Wednesday, December 31, 2008

سپید برای سرخ

روزگار؛ روزگار عشق بازی با ام پی تری پلیر و دود کردن تنهایی های مارلبرو سفید است
از انقلاب تا چهار راه ولی عصر
یک کوله بار لبخند سنگین و تلخ را خیابانی می کنم
از فلسطین تا زرتشت
دلم برای سقف ریخته کوروش می سوزد
از فاطمی تا کارگر
دلم برای کودک کار یخ می کند
از کارگر تا والفجر
دلم هوای اسم های خالی از معنی می کند
مثل نام های شماره ای
مثل خیابان چهل و هشت

Tuesday, December 23, 2008

جایی پر از سادگی و درد

به بیمارستان دولتی برو.برای خودت خوب است .می نشینی با دهاتی سلماسی ای حرف می زنی که صفایی دارد به اندازه بوی کت چرک پوشیده اش برای شهر. برایت از روزگارش می گوید و تو در حالی که به حرفهایش گوش می دهی نگاه های بیمار آدم های منتظر را می بینی.آدم هایی که همگی فقیر اند و همگی مریض.از در بیمارستان که بیرون می آیی انگار آن داخل دنیای دیگری بوده است.انگار که این آدم ها که دقایقی قبل دیده ای تمام عمر در آنجا زندگی کرده اند و در همانجا هم خاک می شوند حتی بدون آنکه قیافه شان را ببینی.برای من و تو خوب است که گاه گاهی گذرمان پیش آنها بیفتد.بنشینیم پای حرفشان.پای خستگی شان.پای سادگیشان

Saturday, December 20, 2008

!یلدای اینترنتی نمی خوایم نمی خوایم

با توجه به ضرب المثل باستانی "نشاشیده شب درازه" به منظور طولانی نشدن بیش از اندازه شب یلدا از عموم دوستان تقاضا می گردد که قبل از خواب حتما بشاشید

Sunday, December 14, 2008

!آلارم ها را من خاموش می کنم

در درون هر انسان یک دستگاه خطرسنج وجود دارد.تویی که می خوانی هم حتما احساس دل ریختگی آنی در اثر آژیر این دستگاه را حس کرده ای.این دستگاه کاملا فرق خطر چسکی و خطر اساسی را می فهمد و دقیقا زمانی که متوجه می شود که خطر جدی است ، انسان را اصطلاحا خایه فنگ می کند.البته این دستگاه تنها در مورد خطر های آنی کار نمی کند و تنها عکس العمل ترس را هم بروز نمی دهد.مثلا در مورد اشتیاق به زندگی نیز این دستگاه فرق نارضایتی جزئی با بی میلی کلی به زندگی را به خوبی می فهمد و به صاحبش می گوید که داداش اوضاعت خیلی خراب شده و این سرعت در این سراشینی یعنی کار تمام است. نکته جالب دیگر در مورد این دستگاه این است که مد سایلنت هم دارد و اگر صاحبش آن را در این مد قرار دهد دیگر تا آخر سراشیبی حرفی نمی زند.بهر حال شخصا فکر می کنم که اگر بدون صدای آژیر تا پایین سراشیبی بروم بهتر از این است که آخرین چیزهایی که می شنوم صدای یکنواخت آژیر باشد.

Tuesday, December 09, 2008

چرا می چرخی قل قلی؟

چرخیدن بعدی از پوچی را به همراه دارد و عجیب، تمام دنیا بر اساس چرخیدن است و عجیب ، کسی نمی فهمد که اگر فلسفه ای برای ما باشد ربطی به حرکت نخواهد داشت ، همه چیز به دیدن ربط دارد و برای همین، چرخش در این نوع نگاه ؛ بعدی از تمامیت را دارد، تا تو تمام زوایا را ببینی

Monday, December 01, 2008

نسل مادران ما خطاکار بوده اند جمیعا


روزگار من و توی بیرون زده از ماتحت مادرانمان چون است.حال درونیمان به لحظه وابسته است.لحظه ای شادیم و شاید کسخل و به ثانیه ای نمی کشد که مادربه خطایی از راه می رسد و میریند به حال ما."حال گهی" می دانی یعنی چه؟حال گهی یعنی اینکه برسی خانه ات و معده درد بگیری و دراز بکشی روی تختت و این کیرکوچولوهای واکمنت را بکنی در سوراخ گوشت و صدایش را تا ته بلند کنی تا پرده گوشت بخورد تا دیگر نشنوی صدای مادر به خطاها را که هر روزی که با هزار زور خودت را هم کشیده ای و راهی شهر شده ای با خنده ای از سر کسخلی ؛ می آیند و بعد از سلام شروع می کنند شاشیدن به حالت. نه که خودشان خوشحال و سرحال باشندها ، خودشان به گوزی بندند و می آیند و تمام ریدمان فلسفی زندگیشان را منتقل می کنند به تو و می مانی که چون از دست این فرزندان خطا حال سالم به در بری!هر روزت که شود این و تنها خوشحالی آخر هفته ات این باشد که دیگر این فرزندان خطا را نمی بینی دیگر وضعت از این بهتر نمی شود.شروع می کنی به افکار انتحاری کردن،مادرشان را با خطایی که کردند آشنا کنی؟مگر می شود این همه مادر را با خطایش آشنا کرد!همه روز ها را تعطیل کنی و بتمرگی کنج خانه ات؟پس فردا که ننه و بابای محترمت از خانه پرتت کردند بیرون چه کنی؟یاد وحید می افتی و می گویی بشر راحت شدی! به فکر عمیق فرو می روی به خواب عمیق فرو بروی یا نه؟شاید مشکل این است که باید به چیزی فرو کنی و نکرده ای مدتی؟بنظر منطقی نمی آید چون کافی است دقیقا ثانیه ای بعد از ارضا شدن را در نظر بگیری و مکاشفه کنی که عرفانی تخمی تخیلی انتقادی ترین لحظه انسان دقیقا لحظه ای پس از شانه خالی کردن از زیر بار سنگین تحمل اسپرم های منتظر است.بعد از این همه فکر های انتحاری کسخل تر می شوی ، میزنی در وادی توهم،چون در این وادی می توانی ورود آدم های مادر به خطا را ممنوع کنی و خودت هر خری را خواستی وارد کنی.شروع می کنی برای خودت دنیا می سازی و جلو می روی.می دانی بدبختی اش چیست؟صبح که می شود مجبوری عازم شهر شوی و اگر بدبخت تر باشی راهی شریف و اگر جزو دسته بدبخت تر ها باشی با مادر به خطا های بیشتری روبرو می شوی که از بد روزگار هم سن و سال تو اند و از کل زندگی اپلای کردن را یاد گرفته اند ، گویا نسل مادران ما خطاکار بوده اند جمیعا.غصه ات می گیرد.می دانی چرا؟می خواهی به تک تکشان بگویی که دیوث این راه زندگی نیست!همین گهی را که می خوری می توانی با حال خوب بخوری؛می توانی بدون زیراب زدن بخوری ، می توانی محیط ات را قابل لذت بردن کنی ، نه اینکه هر کس ساز خود را بزند و کوک دیگری را بهم.در آخر هم بعد از تمامی این فکر ها که با خودت می کنی و به پشم هم نمی رسی می روی و والیومت را می خوری و می خوابی شاید که بعد از 1001 بار این ور و آن ور شدن در تخت ، خوابت ببرد و فردا باز به سراغ زندگی سگی ات بروی.

