویری از جامعه ما دانست.انسان هایی که برای آرامش داشتن افراد دیگری که دوستشان دارند و زنده ماندن آنها حاضرند تا اعتراف به کارهای نکرده کنند و کارهایی که به شدت آنها را آزار می دهد انجام دهند.در این نمایش ، پستچی دهکده بر اساس تعریف شخصی که از خیر و صلاح در ذهن خود دارد به تحریف نامه و یا سانسور کلی آنها و پاره کردن نامه ها می پردازد.چنین قسمت هایی در نمایش اشاره ظریفی به نوعی از سانسور که با اخلاق و قداست آمیخته شده دارد،سانسوری که نه تنها به حذف اطلاعات می پردازد بلکه برای تاثیر مثبت بر ذهن انسان های دهکده تحریف اطلاعات را هم مجاز می داند و در چنین حالتی کل جامعه بر اساس تصور اقلیتی که تعریف خاصی از خیر و شر دارند جلو می رود.این نمایش بگونه ای ظریف ، مفهوم فداکاری را به تصویر کشیده و در نهایت قضاوت خود را در مورد این مفهوم نشان می دهد .در تمام طول نمایش ، خانواده تت در حال انجام وظیفه بجای فرزند خانواده است و آرامش خود را بطور کلی از دست داده است با این امید که پس از بازگشت فرمانده ؛ پسر خانواده از آرامش برخوردار شود.پسری که قبل از اینکه آرامش داشته باشد مرده است و خبری از این مرگ به دلیل سانسور به دست خانواده نرسیده است.نکته جالب کشتن فرمانده بدست آقای تت در انتهای نمایش است؛آنهم بدون اطلاع از مردن پسر.این عمل ، نمایانگر ترجیح آرامش انسان برای خود است تا برای دیگرانی که دوستشان دارد، به عبارت دیگر نمایش به شکل ظریفی بیانگر این مطلب است که انسان تا اندازه ای حاضر به پرداختن هزینه بخاطر دیگران است و در نهایت ، زمانی فرا می رسد که دیگر حاضر به فداکاری نیست.این مطلب را می توان از رضایت مادر و دختر خانواده در هنگام کشتن فرمانده متوجه شد.بطور کلی نمایش خانواده آقای تت ، ترکیبی از نقد ارزش های انسانی مثل فداکاری ، راست گویی و خوبی و بدی است و سعی دارد تا مفهوم خیر خواهی و نتایج آن را بصورتی عریان در برابر تماشاگر قرار دهد.این نمایش هر شب ساعت 7 در تالار سایه اجرا می شود.


باور کن که بعضی چیز ها مثل این گوجه فرنگی هستند و بعضی کارهای ما مثل پیچ و انبر دست
بنداز کنار این مسخره بازی ها رو ،حالش رو ببر

Thursday, July 05, 2007

پرتانه آخر

همیشه ضرب المثل آن ممه را لولو برد ذهن من را به نتایج زیر و سوال های مرتبط با آن معطوف می کند

لولو از موجوداتی است که ممه خیلی دوست دارد
لولو شبیه من است
لولو آن ممه را کجا برد؟
چون این ضرب المثل قدیمی است و از مدتها لولو به انجام این کار شریف مشغول است هم اکنون یک منبع سرشار از ممه در جایی از جهان وجود دارد
آن منبع عظیم ممه کجاست؟
چرا لولو به بردن ممه دورتر(آن ممه) می پردازد و این ممه را که نزدیکتر است(ابن ممه) نمی برد؟
لولو موجود خودخواهی است

Monday, July 02, 2007

پرتانه 3

دنیا را باید جایی غیر از سینه های پروتز شده و موهای راست کرده جستجو کرد؛جایی میان زیرپوش عرق کرده و تاور هشت هزار و یک
پی نوشت:برگشتم تهران

Saturday, June 30, 2007

پرتانه 2

گاهی فاصله تخیل و واقعیت به اندازه حس چندش آوری است که انسان از دیدن تصویر ضبط شده اش احساس می کند
پی نوشت1:بزودی بر می گردم و وضعیت وبلاگ هم به روال عادی بر میگرده.کلی تحلیل دارم که باید بنویسم

