Wednesday, August 27, 2014

همیشه همین نزدیکی هاست

آدمیزاد را آدم میزاد. میزاد و میرود پی کارش یا مثل بعضی دیگر می نشیند پایش تا ببیند به کجاها که نمی رسد. بعد آدمیزاد می ماند و یک همزاد که گاهی پیدا می کند و گاهی هم نه. هر چقدر که میرود جلو میشود یک آدمیزاد با کوله باری که هر روز بزرگتر می شود. توی این کوله هر چیزی که بگویی پیدا می شود ، از غم نان بگیر تا رویاهای زاده و همزاد و مازاد. هر روز که می رود جلوتر، چیزی را میان غبار روزهای همرنگ پیدا می کند و هایی می کندش و لبخندی از سر ذوق می زند و پرتش می کند بالا ، توی کوله اش. یک روزی می شود که سرش را بر میگرداند و میبیند که آن بالا برای خودش دنیایی جمع کرده که درش مادر هست با آن دعاهایی که به جایی فوت می شود ، پدر هست با کوله بار کهنه خودش که هر روز چیزی از آن در می آورد و به او نشان می دهد تا شاید لبخندی بیرون بیاید ، همزاد هست و جایی که برایش راحت نیست یا هست؟ آرزوهایش هست که نمیداند خیالشان کند یا خاک؟ خلاصه از نگاه کردن به کوله اش هم می ترسد. یکباره می بیند که یک جایی هست که دیگر آغاز نیست. دیگر هیچ جا نیست .  کوله اش را پایین می گذارد. تمام ساعت های کوکی و ناکوکی که جمع کرده بود را بیرون می آورد. کنارشان می نشیند و می خواند:
You're face to face
With the man who sold the world

Saturday, May 31, 2014

از شرت لا لنگی مدد...

Thursday, March 13, 2014

Cast away

امروز داشتم به این موضوع فکر می کردم که چرا آدم هایی مثل من که به نوعی مهاجرت کردند به یک کشور دیگه،جایی که حتی به سختی روز و شب یکسانی با کشور خودشون داره، چرا بیشتر از قبل محصولات تلویزیون کشورشون رو دنبال می کنن. مثلا سریال های نوروزی ، یا چیزایی مثله سریال شاهگوش یا کارهای مهران مدیری. چیزایی که در شرایطی که داخل ایران بودند شاید هیچ وقتی برای دیدنش نمیگذاشتن. مثلا خود من ، شاید هیچ وقت خلاصه بازی تراکتور سازی با یه تیم قطری رو نگاه نمی کردم اگر توی ایران بودم یا وقتی که بین دو نیمه یه پخش مستقیم از تلویزیون ایرانه ؛ با علاقه بشینم و اخبار شبکه سه رو نگاه کنم. برای آدمی مثله من شاید یه دلیل اصلی وجود داره و اونهم تلاش برای در جریان بودنه. برای اینکه بدونم جامعه ای که دیگه در اون تنفس نمی کنم داره به کدوم سمت میره ؛ راجع به چیزای کوچک و بزرگش چجوری فک میکنه ، حکومتش سعی داره چیو به اونا القا کنه و هزار و یک چیز دیگه. این کارا شاید یه دست و پا زدن بی فایده باشه اما تلاش آدم هاییه که وقتی پشت تلفن در حال حرف زدن با برادر زاده ده سالشون هستن چیز زیادی برای گفتن ندارن تا بتونن خنده بیارن روی لباش.

Wednesday, January 22, 2014

برنامه سالساست

مثل ایرانی های اینجا و رقص سالسا مثل همون کرمیه که افتاد تو قابلمه ماکارونی و گفت جووووون چه بمال بمالیه.