Monday, November 24, 2008

ضد حمله

عموم مرد ها از اینکه بفهمند یه زن شیمیله می ترسن.می دونی چرا؟چون تیمی که واسه حمله میره خوب نمیتونه دفاع کنه

Tuesday, November 18, 2008

حسادت از نوع اسپرم

امروز مقاله ای خواندم در مورد خیانت و حسادت مردان،مقاله جالبی بود اما جالب ترین بخش آن دلایلی بود که برای حسادت بیشتر مردان در مورد رابطه زنان با مردان دیگر آورده بود.همانطور که می دانید و قاعدتا قبول دارید مردان به مراتب حسودتر از زنان در مورد روابط شخص مورد علاقه شان با جنس دیگر هستند.دلیلی که در این مقاله برای این موضوع آورده شده بود این بود که در ژنوم های مرد، میل به بقا از طریق پخش کردن اسپرم خود در میان افراد جنس مخالف وجود دارد و با توجه به اینکه مرد نمی تواند از تعلق بچه به خود کاملا مطمئن باشد لذا در ناخودآگاه ذهن خود سعی می کند تا از همبستر شدن طرف مقابل خود با شخص دیگر ممانعت کند در صورتی که زنان از تعلق بچه به خود کاملا مطمئن هستند و لذا این انگیزه برای محدود کردن طرف مقابل در آنها وجود ندارد.زاویه دید این مقاله برایم جالب بود و بنظر می رسد که با نویسنده مقاله حرف های زیادی برای گفتن داشته باشم.قسمت جالب دیگر این مقاله نوع نگاه دو جنس به پدیده خیانت بود.زنان بیشتر از خیانت احساسی ضربه می خورند و اگر این خیانت برای یک شب و صرفا سکسی باشد ( مثلا سکس با روسپی) برای زنان قابل بخشش تر از این است که تصور کنند طرف مقابلشان عاشق کس دیگری شده است، در صورتی که در مردان ، هم خوابگی با مرد دیگر ؛ خط قرمز می باشد و عموم آنها این پدیده را نشانه عدم توانایی خود در ارضا کردن طرف مقابل دانسته و بشدت در خود می شکنند.

نتیجه علمی: ژنوم های من اندکی دچار اختلال هستند
نتیجه عشقی: عمرا اگه بهم خیانت کنی
نتیجه عملی : مثلث زن مرد مرد به علت عدم قطعیت هویت اسپرم و مثلث مرد زن زن به علت مشکلات عشقی در نهایت به گا خواهد رفت.

Sunday, November 16, 2008

About god


دو حالت بیشتر وجود ندارد؛یا خدا تیاتر دوست دارد و یا ما بازی روی صحنه را

Wednesday, November 12, 2008

www.kon-nade.com

چقدر بد سلیقه است روزگاری که روزش شبیه سگ دو زدن برای نان شب است و شب اش شبیه نخوردن نان از فرط خستگی

Monday, November 10, 2008

به دنبال معافی

زندگی مثله سربازیه،سرطان مثله معافیت

Tuesday, November 04, 2008

بروز رسانی دیروزی ها

خر ها دو دسته اند.یک دسته آنهایی که خدا شاخشان نداد و دسته دوم که اکثریت را در اختیار دارند آنهایی که خدا شاخشان داده
پی نوشت: امان از درد آینه که گرفتار می شوی و سینمایت پر می شود از طرفدار سیمای ابروی بالا انداخته ات

Tuesday, October 28, 2008

شیر

توی زندگی برای همه چیز یه شیر هست!نکته اش اینه کن من از بچگی نمی دونم شیر از کدوم ور باز میشه

Tuesday, October 21, 2008

Friday, October 17, 2008

life sequence!

همیشه باید چیزی را ارضا کنی.زندگی شده است یک لیست متناوب و بلند یا کوتاه از مواردی که باید ارضا شوند.هر کدام را که ارضا کنی می رود آخر لیست و دوباره یکی یکی بالا می آید

Sunday, October 12, 2008

به دسته دو میرویم

من مثل این تیم هایی هستم که قشنگ بازی می کنند اما می بازند.مهم نتیجه است که از دست داده ام

Friday, October 10, 2008

یک پست مولتی مدیا

ایلهان صمدوف می شنوم با آن بالابان فراموش نشدنی اش.
انگار به آهستگی دوربینی که روی یک حرکت دهنده قرار دارد و بالا پایین می رود تصاویر را جلوی چشمانت حرکت می دهد.از آن تصاویری که جمعه عصر ها شبکه یک می گذاشت و تو بچه بودی و دلت می گرفت و فکر می کردی بخاطر امام زمان است.همان هایی که دورنما بود و گاه گاه تو را نشان می داد که با دسته ای مرغابی یا هر چه که بود در حال پرواز هستی.یادت هست کجا پرواز کردی؟من که فراموش کرده ام.مثل صبح شنبه هایی که بلند می شدی و احساس یک هفته مشق و مدرسه را داشتی.حالا اما یادم می ماند که به کجا پرواز می کنم.اما دیگر مرغابی یا هرچه که بودی باقی نمانده است

Monday, September 29, 2008

متری برای خوشبختی


خوشبختی یعنی تطابق زندگی خیالی با زندگی واقعی

Friday, September 05, 2008

ار طرف یک سیاهچاله

یک دنیا حرف در یک وجب مخ ، نتیجه اش چیزی جر سردرد نیست.این سر درد لعنتی.داشتم فکر می کردم که عجیب ترین و انرژی بر ترین پدیده موجود در دنیا ، روابط احساسی شدیدی است که بعضی ها نامش را عشق می گذارند و بعضی ها چیز های دیگر.بهر حال ساده ترین کار، تنها بودن است.وقتی که تنها می شوی همه چیزت دست خودت است.دلت بخواهد خودت را با سیگار خفه می کنی ، دلت بخواهد خودت را گم و گور می کنی.دلت بخواهد گوشی ات را می اندازی سطل آشغال.اما وقتی کسی را دوست داری،چه بخواهی و چه نخواهی برای دو نفر تصمیم می گیری؛ هر کاری که می کنی عواقب خودش را دارد.حتی نمی توانی گوشی ات را خاموش کنی چون هر کار تو یک معنی درونی برای خودت دارد و چه بخواهی و چه نخواهی یک معنی بیرونی برای او.و مشکل اینجاست که نمی توانی از این معناهای بیرونی و عواقبش خلاص شوی.حتی نمی توانی برای خودت منطقی و شخصی تصمیم بگیری و این فکر مسئولیت دیوانه ات می کند.می خواهی زمان بایستد چون هر ثانیه که می گذرد این فکر ها مثل لوبیای سحر آمیز رشد می کند.قضیه وقتی سخت تر می شود که بشوی ماهیت زندگی نفر دیگری.آن وقت است که تا مرز دیوانه شدن فاصله ای نداری.همیشه محور شدن و مرکز بودن کار سختی است.راحت ترین کار را کسانی می کنند که دور محور دیگری می گردند.کسی که در مرکز است باید بتابد و روزی خاموش شود.من توانایی خورشید بودن را ندارم.باور کن.اینکه این واقعیت را درک کنی که تمام مفهوم زندگی برای کس دیگری هستی شاید در ابتدا خیلی جذاب و رویایی باشد اما با جهنم تفاوتی ندارد.اگر کمی عقل در مخیله انسان باشد حتما به این نتیجه می رسد و من نمی خواهم در جهنم باشم.

Saturday, August 30, 2008

برای یک رز سوخته

بعضی مواقع بشدت انسان های معتقد را درک می کنم.آن وقت هایی که هیچ کاری از دست آدم بر نمی آید.این جور وقت ها آدم دلش می خواهد یک باغبون مهربانی که اسمش را خدا می گذاریم باشد و کارها را راست و ریس کند.اما فکر کنم بهترین کار این باشد که آدم خودش را شبیه ژله کند که به باغبون نیازی نداشته باشد.بهر حال امیدوارم همچین باغبونی وجود داشته باشد چون گلی مثل تو نیاز به رسیدگی دارد

Saturday, August 23, 2008

برای تک مخاطبی که دوستش دارم


اگر گراز تبدیل می شود به دوست داشتنی حیوان زندگی ات مطمئن باش که عاشق شده ای

Wednesday, August 06, 2008

همیشه سن ایچ باش


زندگی این روزها مثله یک آب پرتقال خنک می ماند
هر چقدر هم که هوا گرم باشد وقت خوردنش آدم لذت می برد
همیشه سن ایچ باش

Saturday, August 02, 2008

برای ایکارو

شاید اگر نمی رفتی سال به سال هم همدیگر را نمی دیدیم
حالا که می روی این جای زمین خیلی سبک می شود