Wednesday, June 27, 2007

پرتانه1

یادت باشد که فاصله میان آزادی و جمهوری اسلامی به اندازه نواب صفوی است
پی نوشت: مفهوم گرد و غبار محلی که هر شب از هواشناسی می شنیدم کاملا به عنوان یک پدیده عینی و گه قابل درک شده است
پی نوشت2:شروع کردم به نطق کردن در زمینه های اجتماعی برای کارکنان اینجا!فکر کنم تا هفته دیگه نصفشون خودکشی کنن

Sunday, June 24, 2007

نفت

حالا فهمیدم که چرا مملکت یه روز در میون تعطیله!چون شرکت نفت هر روز سه شیفته کارمیکنه و تعطیلی نداره

Sunday, June 17, 2007

تلگراف

من زنده ام.هوا خیلی گرمه.کار چرنده.از خونتون تکون نخورید.تمام
پی نوشت:وبلاگ من از اینترنت شرکت نفت فیلتر شده!در نتیجه نمی تونم کامنت هاتون رو بخونم و فقط می تونم گاه گاهی که سرم خلوت میشه آپدیت کنم اما واقعا به سیستم بدون فیدبک عادت ندارم
پی نوشت 2 بعد از 3 روز:می تونم با واسطه کامنت هاتونو بخونم.در نتیجه می تونین دوباره کامنت بدین و فکر کنین که من می خونمشون
پی نوشت 3:دارم متوجه میشم که چجوریه که آدم شبش روز میشه و روزش شب و هیچی نمی فهمه از اینکه چیکارس.کاملا دارم از نزدیک این آدمهارو می بینم و خیلی خوبه که یکی از سوالهای ذهنیم حل شد

Thursday, June 14, 2007

مرد جان به لب رسیده را چنان است


حداقل برای یک ماه می توانم مثل دلقک هاینریش بل زندگی کنم.قرار است یک ماهی در هتل زندگی کنم.می روم ماهشهر برای خودم بودن و کار.شب های ماهشهر باید شبهای نوشتن و گرما وکتاب و محسن نامجو باشد.بهر حال خودم هستم و خودم و حتی بدون یک آشنا در حوالی سیصد کیلومتری.امروز داشتم فکر می کردم که برای چند نفر مهم است که من کجا باشم؟به نتیجه خاصی نرسیدم اما فکر کنم که از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نکند.خیلی برایم مهم نیست اما با این واقعیت روبرو شدم که از دید عموم آدم دوست داشتنی ای نیستم و جمله بعدی ای که به ذهنم می رسد این است که به چپ چپ!یک نفر هم مثل من باشد در دنیا؛چه اشکالی دارد؟می رویم جنوب!هر چه بادا باد

پی نوشت: فکر کنم تا زمانی که اینترنتش را کشف کنم مدتی طول بکشد اما شما هر روز بیایید اینجا نامجو گوش کنید
پی نوشت 2: اگر هم مردم از من به شما وصیت که بی رنگ شوید؛مثل باد؛بدون هیچ خط قرمزی و آزاد