Monday, July 28, 2008

اجباری شدن چادر در سه ردیف اول تالار رودکی

این جمله به تنهایی چندین پیام دارد
پیام اول : آدمی که تا سه ردیف جلوترش کس ببینه روی صحنه شق میکنه
پیام دوم :سه ردیف اول بخاطر در دید بودن نمی تونن با هم ور برن و لذا چادر توصیه میشه
پیام سوم: کلا در تمامی مسائل این دین رحمت به فکر تحریک شدن یا نشدن می باشد ، چه شجریان بخواند چه هملت اجرا شود
پیام چهارم : احتمالا چادر گل گلی برای ردیف های 3 تا 6 و چادر ملی برای لژ در نظر گرفته شده
پی نوشت : لپتاپ خریدیم
پی نوشت 2 :این هم لینک خبر

Wednesday, July 23, 2008

حاج هرکول

خبر اول (هفته گذشته): همه وزنه برداران بجز رضازاده در تست دوپینگ شرکت کردند
خبر دوم (امروز): رضازاده ناجور مریض است و دکترها التماس کرده اند که بیخیال المپیک شود
خبر سوم (سال گذشته): مقام معظم : همین که رضازاده پیشنهاد مادی ترکیه را رد کرده از صد مدال بهتر است
خبر چهارم(6 ماه پیش) : رضازاده در تبلیغات املاک رابینسون دبی ،شاید برای سرافرازی امت
خبر پنجم : روی پیراهن رضازاده همیشه یا ابولفضل نقش بسته است

نتیجه گیری: شاید خیلی ضایع باشد که پهلوان اسلام و شیعه دوپینگی باشد لذا مریض است و در حال مردن و برای زنده ماندن در المپیک شرکت نمی کند که تست دوپینگ که برای مریضی ایشان خیلی بد است گرفته نشود

Monday, July 21, 2008

يک مکالمه مفيد

اولي :‌ مي دوني من براي هر صفت خوب و بدي يه تجسم ذهني دارم
دومي: چه باحال، مثلا براي زيرآب زني و دورو بودن و آب زير کاهي چه تجسمي داري؟
اولي : يه کس خيس زير چادر نماز

Saturday, July 19, 2008

خسروی سینما درگذشت

خبر کوتاه است.خسرو شکیبایی در گذشت.جمعه.با همین جمله کوتاه یک فلاش بک عظیم در ذهنم شروع می شود.می برد به هامون.می برد به جایی که برای اولین بار به خودم گفتم من شبیه این آدم هستم.جایی که من عاشق سینما شدم.جایی که هنوز چیز هایی بود.چیزی شبیه فرهنگ.ذهنم می رود به روزی روزگاری.زندگی هایی که با آن سریال کردیم.لاستی بود برای ما در آن روزگار.می روم به دوران خوش خانه سبز.روزگاری که در مقایسه با این روزها واقعا سبز بود.سالهای دوم خردادی.رویای زندگی بهتر.ناخودآگاه صدایش می پیچد در گوشم که می گوید" آخه عزیز من " در این میان ذهنم می رسد به جایی که دیگر خالی بود.خسرویی نبود.تنها سعیی برای بقا بود.می روم به مزاحم.و شاید اتوبوس شب.می رسم به سینمایی که مدت هاست مرده است.رسیده ایم به هجوسازی هایی برای مردمی هجو.از هم سن و سال های خودم و بخصوص چهار پنج سال کوچکتر حالم بهم می خورد.گیشه ای که باید گلزار باشد تا بفروشد.بهرحال ، چقدر رضا کیانیان دل نوشته دلنشینی نوشته است برای خسرو ؛ از مراسم تقدیر خسرو می گوید و سخن نگفتنش ، و می گوید ؛ "تو روی صحنه تیاتر می درخشیدی و من می دویدم تا به جای تو برسم ، به جای تو که رسیدم تو در سینما می درخشیدی و من می دویدم تا به سینما برسم و امروز باز هم باید بدوم تا به جای تو برسم.هنوز سینمای ابران با تو خیلی کار داشت." روحت شاد

Wednesday, July 16, 2008

از طرف یک ماتحت نما

عزیز جان ، توی دنیا همه مثل ننه بابایت نیستند که تا ابدالدهر برایشان ناز کنی
یا ماتحتت را چرب کن که دردت نیاید یا برای خودت ساعت بخر

Sunday, July 13, 2008

Who the hell are u people?

بدون شک جذاب ترین و سرگرم کننده ترین و غیر قابل پیشبینی ترین پدیده دنیا رفتارهای انسان است.جذابیت دو چندان آن وقتی است که حقیقتی وجود ندارد ، زیرا حتی خود شخص هم نمی داند که چرا ؟ وشاید هم چرا نه؟!بهر حال چیزی که جالب است این است که همیشه چیزی هست تا لبخند را روی لبانت نگه دارد

Thursday, July 10, 2008

problems!

اگه زندگی باهات راه نمیاد ، فکر کنم باید باهاش قر بدی عزیزم

Sunday, July 06, 2008

بیژ بیژ و منیژ ؛ ترمالی از محمود عزیزی یا محمود آدامسی

دیده و شنیده بودیم که از عروسک خیمه شب بازی برای مسخره کردن شاه و فرح و غیره و نمایش هایی برای تحریف تاریخ استفاده می کنند،شنیده و دیده بودیم که ماسک جورج بوش می گذارند و دلقک بازی در می آورند، اما دیگر این یک مورد را ندیده بودیم که شاهنامه را به تمسخر بکشند.آن هم نه با عنوان کمدی بلکه در اجرایی با نامی کاملا جدی و پوستری که بیش از آن به کلاسیک بودن این کار روایت داشت.جمعه بود ، رفتیم که ببینیم قضیه از چه قرار است.اجرا شروع شد ؛ کاملا جدی، هر چند که از همان ابتدا معلوم بود که تمرین درست و حسابی ای نکرده اند و سراسر تپق گفتاری و رفتاری داشتند.نقال درویش پیری آمد و شروع کرد به نقل داستان و در میان آن نمایش نیز به پیش می رفت ، به اواسط نمایش که رسیدیم احساس کردم من دچار توهم شده ام ؛ یک مقدار خودم را جمع و جور کردم و دیدم نخیر !توهم نیست، کار از حالت کاملا کلاسیک به سمت کمدی رفته است و منیژه و دایه اش شروع کرده اند به اجرای کمدی بزن و بکوب!از این یک مورد گذشتیم و گفتیم حتما برای جذب مخاطب عام بوده و ...گذشت و نوبت حضور رستم رسید!دیدیم که رستم همان بازیگر نقش خسرو شاه ایران است که برایش یک ریش مسخره عمو نوروزی گذاشته اند!رستمی که از دست دو خانم به تنگ آمده و ترسیده!گفتیم این نیز بگذرد ! قضیه ادامه پیدا کرد و کار به اجرای حرکات موزون انتهایی نمایش رسید!منطقی آغاز شد و یک گروه دختر و پسر شروع به اجرای کار کردند ،وسط کار آهنگ تبدیل به آهنگ رپ شد و پسران شروع به برک دنس تکی کردند!5 دقیقه تمام!باورتان نمی شود!حتما می گویید باز دارد غلو می کند!اما پنج هزار تومان دور بریزید و ترمال آقای عزیزی را که دم از فرهنگ می زند ببینید.در آخر نمایش هم دوست عزیز با یقه باز و آدامس جوان روی صحنه آمد!می دانی مشکل کجاست؟مشکل اینجاست که اگر در نام نمایش یا طرح پوستر چیزی به عنوان نگاهی نو به داستان بیژن و منیژه بود اصلا ناراحت نمیشدم!اما مشکل اینجاست که عمدا به هجو می کشند این اسطوره های کهن را.دیگر نه ارزشی برای صحنه سالن اصلی تیاتر شهر قائل اند و نه برای جاودانه هایی مثل شاهنامه!ننگ بر شما
پی نوشت : مانده ام که چطور این نقال درویش حاضر به اجرا در چنین مسخره بازی ای شده است

Wednesday, July 02, 2008

چراغ جادو


اسلام ناب
از سر و روی ما بالا می رود
کمربند را بسته اند دور من
اجباری بودن سفر فاجعه است
بهشت هم باشد باشد
نمی شنوند هر چه می گویم
من رماتیسم روحی دارم
جای خوش آب و هوا به من نمی سازد
اسلام ناب
بوی گلاب را مثل بوی توالت کرده برای من
از بس که خوش خاطره است این عطر بی بدیل
غول چراغ را به داخل برگردانید
بگذارید هر کس غول خودش را داشته باشد

Saturday, June 28, 2008

سیاره من

سیاره من کوچک است.حتی از سیاره مسافر کوچولو هم کوچک تر.آنقدر کوچک که از همان جایی که خورشیدش غروب می کند دوباره طلوع می کند.سیاره من گلی ندارد.یک گرامافون دارد که نغمه هایی برای طلوع و غروب خورشید پخش می کند.من یک ننو دارم که روی آن لم می دهم و با هر بار عقب و جلو کردن آن خورشید من طلوع و غروب می کند.می نشینم و با غروبش گریه های پرسوز می کنم و با طلوعش لبخند زنان صبح بخیرمی گویم

Saturday, June 21, 2008

کی بچه رو کرد؟ یا مددی دوست داریم

ماجرای دانشگاه زنجان اگر تا به حال به گوشتان نرسیده باشد حتما به گوشتان می رسد پس در این نوشته به اصل مطب نمی پردازیم بلکه به زوایای پنهانی آن که ممکن است در بار اول به ذهن شنونده و بیننده نرسد نگاهی خنده دار خواهیم داشت.دکتر مددی معاونت دانشجویی دانشگاه زنجان؛ کسی که خوابگاه های دانشجویی و سایر امکانات رفاهی دانشجویان را تحت نظر دارد و ضمنا عضو اصلی کمیته انضباطی دانشگاه نیز می باشد در حال ترتیب دادن یک سفر سانفرانسیسکو با دختر دانشجو بود که مورد تهاجم ده پانزده دوربین موبایل قرار می گیرد و مجبور می شود که قید سفر را زده و دور اتاق خود بچرخد و دنبال بهانه بگردد.نکته اول اینکه این دوست دول بدست شهرستانی چرا مکان ندارد؟طبق اظهارات همسفر سانفرانسیسکوی ایشان ، جناب استاد مددی که گویا نسبتی با استاد حاج رمضان کسکنی نیز دارد به این داف زنجانی فرموده اند که چون منزل اینجانب جای مناسبی برای پرواز به سانفرانسیکو نیست بعد از ساعت اداری به دفتر من مراجعه فرمایید که این جمله گواهی بر عدم در اختیار داشتن مکان برای نام برده می باشد.نکته دوم این است که عنوان تز دکترای این استاد معظم معراج پیامبر بوده است و پرواز و معراج پدیده های نزدیک به همی هستند که در بالا رفتن و سفر کردن اشتراک دارند.حال باید دید که از نظر استاد ؛ معراج از نظر لغوی به چه معنی است و ایشان چه تعبیری از این پدیده دارند.من به شخصه مشتاقانه در انتظار مطالعه تز این عزیز پر حرارت هستم.نکته سوم این است که در اظهارات دانشجویان مشتاق؛ ذکر شده است که به دلیل وجود فرش در دفتر مددی ، دانشجویان به داشتن روابط فاسد این استاد شک کرده بوده اند.حال این سوال مطرح می شود که از نظر دوستان ، فرش یک وسیله سفر به سانفرانسیسکوست؟آیا با قالیچه پرنده به سانفرانسیسکو پرواز می کنند؟نظر شخصی نگارنده این است که فرش به دلیل پرز های موجود در بافت آن در طول سفر باعث اذیت شدن پوست مسافران محترم شده و لذا اصلا وسیله مناسبی برای سفر نخواهد بود.نکته دیگر این است که به گفته همسفر دکتر ، ایشان در 14 خرداد به خوابگاه محل سکونت این داف عظیم الشان رفته و پس از وعده یک سفر کوتاه به حراست خوابگاه ، با این داف دانشجو در اتاقی مذاکره کرده و بلیط ها را با فشار از پایین و چانه زنی از بالا!اوکی کرده اند.سوال اینجاست که با توجه به معراج امام در 14 خرداد و عنوان تز دکتر و مسائل قبلی , آیا حضور استاد در خوابگاه هم در راستای همین مسئله بوده است یا نه؟ بهر حال پدیده آلت های استوار در مملکت کنونی ما پدیده ایست که باید بصورت ساختاری مورد بررسی قرار گیرد و می توان کارگروه مشترکی میان سازمان گردشگری و سازمان آب و سد سازی کشور برگزار کرد و نتیجه کار این کارگروه!را در سفر های دیگر استانی به عرض ملت شهیدپرور ایران رساند

Friday, June 13, 2008

Chaos!

وقتی در یک محیط آشوبی زندگی می کنی روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد.اگر سعی کنی از روی معادلات و شرایط اولیه ها رفتار آینده را پیش بینی کنی متوجه می شوی که حداقل یک پارامتر را در نظر نگرفته ای و غافلگیر می شوی.در چنین شرایطی باید سریع تصمیم گرفت و بدون تغییر در حهت کلی آشوب، تنها به اندازه های بسیار کوچک مسیر را اصلاح کرد تا جان سالم به در برد.زندگی در آشوب مثل حرکت با سرعت 140 در اتوبانی شلوغ است که همه در آن با همین سرعت حرکت می کنند.تنها باید سعی کرد تا از میان ماشین ها رد شد ، ترمز یا تغییر ناگهانی مسیر چیزی جر نابودی نخواهد داشت.چای شیرین یک محیط آشوبی است.درست پس از اینکه با سرعت شکر ها را هم میزنی.شکر ها نمی توانند مسیر دست تکان دهنده را عوض کنند.تنها می توانند سعی کنند دیرتر حل شوند

Sunday, June 08, 2008

Cast away

به هر کس که نمی خواد بره خارج التماس می کنم از لیسانس نیاد شریف.تورو خدا نیا.اینجا یه ترمیناله.بعد از 6 سال میبینی هیچ دوستی برات نمونده.تنهای تنهایی.خیلی وحشتناکه

Saturday, May 31, 2008

Drugs!



این کوچولوهای کربنی، این کوچولوهای پروتئینی
این ها یعنی خشم ، یعنی عاطفه ، یعنی اضطراب ، یعنی خوشبختی
چقدر شگفت انگیز است ، همینطور که داخل رگها تاب می خورند، احساسات را به سلولها دلیور می کنند
حالا تو فکر کن روحانیت داری، معنویت مستطیلی داری
همه اینها را با یک سوزن می توان تنظیم کرد ، کدام طبقه بهشت را می خواهی؟

Wednesday, May 28, 2008

چیپس ساده

روحانیت و معنویت برای جامعه ما مثل چیپس پیتزا است.ملت کیف می کنند که دارند پیتزا می خورند اما در واقع چیزی جز چیپس وجود ندارد.لطفا چیپس را دوست داشته باشید.چیپس ساده

Friday, May 23, 2008

سلاخ خانه کجاست؟


آویزان شده ایم
تخت خوابمان را علامت های سوال پر کرده است
ذهن هایمان کنار سینوس اضطراب می زیند
و دل هایمان ، ساندویچ های آماده بدون پنیر اند
این تسلسل هیچ ؛ تنها اینجاست که انرژی می گیرد
بقایی نیست
و ما خواب می خواهیم

Sunday, May 18, 2008

یک پست کاملا احساسی


بچه که هستی نمی دانی چرا اما طرفدار می شوی.مثلا طرفدار پرسپولیس یا طرفدار استقلال ، حتی طرفدار خیلی چیز های دیگر مثل شیعه یا سنی ، مسیح یا محمد.بهر حال طرفداری است و چون بچه ای دلیل نمی خواهد.اما حتما در ضمیر ناخودآگاهت دلیلی دارد که موضوع بحث ما نیست.بزرگ که می شوی و دودولت تبدیل به چیز دیگری می شود یا مغزت هم بزرگ می شود و شروع می کنی به نقد باید ها و نباید هایت و یا میان خواسته های جدیدت و طرفداری های بچگی ات که حالا برایت قانون شده اند در کش و قوس می افتی.مشکل اینجاست که قانون های دودولی ات را بخواهی بزور به بقیه بچپانی