Sunday, June 10, 2007

ددالوس و ایکاروس، عشقبازی فلز و پتک

تیاتر ددالوس و ایکاروس با ساختی ساده اما کاملا معناگرا از جمله اجراهایی است که انسان معاصر را با خود در ضرباهنگ های پتک های فلزی عصر صنعت همراه می کند.در طول این نمایش ، صدای کوبیدن چکش بر فلز گویی هر بار ضربه ای را بر ضمیر ناخودآگاه تماشاگر وارد می کند و ددالوس با خیره شدن های گاه و بیگاه خود به تماشاگران آنها را کاملا در فضای حاکم بر نمایش قرار می دهد.در ابتدا میزانسن ها بسیار ساده بنظر می رسند اما با جلو رفتن داستان ،تماشاگر متوجه می شود که این اجزای به ظاهر ساده به یک طراحی کاملا هوشمندانه تبدیل می شود و وسیله پروازی را می سازد که نیاز به هیچ جزء دیگری جز تعدادی سایه ندارد و تمام تاثیرات لازم برای القای احساس پرواز از جمله بی تعادلی و باد را در خود جای داده است.نکته ظریف دیگری که در این نمایش وجود دارد اشارات مستقیم و غیر مستقیم به موش و ماز است که با ظرافت هرچه تمام تر مفهوم شرطی شدن انسان معاصر در مقابل سوت هایی که توسط قدرت مداران نواخته می شود را بیان می دارد.از جمله این اشارات ؛ حرکت سایه های نمایش به شکل موش و نیز حرکت ددالوس و ایکاروس در راه رو های نامریی است که کاملا به شکل یک ماز طراحی شده است.موضوع این نمایش حول مسئله آرمان و خوشبختی است،ددالوس نمایی از یک قدرت مدار است که سوت در دست دارد و خود نیز در شرطی شدن جامعه انسانی شریک شده است و با هر بار نواختن سوت ، خود نیز بگونه ای شرطی حرکاتی را انجام میدهد.در مقابل ، ایکاروس نماد جوان معاصر است که سعی می کند با این شرطی شدن ها مقابله کند و اغلب ناموفق بوده است اما با این حال گل و موش خود را دارد تا عشق درونی اش را به آنها ابراز کند و این انبوه احساساتی که به شدت از سوی ددالوس سرکوب می شود با بوسیدن های پیاپی موش و گل نمایان می شود.ددالوس آرمان رها شدن از زندان و پرواز با وسیله ای که طراحی کرده است را در سر می پروراند و با هر چیزی که در مقابل این آرمان بایستد مانند گل ایکاروس مقابله می کند.ایکاروس اما به دنبال خوشبختی است ، حتی در زندانی که در آن تنها موشی بنام مونگو دارد و گلی فلزی.بخش هایی از این نمایش بصورتی مستقیم و شجاعانه حاکمیت دینی را هدف قرار می دهد و ددالوس را در مقام مقایسه با رهبر یک جامعه دینی قرار می دهد که این اشارات را می توان در تکبیر فرستادن ایکاروس بعد از سخنرانی ددالوس و نیز پیشنهاد قرار دادن کاخ پادشاه با هواپیما از سوی ددالوس پیدا کرد.در بخش هایی از نمایش زاویه دید مانند زاویه دوربین در یک فیلم سینمایی به کمک سایه ها تغییر پیدا می کند و حسی ماتریکس گونه را در تماشاگر بر می خیزد.در مجموع ، ددالوس و ایکاروس را باید ترکیبی زیبا از تیاتر ، مهندسی مکانیک و فیلم نامید..این نمایش همه روزه از ساعت شش ونیم در تالار سایه و به مدت یک ساعت اجرا می شود.

پی نوشت: به دوستان علاقه مند به تیاتر ، به شدت دیدن این نمایش پیشنهاد می شود
پی نوشت 2:آدم ها سه دسته اند یک دسته آنهایی که به سوت واکنش نشان می دهند.دسته دوم آنهایی که به سوت واکنش نشان نمی دهند و دسته سوم آنهایی که سوت می زنند

بدون شرح


Thursday, June 07, 2007

!من را ببین

روزگاری آدم یک عاشق می خواهد
روزگاری آدم یک معشوق می خواهد
روزگاری آدم یک همراه می خواهد
روزگاری آدم یک همراز می خواهد
و روزگاری می رسد که آدم تنها یک شاهد می خواهد

پی نوشت: مرغ شیدا بیا بیا شاهد ناله حزینم شو.برای این است که این تکه خیلی به دل آدم می چسبد