پی نوشت: من از بچگی پرسپولیس را دوست داشتم اما این فصل طرفدارش بودم چون دلیل غیر دودولی داشتم و آنهم این بود که افشین قطبی جو فوتبال ایران را عوض کرده است و باید موفق باشد.خودتان از مقایسه قطبی با پروین دایی و فیروز کریمی به تمام نتایج باید، می رسید
پی نوشت 2 :شاد بودن مردم توی خیابونای ممنوعه چقدر شیرینه

Thursday, May 08, 2008

غولتشن ها ، کمدی دلارته ای در سایه ناپل


غولتشن ها نمایشی است که به کارگردانی حمید پورآذری در تالار سایه در حال اجرا است.نمایشنامه این کار نوشته کارلو گالدونی است که آثار او به عنوان نمونه های نابی از کمدیادلارته برای اهالی تیاتر شناخته شده است.شروع نمایش با فضایی شاد و همراه با موسیقی زنده همراه است و همزمان با نشستن تماشاگران روی صندلی ها ، کارناوالی از بازیگران روی صحنه به رقص و پایکوبی می پردازند.محوریت نمایش حول زن و سنت های مردسالار می چرخد و غولتشن ها اشاره ای به مردانی سنتی است که هنوز در عالم ازدواج های چشم بسته برای فرزندان خود بسر می برند.حمید پور آذری بخوبی با انتخاب مناسب این متن و همچنین نزدیکی های ساختاری کمدیادلارته با سیاه بازی توانسته است توجه مخاطب عام و حرفه ای تیاتر را به خود جلب کرده و هر دو گروه را راضی از سالن تیاتر به بیرون بفرستد.یکی دیگر از نقاط قوت این نمایش بازی های یکدست و قوی بازیگران آن است.اگر چه در این میان بازی هدایت هاشمی در نقش سیمون و علی سرابی در نقش لوناردو بیشتر جلب توجه می کند اما حتی بازی بدون دیالوگ افسانه بخشی فر در نقش کلفت خانواده لوناردو کاملا تاثیرگذار در روند نمایش بنظر می رسد.در این میان ، باید کارگردانی حمید پورآذری را در پیاده سازی متن گالدونی که از جمله نمایشنامه های حرکتی است ستود.همچنین پورآذری با انطباق دادن متن نمایش با شرایط اجتماعی حال حاضر ایران توانسته است با ظرافت خاصی شخصیت های محدود نمایش خود را در جای انواع موجودات موجود در جنگل کنونی ما بگذارد و تماشاگر را از طریق وجود افراد ملموس در نمایش ؛ بیشتر به درون نمایش بکشاند.به عنوان مثال هدایت هاشمی در نقش سیمون در طول نمایش در 3 شخصیت غولتشن ، آخوند و جوان امروزی در پارتی ظاهر می شود اما در تمام این نقش ها او هنوز سیمون است و تنها صدا و میمیک او تغییر می کند. یکی دیگر از مواردی که پورآذری به کمک آن تماشاگر را به نوک دماغ خود می چسباند حذف پشت صحنه است ؛ تمامی بازیگران در دو طرف صحنه نشسته اند و در هنگام بازی خود از روی نیمکت بلند شده به وسط صحنه می آیند و با تمام شدن بازی به سر جای خود می روند.پورآذری دست از سر تماشاگر بر نمی دارد و می خواهد هنوز هم به او نزدیک تر شود و با استفاده از بداهه آن هم به میزان فراوان توسط بازیگران توانای خود ، هدایت هاشمی وعلی سرابی به برقراری ارتباط دیالوگی با برخی تماشاگران می پردازد.در نهایت این نمایش توانسته است علاوه بر رسیدن به هدف اصلی کمدی که خنده و قهقهه است جوال دوز هایی به مشکلات اجتماعی و جنسیتی حال حاضر ایران بزند.روحش شاد!

پی نوشت: حتما برید ببینید
پی نوشت 2: بلیطش هم 4 تومنه
I love you elnor : پی نوشت 3: این پی نوشت کاملا خصوصیه.نخون دیگه

Sunday, May 04, 2008

ده روزنامه ایرج میرزا مدل هشتاد و هفت

روز اول؛ جعبه جادو بود
زندگی وقتی بود که بابا کوچک بود
للکی بود و گاهی ولکی
عید ها هم پر از داروغه
صبح ها فرانچی و مهاجرا
عصرها ، دلتنگ بود مثل حنا

ریموت کنترل هم بود ته بی معنا
کانال یک بزنم راز بقا؟
یا دو ؟، یکشنبه شبا دیدنیها

روز دوم توی کوچه شب می شد
ساعت 3 که میشد استادیوم به راه می شد
تا یه روز دختر همسایه توی استادیوم پیدا شد
روز سوم پی چشمک زدن ستاره ها شب میشد
دزدکی خندیدن؛ پچ پچ ظهر پر از وسوسه تابستان

روز چهارم ؛ دختر همسایمون خانوم شد
دل ما و بچه ها ، خون به جگر؛ داغون شد

روز پنجم همگی ژیلت به دست
جلوی آینه روزا همشون شب میشد
صنعت دست ، پر از جوون مردم میشد

روز شیشم ، روز اضطراب و خرخونی بود
تست و کنکور و گسسته و نظرسنجی بود

روز هفتم اومدیم برق شریف
موهامون ژل زده و سیخ و تمیز
خانوم همسایمون ؛ مزدا سوار
ماها هم مهندس و تاکسی سوار

روز هشتم همگی زید زدیم
درس و مشق و واحدو قید زدیم

روز نه ، زیدامونم زید زدند
عشق و وابستگی رو قید زدند

روز ده ملتی رفتن به فرنگ
من و تو موندیم و این چرخ ملنگ
پرزیدنتمونم قاطی بود
اسم شاگردمونم فاطی بود
همه رفتند از این مملکت و ما موندیم
یک دل سیر صنایع به جهان مالوندیم

روز؟ روزم به شبم گه زده است
لب من ماربورو رو پک زده است
همگی دودی و افسرده و بی فرداییم
پشت هم یک تا دهو می شمریم

Friday, May 02, 2008

محض تازگی

بعضی وقتها خودم را گم می کنم، می نشینم پای عکس هایم و فکر می کنم که من کیستم!شانس می آورم و خودش خود به خود خوب می شود و یادم می آید ،اما آن چند ساعت خیلی عذاب دهنده است
پی نوشت : اگر تیاتربین حرفه ای هستید بروید کلبه عموتم را ببینید

Sunday, April 27, 2008

لولیتا


عقلی که نمادش دندان باشد باید سر راه سانفرانسیسکو با سطل زباله انکحت بخواند

Thursday, April 24, 2008

فتوا

من فکر می کنم که هر جامعه ای برای نشان دادن افرادی که فاحشه بوده اند از نمادهایی در گذشته استفاده می کرده است .مثلا در ژاپن با وصل کردن یک پایپون به پشت لباس؛ در هند با بستن خلخال به پا و در خاور میانه با خالکوبی دست ها. بنظر من در تاریخ اسلام هم از حجاب برای مشخص کردن افرادی که فاحشه نبوده اند استفاده شده است که به مرور زمان و در اثر فشار های خارجی فراگیر شده و تمام وقایع اجتماعی را به زیر این پوشش کشیده است.از نظر من چیز فراتری در مورد حجاب وجود ندارد و حالا که تعاریف جامعه در مورد خودفروشی و غیره با گذشته دور متفاوت است نیازی به استفاده از حجاب وجود ندارد