Tuesday, June 05, 2007

در مورد مبارزه با اراذل و اوباش

ابتدای سخن خود باید گوشزد کنم که علاقه چندانی به مردمان اطراف و قوم حکومت گر این روز های ایران ندارم و این مقاله را صرفا برای این می نویسم تا برخورد عقلایی با طرز تفکر حاکم بر جامعه و نیز ریشه یابی علل پایداری چنین حکومتی داشته باشم.این روز ها شاهد جنگی شبیه به نبردهای گلادیاتور ها با اسیران جنگی دشمن در خیابان های شهر هستیم و نیروهای انتظامی، با عنوان برخورد با اراذل و اوباش، به لگدمال کردن عده ای که لقب رذل و مفرد اوباش را که نمی دانم چیست اطلاق کرده اند، میپردازد.جدا از هویت اجتماعی شخص ضرب و شتم شده چیزی که به شدت جلب توجه می کند این است که از دید نیروی انتظامی کلمه متهم با کلمه مجرم تفاوتی نمی کند و همچنین گویا کلمه نیروی انتظامی با کلمه قاضی و مامور اجرای حکم تفاوتی ندارد.در این روزها بار ها شاهد تصویر هایی هستیم که فرد به اصطلاح رذلی را نشان می دهد که آفتابه به دهان با چهره ای سراسر خون زیر لگد های نیروی انتظامی است.چنین برخوردی با این توجیه برآورده می شود که پلیس امریکا نیز چنین برخورد هایی می کند که این استدلال در گروه همان استدلال آشنای زندان گوانتانامو و اوین است.باید همین جا این نکته را برای دوستان روشن کنم که تفاوت در اینجاست که در یک جامعه مدنی این برخورد از سوی پلیس به عنوان جرم شناخته شده و مامور مورد محاکمه قرار می گیرد اما در جامعه مثل ایران مورد تبلیغ سراسری صدا و سیما قرار گرفته و برخوردی قانونی نام میگیرد.در ادامه باید بگویم که یک متهم حتی اگر متهم به قتل عام باشد هنوز هم متهم است و نه مجرم و مرجعی که باید این تشخیص اثبات جرم رابدهد دادگاه است و نه نیروی انتظامی.عده ای از مردم ما بخصوص این آدم های مثل سگ ،ترسوی جامعه ما داد سخن میدهند که این زورگیر ها حقشان است و خدا عمر دهد به این پلیس و غیره.باید به این دوستان عزیز گوش زد کنم که اگر شخصی جرم زورگیری اش در دادگاه ثابت شود من هم مشکلی ندارم که سمبه چپانش کنند به شرطی که در حکم دادگاه نوشته شده باشد " مجازات: سمبه چپان" و این حکم توسط مامور اجرای حکم اجرا شود(البته در مورد تناسب مجازات با جرم در این مقاله بحثی نمی کنم)اما اینکه بخاطر خالی شدن عقده ترس و غیره ای که درون این مردمان ترسو وجود دارد از این کار نیروی انتظامی حمایت شود کار بسیار احمقانه ایست.در آخر خاطر نشان می کنم که یکی از دلایل اصلی پایداری چنین حکومتی این است که با کارهای گوناگونی که بصورت طرح جهادی انجام می دهد و با استفاده از ساده لوحی مردمی که دارای مشکل خود فهیم بینی هستند و سو استفاده از ترس دست جمعی یک جامعه که خود باعث آن بوده اند رضایتی را در ضمیر نا خود آگاه این مردم خرافه پرست و خود بزرگ بین ایجاد کرده و کماکان از طغیان دیگ خشم یک ملت به بند کشیده شده جلوگیری می کند

Sunday, June 03, 2007

بیشعور های پانزده سانتی

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم.مثل همیشه عده ای از خانمها بخاطر پر شدن قسمت بانوان در سمت آقایان ایستاده بودند و من داشتم قیافه مردانی را که دو دستی صندلی ای که احساس مالکیت به آن داشتند را چسبیده بودند نگاه می کردم.واقعا همین است، خیلی ها دین و این چرندیات را بهانه می کنند که مبادا در نظام فئودالیته جنسیتی ای که راه انداخته اند چیزی از دست بدهند.من هم که کفرم از این بیشعور ها در آمده بود پا شدم و جایم را به خانم میانسالی که سرپا ایستاده بود دادم و کله ام را از پنجره اتوبوس بیرون آوردم تا باد تمام این کثافت های فکری را با خود ببرد.تنها ابرهای آن بالا و صدای محسن نامجو که دیازپام ده را می خواند می تواند در این موارد آدم را از این تنفر رها کند