Wednesday, April 16, 2008

استخوانت را بر سر ستون ها بگذار


استخوانت را بپوشان اگر که آدمیت را کنار باسنت یدک می کشی
آدمیت به پر های روی شانه خونین آدمیان امروزی است
!استخوانت را پنهان کن که هیچ قدیسی سنگ ندارد اصلا
!انگار که خدا تنها فرشته خلق کرده این روزها
پس آن بشر خاکستری کجاست؟
سپید شده در کنار هم و سیاه شده در زیر پتو؟
!استخوان که بو ندارد قدیس پیرو خط امام
استخوانت را بر سر ستون ها بگذار

Sunday, April 13, 2008

حقیقت مثل انتهای خیار


بنظر من خوشبخت ترین آدم ها کسی است که کاری که از آن زندگی اش می گذرد همان کاری باشد که اگر نیازی به پول نداشت انجام می داد.بدبختانه من اصلا خوشبخت نیستم.هر روز هم این مسئله دارد بزرگ تر می شود.نمی دانم چکارش کنم.آخر کارگردانی تیاتر کجا و برق کجا.نویسندگی کجا و برق کجا.فیلم سازی کجا و برق کجا.من هدر شده ام

Thursday, April 03, 2008

بخاری را روشن کن هانی

وقتی یک تور کامل از لذت ها را تجربه کردی و تمام آرزوهایت را برای یکبار داشتی ،بدون شک دلت می خواهد که کارت را تمام کنی،به شرط آنکه خانه ات بخاری ای داشته باشد که مونوکسید تولید کردنش دست به نقد باشد
پی نوشت: عید امسال مثل یک خواب بود.بی نظیر

Sunday, March 30, 2008

I am home


Sunday, March 23, 2008

مانیفستی برای آبی

این صداهای متداخل این سو آن سو و صدای موتور جت بویینگ و داد و فریاد های زن و شوهر شصت ساله که شستشان را گرفته اند روبروی اعصاب لبخند بر لب تو و بوی گه که همه جا هست تا سبزه ها سبز شوند و باعث می شود حالت از هر چه روییدن که کاسه گدایی به پشگل گوسفند گرفته است بهم بخورد ، همه و همه بخشی از یک ارکستر بزرگ است بنام زندگی. این میانه هر روز که بزرگتر شدی بیشتر میفهمی که مشکل نه از سالن ارکستری است که تو در آن بدنیا آمدی و نه از رهبر ارکستر که گاه یک دست است و گاه هزارپا. مشکل شاید از گوش تو باشد که نمی تواند تمیز کند.می گویی اگر تمیز کنم که دیگر چیزی نمی ماند؟ خوب نماند ، بهتر از این است که لجن های گوناگون روی سیم های مغزت بالا و پایین برود و دیز و بملش را بنوازد.این میانه تنها چیزی که قوز بالا قوز است تخیل آدمی است که جایی را سفید نمی گذارد.مثل این بچه هایی که تازه نقاشی کردن یاد گرفته اند و هر کاغذ سفیدی که گیر می آورند ابراز علاقه ای می کنند.
روزگاری به فکر خلق دنیای مجازی خود بودم ، می خواستم یک رابطه برد برد را با تخیل سرکش من که به گواه عده متناهی ای آدم بدجور سرکش تر از بقیه است شروع کنم، دنیای مجازی خودم را خلق کنم ، داخل تخیل ام مهمانی می گرفتم و فیلم بازی می کردم و غذا می خوردم و عاشق می شدم.اما هر بار که بالاجبار مجبور می شدم به دنیای کنونی باز کردم ، مثلا وقتی که باید می شاشیدم یا چیزی برای رفع تشنگی ام می نوشیدم تا دوباره بشاشم ، حسرتی عظیم ، ذهن ارغوانی ام را پر می کرد و رنگم مثل همان شاشی بود که نازل کننده من بر دنیای واقعی بود.از آن موقع یاد گرفتم که باید از تخیل خود تا جایی که می توانم دوری کنم.تنها نجات دهنده من می تواند یک ذهن پاک باشد.ذهنی خالی شده.شروع کردم و به تمام آدم هایی که از آنها متنفر شده بودم و بر روی ذهنم جای شکنجه های آنها به وضوح دیده می شد پیام فرستادن و شروع کردم به پاک کردن.
متن تمام پیام ها شبیه به هم بود ، چیزی شبیه به این :" سلام فلانی ، حالت چطوره؟ من این پیام را برای این برایت فرستادم که بگویم من دیگر از تو متنفر نیستم.هر زمان که ببینمت با لبخند جواب سلامت را خواهم داد مثل جواب سلامی که به شش میلیارد انسان دیگر خواهم داد." و این گونه توانستم تا پشگل های گوسفند آویزان به صفحه ذهنم را خالی کنم و معجزه این است که وقتی سبک می شوی بلافاصله یک لبخند ثابت روی لبهایت می نشیند.لبخندی از رضایت سبک بودن.مثل همان حسی که آدم بعد از یک شاشیدن طولانی دارد.
قدم بعدی سپید نگه داشتن است که کار بسیار سختی است ، مخصوصا برای منی که تخیل لجام گسیخته دارم. اما شروع کرده ام به نگه داشتن خود در دنیایی که در آن زندگی می کنم ، همان جایی که که می شاشم . حتی زمانی که کتاب می خوانم و فیلم یا تیاتر می بینم هر چند دقیقه یکبار محل و زمانی که در آن قرار دارم را به خودم یادآوری می کنم.تا به حال که نتایج امیدوار کننده است.یکی از نشانه های موفقیت این است که هر جا که قرار داری بتوانی تنها یک صدا که در میان انبوه امواج تجاوز کننده به پرده گوشت قرار دارد را بشنوی و من تا حدودی موفق شده ام.نمی دانم این نوشته تا کجا می خواهد ادامه پیدا کند چون در اینجای نوشته حتی دورنمایی از پایان را در ذهن ندارم ، فعلا می خواهم کتاب بخوانم ، آزادی برای یک شب ، جانت ویترسن، پس تمام می کنم.

Tuesday, March 18, 2008

پریود

حس این زنای گهی رو دارم که روز تولدشون عزا میگیرن که یه سال پیر تر شدن
سال نوتون مبارک

Sunday, March 16, 2008

زندگي مثل يک ديلدو است


از اينکه مهندسي وار بنويسم حالم بهم مي خورد.اينکه آدم بخواهد به هر ننه قمري که دلش خواسته به اينجا سر بزند بزور بفهماند که مهندس است و سيستم ميداند و اينها بالا مي آورم.اما اين يک جمله را نمي توانم به هيچ زبان ديگري بگويم.براي همين پيشاپيش از خودم معذرت مي خواهم.اين جمله که سه خط مقدمه داشت بالاخره دارد از رحم متعفن مادرش بيرون مي آيد.بنظر من زندگي يک سيستم با درجه قطب و صفر نا محدود است که هر لحظه و در هر فرکانسي که با آن پيش بروي يک پاسخ در کاسه ات مي گذارد ومن مانده ام حيران که چگونه مي شود چيزي را که سراسر رنج خواهد بود دوست داشت و مانده ام که چرا جديدا زندگي را دوست دارم.شايد بخاطر تنوع رنج هايي است که وجود دارد

Sunday, March 09, 2008

بوی نا

فرشته آزادی
با آن بال های سپید و قدرتمند
سودای زیبایی است بر تن خسته من های خالی از ما
هنوز در اندیشه این رویا به خرابه های پر از سوال پرسه می زنیم
غافل از تجسمی که شبیه نیست
و من هر بار می خواهم میان انبوه گم شدگان فریاد بر آورم
فریادی همچون صدا کردن نام مادر
فریادی از سر استیصال
چونان کسی که چهره معصوم مادر را از یاد برده است
فرشته آزادی
خوب بال و پر بزن بر فراز این خاک خسته
پی نوشت : اعلام موضع می کنم : تحریم