Saturday, June 02, 2007

زخم بستر


خط های قرمز
سبز می شوند پیش پای من و تو
و سپید می شود رنگ و رخساره ترس آلود ما
که مبادا چنگک های سیاهش ما را به باران های سنگ خود بسپارد
اما در ذهن ما
خط های سبز
یکی یکی انحنای رقص می گیرند
و سپید می شود
آن چنگال های سیاهی که زاده توهم قدیس پرور یک قوم خسته از پرواز بود
خط های قرمز
می نشیند بر پشت ما ؛ همان هنگام که لبخند را تجربه می کنیم
و شکلی موهوم از همان چنگال میانی را
زخم بستر می کند برای من و تو
اما ما هنوز
عریان
به رهایش آن ترس ها زنده ایم
پی نوشت: شیرزاد عزیز ، امیدوارم که هر روز خوشبخت تر از دیروز باشی و امبدوارم که این معادله ترکیبی ات کاملا یک طرفه باشد و بی بازگشت.با بهترین آرزوها.در ضمن دوماد عروسو ببوس یاللا

Sunday, May 27, 2007

این است مارکوزه من

سوتین قرمزت را به دور کپنهاک وجودی ات می پیچم و سیگاری چاق می کنم و انتهای ستارخان به فضل الله میرسم و میوه های کاندوم ها را برای بچه های سرچهار راه میبرم و می گویم اینها را عرش کبریایی برای شما پیشتاز کرده و نیم چرخی می زنم از بالای سینه های آویزان آنسوی ویترین این کیس تپل و به بچه ها چشمکی می زنم و مارکوویچ انتهاییم را پیچ و تابی می دهم و دنبال مکان خصوصی لیلی و مجنون می گردم و یک تف می اندازم به زمانه ای که آدم در آن دنبال چهار تا دیوار بگردد که آلتش را با خیال راحت در آورد و به هستی نشان دهد و بگوید این بازمانده همان گهی است که با بار آورده ای ودر انتهای این شیخ فضل الله به عرش کبریایی نزدیکتر می شوم و می روم داخل باقر خان که از نژاد سفیدان است و ما هم که برنزه استالینی دوست داریم و دنده عقب می رویم به میدان کاج و درد می کند بدجور طوری که دستی بکشم سوی مستی و برای باقی مانده هستی قفل و زنجیری بسازم از گیسوی پریشان یار و سشوار

Friday, May 25, 2007

عشق ترش


باز خوش به حال آدم که حداقل با سیب سرخ حوا روی زمین افتاد
روزگار مردمان هم نسل ما روزگار سیب کال است و عشق ترش

Wednesday, May 23, 2007

پارا داف

بعضی وقتها آدم از اینکه بقیه را خوشحال کرده خوشحال می شود و بقیه هم از اینکه بنظر آنها آدم موفقیتی کسب کرده
دنیای جالبی است
به یک بار تجربه کردنش می ارزد
پی نوشت: دوستان نیروی انتظامی کون خودتان را با این طرح های جهادی پاره کنید.ببینم می توانید شب که می روید خانه زنتان را از زیر بقیه بیرون بکشید یا نه.حالا هی گیر بدهید به دو تا تار موی این موجودات لطیف

Monday, May 21, 2007

دماغ کش



عشق جایی میان کشیدن دماغ تو یا خواندن ناتوردشت سلینجر یا نفس نفس های میان بوسیدن توست
شاید هم جایی حوالیه چانه کشیده ات باشد
بهر حال سوسیالیسم هم جایی برای پوپولیسم می گذارد چه برسد به دل من و لبخنده های تو


پی نوشت: با بروبکس رفتیم استادیوم!تمرین دموکراسی کردم آن هم در اقلیت مطلق!همه ورزشگاه استقلالی بودند و تنها کسی که آخرش می خندید من بودم


پی نوشت 2: دایره لغوی زبان در استادیوم از 4 کلمه تجاوز نمی کند

پی نوشت 3:ارشدمان هم که خوب شد.رویمان پیش خودمان سفید

Wednesday, May 16, 2007

به به

آدم ها دو دسته اند.یک دسته آنهایی هستند که با تمام آشغال بازی هاشان جزو آدم های پاک حساب می شوند و دل خواباندن یک کشیده نا حق را ندارند و دسته دوم آنهایی که بر خلاف پاکی ظاهری ای که به خودشان ماله می کشند همان گهی هستند که می دانی.من شخصا جزو دسته اول بودن را ترجیح می دهم.در ضمن فکر انواع دیگر انسانها را هم از سرت بیرون کن دوست من!زندگی همین گهی است که می بینی و اسپری خوشبو کننده هم نقش ماله را دارد.حالا یک به به کامل خالی کن توی چاه فاضلاب
پی نوشت: بعضی ها چقدر تاپاله باقی مانده اند.اصلا به قیافه شان نمی خورد که پوشک ببندند اما بدتر از آن منتظر پودر بچه هم می مانند.ما را بخیر و شما را به سلامت!قربان همه بچه های ریش دار

Monday, May 14, 2007

آخرین کار


پی نوشت: از دوستان برقی تقاضا می شود که بیاین بشینین ببینین طرف چی میگه .این همه به فکر آخرتتون بودین بیاین به درد دنیاتون می خوره

Sunday, May 13, 2007

میعاد در لجن


من تمام حجم شش هایم را پر می کنم از چند هزار اکسیژن دوست داشتنی
و یادم را فراموش می کنم
برای احساس کمی بهتر ، عطر چند شاخه گل یاس من را بس است
اینجا در شبانه های فکر من ، بر پاره پاره های خون آلود میدان افکار ، گل یاس می زاید
گل یاس می ماند
حتی اگر تو نباشی


پی نوشت: الان چهل و چهار ساعت است که نخوابیده ام و خوابم نمی برد.فکر کنم اینسامنیا گرفته ام
پی نوشت2:برای بار فلانم شب های روشن را دیدم.جواب میدهد اساسی

Friday, May 11, 2007

هدیه ای به دوستان


خوب اینم آخرین کار پوستر من.تقدیم به دوستان دانشکده بخصوص موری که شب شعر رو میذاره

Wednesday, May 09, 2007

فلسفه وجودی یک آینه سقفی

یک روز یک آدم معمولی بطور تصادفی از داخل آینه سقفی بزرگی که آسمان را گرفته بود خودش و آدم های اطرافش را دید.صحنه خنده دار و حزن آلودی بود.مجموعه ای از حرکات در هم که میانگین آن همین سکونی بود که حالا او را در بر گرفته بود و یک چرخ بزرگ که با این حرکات در هم می چرخید و برای یک مرد چاق یک صفحه موسیقی را می چرخاند


پی نوشت: من حالم خوب است
پی نوشت 2: تمام تلاشم را جمع و جور کردم که این افسردگی لعنتی را دک کنم
پی نوشت 3: دلم برای پی نوشت گذاشتن تنگ شده بود

Monday, May 07, 2007

پیتزای قرمه سبزی

چکمه های ساق بلند ، سوتین های بی بند ، دماغ های سر بالا ، صندوق رفع بلا ، ذخیره های ارزی ، محمود آل نبی ، سردارهای قلابی ، امنیت روانی ، با چادرای ملی ، پروتز سینه ها ، شیر مادر! بچه ها! ، بچه حاجی ، بی ام و ، کاندومای میوه ای ، دبی ، عباس قادری ، آزادی های تخمی ، نهار و شام کیک زرد ، صبحانه عرق دینی ، حلیه المتقین ، افتخار مسلمین ، سکس پولی؟ وب میدی؟ چت میکنی بام بیبی؟ ، شاخص کل سهام ، پیرو خط امام ، دکتر قلب نمی خوایم ، جراح فک و بینی ، آدمای دوزاری ، دفترای ادواری ، صبح ها دعای ندبه ، شبها زری قلنبه ، قلیون سیب زمینی ؛ تیست هلو با دیزی ، سوفله غاز نذری ، نجابت ایرونی ، پرده های گلدوزی ،کریستال حبه ای ، انرژی هسته ای ، توسعه صنعتی ، اونم به سبک چینی ، زندگی های قرضی ، قرص برنج ، اکستاسی ، دموکراسی دینی ، پیتزای قرمه سبزی