Sunday, March 02, 2008

وقتی که با پای خودت به انفرادی می روی


کنار تخت نشسته است.خم می شود و پاکت سیگارش را که کنار تخت افتاده بر میدارد.صورتش را می مالد و دنبال فندک مشکی اش می گردد.از روی زمین برش می دارد و سیگاری را با لب هایش از پاکت سیگار در می آورد.فندک را می زند و چشمهایش را تنگ می کند.گوشی موبایلش را در دستش می گیرد و هم زمان پک می زند.به دکمه خاموش و روشن موبایلش خیره می شود و فکر می کند که روزی خواهد رسید که شهامت خاموش کردن این لعنتی را داشته باشد یا نه؟با خود می گوید میشود جواب نداد، میشود زنگش را قطع کرد، اما جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است همه چیز را تمام می کند.انتخابی در کار نیست. از طرف دیگر روشن بودنش هم انتظار کشیدن یک تماس را به همراه دارد.خاکستر سیگارش روی پاهایش می ریزد و از فکر کردن در می آید.سریع خاکستر را می تکاند.یاد تمام صداهایی می افتد که از درون موبایلش شنیده.همه را با هم می شنود.صدا ها در هم مخلوط می شوند و بلند تر می شوند.آنقدر که نمی شود فهمید که چه می گویند.تنها صدای دیوانه کنندشان در گوشش می پیچد.چشمانش را می بندد.محکم دکمه خاموش را میگیرد


Saturday, March 01, 2008

مثلث

زندگی ما از اجتماع مثلث هایی تشکیل شده که هر کدام از ما ضلعی از آن هستیم.همیشه یک جنس مخالف یکی از اضلاع را تشکیل می دهد .تنها تفاوتی که میان انسانهاست در باور کردن وجود یا عدم وجود مثلث است.مثلث چیز گهی است

Sunday, February 24, 2008

همه چیز بگا رفته است

همه چیز به گا رفته است.سرت را که بلند کنی و اطراف را ببینی همه چیز با تمام قوا به سمت بی نظمی و مزخرفی می رود.تفریحمان شده است که یک بطری شراب بگذاریم توی ماشین و اتوبان حکیم را وسیله پیوند شرق و غرب قرار دهیم و مستانه جولان دهیم و در انتهای میانی بدن احساس پاپیونی داشته باشیم که مبادا ماموران بهشت ما را برای ارسال به باغ هایی که در زیر آن نهر هایی جاری است هدایت کنند. فکر می کنیم که کجا برویم و راه برویم و یادمان می آید که چون یکی از بچه ها که از قرار معلوم مونث است بوت پوشیده است و لذا نمی توان از ماشین پیاده شد چون بوت وسیله راه رفتن نیست.گویا فقط باید بوت ها را در تخت خواب دو نفره پوشید.همه چیز به گا رفته است. یک روز در میان در مسائل هسته ای پیروز می شویم و دوباره این استکبار جهانی اعمال فشار می کند و قطعنامه تحریم صادر می شود.این وسط رجبعلی خان مزروعی هم که سیاست مدار زمان ماست پشت تریبون از سر گرفته تا زیر بغلش را می خارد و شاکی است که چرا رد صلاحیت شده است.من اگر جای شورای نگهبان بودم حتما بخاطر نظافت رد صلاحیتش می کردم.حالا در این روزگار ریاضیات هم زیر سوال می رود و من نمی فهمم که چگونه بیست در صد تورم در سال یعنی هر ماه قیمت ها بیست در صد بالا برود! حالا چه می شود و چه خواهد شدش را من نمی دانم فقط می دانم که با این حال و روز چیزی منفجر خواهد شد.همه چیز به گا رفته است
پی نوشت: زیرزمین 3 ساله شد

Sunday, February 17, 2008

GPM and GPS


Thursday, February 14, 2008

ربع قرنی گندیده با سس عشق یا تولدم مبارک

بعضی وقتها عجیب خالی می شوم.می نشینم جلوی یک کاغذ سپید و یک مداد سیاه ؛ هی زور می زنم که جای این دو را عوض کنم
پی نوشت : شنبه می رویم به 25 سالگی.کرم ها بزرگ شده اند حسابی.اندازه گردن ات

Tuesday, February 05, 2008

برای خودم



واقعیت این است
وحید تمام شده
خوابیده ، خوابی که بیداری ای نخواهد داشت
وحید یک قدیس نبود ، کاملا خاکستری بود
می دانی خوبی وحید چه بود؟ ادای خوب بودن را در نمی آورد
یکسال پیش تصمیمش را گرفت و رفت
از جمله به تصمیمش احترام می گذاریم ؛ دیگر حالم بهم می خورد
من می گویم ؛ وحید خوب کرد که رفت ؛ چون چیزی عوض نمی شد و نخواهد شد
حالا با یک دسته گل می روم سر خاکی که بیشتر از جاهای دیگر کربن های وحید را دارد
یک دسته گل مریم برایش می برم
می دانم که نمی فهمد.می دانم که تمام شده
اما دوست داشتن که این حرفها را نمی فهمد
دلم می خواهد برایش گل ببرم

Saturday, February 02, 2008

گوتیکی با بانوی سالخورده


نمایش با پیام آن شروع می شود و خیال همه را راحت می کند که در ادامه صرفا از تیاتر لذت ببرند.هیولاهای موحشی در دنیا وجود دارد اما موحش ترین آنها فقر است چراکه در فقر حادثه ها نقشی بازی نمی کنند و فقر روزهای خراب را می آورد از پس روز های خراب.یک طراحی صحنه منحصر به فرد که ترکیبی است از نقاشی های روایتگر و ترکیب های فلزی و بعضا انسانی که با ظرافت خاصی فضای مورد نظر هر بخش را فراهم می کند.میرطاهر مظلومی نقش شهردار را بازی می کند.پیام دهکردی نقش آلفرد ایل را.موضوع نمایش حول یک پیشنهاد چشمگیر برای صادر کردن یک حکم می چرخد و نشان می دهد که چگونه شکم گرسنه دین و ایمان نمی شناسد.جدا از طرح عالی و بی نقص نمایشنامه که آن را باید ممنون فریدریش دورنمات بود نکته های ریز و کنایات سیاسی این نمایش که بعضا کاملا مستقیم و بعضا در لابلای لایه های حرکات و چیدمان بازیگران روی صحنه بود این نمایشنامه را کاملا منطبق با شرایط کنونی ایران کرده بود.گولن در واقع یک ایران کوچک است.ایران ورشکسته ، ایران فقیر ، که در آن عدالت اگرچه واقعا عدالت باشد نه برای عدالت بلکه برای پول انجام می شود.موسیقی متن بی نظیری برای جابجایی صحنه در میان پرده های مختلف پخش می شود که از ابتدا تا انتها ثابت است و تاثیری حریصانه روی ذهن تماشاچی می گذارد و باعث می شود تا گذر زمان و صد و شصت و پنج دقیقه زمان اجرای نمایش اصلا قابل لمس نباشد.نکته دیگر بازی بسیار قوی گوهر خیراندیش در نقش بانوی سالخورده است که به زیبایی مشخصه اصلی شخصیت کلارا را که یک انسان مصنوع شده توسط دارایی بیش از اندازه اش است را به تصویر می کشد.یکی دیگر از نکاتی که توجه من را به خود جلب کرد طراحی لباس عالی این نمایش بود.استفاده از کفش های زرد برای ساکنین شهر گولن که نشانی از تردید آنها میان پول بهتر است یا ارزشهای متمدن انسان بود و نیز در انتها لباس های یکپارچه سیاه برای گولنی ها با شال و کفش زرد که نشانگر غلبه تفکر مادی بر آنهاست با توجه به این نکته که هنوز تردید آنها کاملا از بین نرفته است.در این میان نباید از بازی خوب احمد ساعتچیان در نقش معلم و بازی دوتایی آن با پیام دهکردی غافل شد.اما بدون شک بی نظیر ترین بخش نمایش صحنه پایانی است ، زمانی که آلفرد ایل درخواست سیگار می کند و 4 دقیقه صحنه می ایستد و ایل سیگار می کشد با احساس های گوناگون و تنها با نحوه پک زدن به تماشاچی می فهماند که تنها به اندازه این سیگار فرصت زندگی دارد و تمام لذت ممکن را از آن می برد.البته تماشاچی ها اغلب به سکوت عادت ندارند و وقتی سکوت و سکون به 4 دقیقه می کشد پق و پق ترکیدنشان از جای جای سالن بلند می شود.نکته دیگری هم که از این قسمت می شد فهمید این است که ایرانی ها عادت ندارند وقتی کسی برای وراجی دم دستشان باشد 4 دقیقه هیچ حرفی نزنند.در آخر باید بگویم که بدون شک ، هر علاقه مندی به تیاتر باید این تیاتر را تماشا کند وگرنه حسرت آن را خواهد خورد