Friday, May 04, 2007

شازده کوچولوی نوستالژیک من

خوشبختی شازده کوچولو نسبت به من در این است که شازده کوچولو یک اخترک کوچولو داشت که دو آتشفشان روشن و یک آتشفشان خاموش داشت و می توانست روزی چهل و هفت بار غروب خورشید را تماشا کند اما من مجبورم در سیاره هایی که به آنها سفر می کنم زندگی کنم.شباهت هایمان زیاد است اما شاید اساسی ترین شباهتمان این باشد که خام تر از آن بودیم که راه دوست داشتن گل ها را بدانیم


پی نوشت:این کتاب بشدت من را یاد وحید می اندازد.به یاد خودم می اندازد

Monday, April 30, 2007

وطن؟

بعضی وقتها فکر می کنم که وطن یعنی چه؟برای من چه معنایی دارد.اصولا وطن جایی است که انسان به آنجا تعلق خاطر داشته باشد و مردمانی که در آنجا زندگی می کنند را شبیه به خود بداند.برای من یعنی چه؟
ایران وطن من است اما در تعریف وطن نمی گنجد.مردمانی که در اینجا می بینم از نظر رفتاری به دو دسته اشغالگر و اشغال شده تقسیم می شوند که من با هیچ کدام از این دو گروه احساس نزدیکی نمی کنم.گروه اشغالگر که گویا گروه اشغال شده ارث پدری آنها را مفت مفت می خورند و جا را برای ظهور آقاشان تنگ کرده اند،از هر فرصتی استفاده می کنند تا این گروه را مورد عنایت قرار دهند و با کلمات مورد علاقه شان (از جمله جنده ،بچه سوسول و غیره بسته به جنسیت مخاطب) آنها را مورد خطاب قرار داده و با این کار از انواع نعمات بهشتی از جمله حوری و قلمان و غیره(بسته به نوع علاقه جنسی آنها) و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر بهره مند شوند.نمونه اش هم همین طرح های جهادی مبارزه با بد حجابی و جمع آوری ماهواره ها و غیره است.اما گروه دوم که اشغال شده بنظر می رسند روی گوسفند را هم سفید کرده اند و تا جایی که گنجایش دارند از پذیرفتن آلات دوستان اشغالگر امتناع نمی کنند و هر چه به آنها دستور داده شود انجام خواهند داد و حتی در نهان خانه مغزشان هم اندکی تنفر از این دوستان اشغالگر بوجود نمی آید.بهانه اکثر این موجودات گوگوری مگوری هم این است که اعتراض خطرناکه حسن!حسن خیلی خطرناکه حسن.ما می خواهیم زندگیمان را بکنیم و کاری به اینکه چه چیزی می رود داخلمان و عبور و مرور می کند نداریم.خوب باید اعتراف کنم که از این گروه حتی بیشتر از گروه اول حالم بهم می خورد و به این نتیجه می رسم که واقعا کلمه هموطن برای من معنای خاصی ندارد.یک درصد خیلی اندک هم وجود دارند که مانده اند که چکار کنند.اگر میشد با هم یک جزیره ای کشف کنیم و برویم آنجا وطن تشکیل دهیم خوب میشد


Sunday, April 29, 2007

باران های گرمسیری

عکس حذف شده است
روی تختم افتاده ام ، خیس و عرق کرده
صدای تراوش باران های گرمسیری از ابرهای غرق به گناه می آید
و من ، تب دار ، به آرزو های کفن کرده ام می اندیشم
و دستانم را که در میان بوی تند عرق ، تنها نوازشگران این تن خسته است می نگرم
باران می آید و تب داری این هوای گرم ،امکان هرگونه تبخیر را دفن می کند
و من عاقبت زیر خروارها عرق ؛ غرق می شوم