پی نوشت: این تیاتر را با 3 نفری که خیلی دوستشان دارم دیدم.بسیار چسبید
پی نوشت 2:اگر پول بلیط این نمایش را از دوستتان نگرفتید بگذارید بعد نمایش بگیرید چون مطمئنا جوگیر می شود و شاباش هم می دهد

Tuesday, January 29, 2008

Saturday, January 26, 2008

به یاد وحید

پی نوشت : این کلیپ رو برای سیامک ساختم و بهش کادو دادم.اسمش هست به یاد وحید.جای وحید خیلی خالیه.داره میشه یه سال

افرا، به زیبایی نام افرا

با یک موسیقی تاثیرگذار آغاز می کند.همه چیز دینامیک است.طراحی صحنه ، فکر های نویسنده ، دنیای راوی، همه چیز روی چرخ های گردان سوار شده است.نمایش مثل بسیاری از تیاتر های دیگر تم انتقادی به وضعیت اجتماعی و سیاسی ما را دارد.انگار که تنها تیاتر برایمان باقی مانده که فریاد کنیم ، می دانی چرا؟ چون به زبانی فریاد می کنیم که تنها آنان که فریاد می زنند می فهمند.افرا یک جامعه است ، همه نقاط برجسته جامعه امروز را دارد بجز خط قرمز ها.تمام اجزا صحنه با تاکید حس چرخیدن در این دنیای ذهنی را القا می کند.نمایش نامه پر است از مونولوگ.شاید همین جایش کمی توی ذوق می زند چون پیام ها بصورت مستقیم و روبه تماشاچی بیان می شود.دانای کل هم به گونه ای آقای نوع بشری است که انتخاب اسمش نشان دهنده علاقه شدید کارگردان به فهماندن صریح پیام ها به تماشاگر است.افرا مثل سگ کشی و سایر کار های بهرام بیضایی تم توطئه را دارد ؛ تم مظلومیت یک زن صادق ، زنی که شاید در این نمایش نمادی از طبقه متوسط در یک جامعه باشد ، زنی که در انتهای ذهن خود به دنبال آزادی است و پسر عمویی خیالی که شاید نماد آزادی باشد،یا شاید منجی یک جامعه.کسی که آدرسی از آن در دست نیست و عوام جامعه حتی بخاطر تصور داشتن آن ، انسان را دروغگو و لایق هو کردن می دانند.در افرا همه چیز هست ؛ هر بوی گندی که از جامعه بلند می شود را فریاد می کند تا شاید کسی پسرعمویش را پیدا کند.نکته جالبی که بشدت مورد علاقه من بود در یک کلمه خلاصه می شود ، حرکت ، در طول 2 ساعت اجرا ، یک جریان منظم در روی صحنه در حال حرکت است.اوج این حرکت در لحظه های هجوم به خانه افرا و دستگیری اوست.در کمال بی نظمی همه چیز منظم و تمام حرکات حساب شده است و نظم خود را به رخ تماشاگر می کشاند.افرا ، سعی دارد چگونگی و چرایی رخداد های یک جامعه را لایه برداری کند.افرا ، نظام اداری ؛ برپایی انقلاب ؛ فئودالیته ؛ تضاد طبقاتی ؛ سانسور و حتی وابستگی اقتصاد و سیاست را به گونه ای ظریف در این جامعه کوچک به روی صحنه می آورد.در پایان باید بگویم که بازی ها بی نظیر است ، مخصوصا بازی برادر افرا ، پسر بچه کوچکی که نمی دانم اسمش چیست. این نمایش همه روزه بجز شنبه ها از 6 تا 8 بعدالظهر در تالار وحدت به روی صحنه می رود و از جمله تیاتر هایی است که در تاریخ نمایش ایران باقی خواهد ماند

Thursday, January 24, 2008

برکه دوست داشتنی من قورباغه

می دانی عزیز؟ انسان باید خاکستری باشد.همین خاکستری بودن است که دوست داشتنی اش می کند.اگر همیشه سپید بود هیچ وقت از جذابیتی که هنگام گفتن ببخشید پس از اشتباه داشت خبری نبود.بگذار چیزی را برایت تعریف کنم.کسی بود که همیشه یک سوزن همراهش بود و مدام آن را در دست خودش فرو می کرد، کس دیگری به او گفت که برای چه انقدر خودت را آزار می دهی؟ جواب داد که نمی دانی که وقتی سوزن نمی زنم چه حالی می کنم.این دو جمله برای تعریف انسان بودن جامع و مانع است.فقط باید یادت باشد که نگذاری که سیاه شوی!باید سعی کنی خاکستری باشی.حتی نباید سعی کنی که سپید شوی ، سپید شدن یعنی فشار های مضاعفی که تحمل آنها در طبیعت موجودیتی مانند انسان هدف نبوده است.بگذار در آخر یک اعتراف برایت بکنم ، من بشدت موجود خاکستری ای هستم و این را لمس کرده ام که وقتی عشق را خاکستری تجربه کنی دیوانه وار تر از سپید دوست خواهی داشت و دوست داشته خواهی شد.زندگی همین است عزیز

پی نوشت : همیشه از شخصیت های خاکستری فیلم ها خوشم می آمده است.یکی از آنها نادر پریدخت است
پی نوشت 2: بالاخره این ترم فرسایشی تمام شد.انگار که وزنه سیصد کیلویی را از روی گرده ام برداشته ام

Friday, January 18, 2008

something was missed

احساس می کنم جایی میان نمی دانم کجا و نمی دانم کی ، جوانی ام مورد حملات وحشیانه عده ای نمی دانم کی قرار گرفته است.احساس می کنم جوانی نکرده ام ، جوانی نمی کنم و پیر خواهم شد

Tuesday, January 15, 2008

بخارات نینا


گلوله برفی ات را درست کن خانم جوان
میان بوی نینا ریچی و لاکوست
مستقیم صورت کارتن خواب بوگندوی دوست داشتنی را هدف بگیر
بخند و بالا پایین بپر میان آدمک های کپی شده جود لاو
یک پیشنهاد دارم برایت
یکی از این کارتن خواب ها را بگذار وسط آدم برفی ات
شاید هویج و کیوی ای که جای دماغ و چشم های آدم برفی می گذاری دو سه روزی سیرش کند
شال گردنت را اما دور آدم برفی نگذار
بیچاره عاشق بوی نینا ریچی می شود

پی نوشت : دنیای من بدجوری با دنیای عمومی اینجا فاصله گرفته.امکان نزدیک شدن وجود ندارد.متاسفم خانم جوان
پی نوشت 2 : جدیدا تنهایی دیگر اذیتم نمی کند.نمی دانم نشانه خوبی است یا نه

Saturday, January 12, 2008

پاپیون


هر وقت بند کفشم را می بندم یاد دوستت دارم هایی می افتم که چهار قدم راه نرفته روی زمین کشیده می شوند و آدم گشادی اش میاید خم شود و دوباره ببندتشان.دو راه وجود دارد یا تا خانه روی زمین بکشیشان و یا کفش بی بند بگیری
فکر درست بستن و بازنشدنش را از سرت بیرون کن

Saturday, January 05, 2008

ذیگهات

تو بین یه آدم کرم زده خوشگل و یه آدم سیبیلوی وضو گرفته کدوم رو انتخاب می کنی؟
من که دست چپم رو انتخاب می کنم عزیزم
بهر حال هر کسی یه سلیقه ای داره اما من نمی تونم دو تا موجود رو دوست داشته باشم
خودت بگو با کرمات چکار کنم؟ اوناهم حق دارن دوست داشته بشن