Friday, April 27, 2007

عکس حذف شده است

Wednesday, April 25, 2007

اتصال کوتاه

انگار که بعضی وقتها آدم نذر دارد که حال خودش را بگیرد.با دست خودش خاطرات گه آلودش را ورق می زند.با دست خودش گلوی خودش را می چسبد و هی فشار می دهد.با دست خودش باز هم جلوتر می رود.یک سیم نازک فلزی،از این هایی که بدجوری تیز اند را بر می دارد و دور گلویش می پیچد و از دو طرف هی می کشد تا خون بالا بزند.خون که شوخی بردار نیست،نمی فهمد که خودت بریدی یا دیگری،بالا می زند دیگر.آن وقت است که آدم به گه خوردن می افتد که بابا من خودم بریدمت،جون من کوتاه بیا ؛ انقدر فوران نزن.اما این خون زبان نفهم مگر حالیش می شود،آخرش هم کبود با صورت میایی زمین و نمی دانی که اصلا برای چی این کار را کردی.داشتی زندگی ات را می کردی.یا شاید هم زندگی تو را می کرد بهر حال نفس کار مهم است که در حال انجام بود.حالا دیگر با این جسد کبودت به درد زندگی کردن هم نمی خوری

Monday, April 23, 2007

ایکارو

!ایکارو
دخترک خوب قصه های جدید
یادت باشد که برای خندیدن تو ؛ هر روز خورشید یکی دوباری پشت ابر می رود
و برای گریه نکردنت ؛ سایه ای می آید و می نشیند پای غصه های تو
ایکارو! من را یاد باد می اندازی
همان اندازه رفتنی و همان اندازه دوست داشتنی
هیچ وقت مثل باد ندویدم
تقصیر شکم گنده من است؛تنها کبریت هایم را به باد دادم

Saturday, April 21, 2007

عین کمی بیشتر از قاف

پی نوشت:آخرین کارمه

Friday, April 20, 2007

کرگدن های ذبح شده

کسی صدای من را می شنود؟
در انتهای این شب بهاری عاشقانه تان آیا کسی شنوای نعره های این کرگدن های ذبح شده هست؟
نه
گمان نمی کنم
ما فقط برای دباغی شدن به دنیا آمده ایم
عده ایمان زیر انداز می شویم،هر چه باشد از پا اندار که بهتر است
عده ایمان روی دیوار های اتاق هایتان سرآویز می شویم
و باقی مانده مان تنها فرار می کنیم
نعره می زنیم
و دور می شویم، بی خبر از این واقعیت تلخ که زمین گرد است نه مسطح

Thursday, April 19, 2007

خلستان

در مورد عشق همین بس که بودنش مفرح ذات است و چو سر می آید ممد حیات

پی نوشت: با این روال که پیش برود فکر کنم پست هایم به سمت کلمه میل کند
پی نوشت2:سد سیوند هم امروز آبگیری شد


Tuesday, April 17, 2007

!حدیثی از زبیر ثقفی

برای اولین بار است که جمله ای از کسی یا فیلمی را نقل قول می کنم.فکر می کنم که ارزشش را داشته باشد.وودی آلن در آخر یکی از فیلم هایش می گوید:کسی پیش روانپزشکی می رود و می گوید برادرم دیوانه است وفکر می کند که مرغ شده است.روانپزشک می گوید که خوب پس چرا برادرت را به تیمارستان نمی بری.جواب می دهد که برای اینکه به تخم مرغ هایش احتیاج دارم
رابطه زن و مرد کاملا احساسی و بدون هیچ علل منطقی است.ما هم در تمام زندگی به دنبال این رابطه می دویم چون به تخم مرغ هایش احتیاج داریم
پی نوشت:جدیدا به طرز زننده ای با افکار وودی آلن حال می کنم

Friday, April 13, 2007

عصاره یک ذهن له شده

تمام زندگی پیدا کردن راههایی برای فرار از تنهایی است و تمام خوشبختی ، احساس پر از لبخند تنها نبودن است،مثل سلام جمعه به رابینسون کروزو

Wednesday, April 11, 2007

Monday, April 09, 2007

شمارش معکوس


خسته شدم
خسته شدم
خسته شدم
اینجا حال بهم زن شده است
حوصله جای دیگر را هم ندارم
دوستان عزیز
من به ماکسیمم ظرفیت تحمل خود رسیده ام
خسته شدم
خسته شدم
خسته شدم
پی نوشت: وحید حرف قشنگی می زد.می گفت آدم تنهایی رو انتخاب نمیکنه.تنهاییه که آدم رو انتخاب می کنه.بعدش آدم شروع می کنه به کس کلاس گذاشتن که به به چقدر تنهایی خوش می گذره