Monday, December 26, 2005


حوصله هیچ چیز را ندارم
متنفرم که اینجا ژست افسردگی بگیرم
آنهایی که من را می شناسند می دانند
اکنون زمان جرقه من است
و خاکستر
تا دوباره خندان شدن نمی نویسم
شاید فردا
شاید هفته دیگر
نمی دانم
اما جواب؛ هرگز نخواهد بود

Sunday, December 25, 2005

نسل سوخته


آن زمان که مرد مرد
آن زمان که با سردی خاکستر چهره ها کشان کشان حلقه زدند
و یکی گفت
مرگ حق است
و دیگری در دل که کشتن نه
اینجا چاقویی نیست
همه آتش ها حادثه است
و همه هیزم ها به اشتباه ؛ من وتو

Saturday, December 24, 2005

كريسمس مبارك

كريسمس مبارك
به اندازه بلندي ريش بابانوئل
پي نوشت: امير جان اكرم جان،مباركه

Wednesday, December 21, 2005

آسانسور



جلوي در آسانسور ايستاده.كيف قهوه اي رنگش را تاب مي دهد و به طبقه 7ام فكر مي كند.چراغ چشمك زن آسانسور همزمان با ثپش هاي قلبش روشن و خاموش مي شود.سرش را بلند مي كند و به اعداد بالاي در آسانسور نگاه مي كند.7 6 5 4 مثل قدم هاي كسي كه آرزوي ديدنش را دارد.تمام فكرش آن بالاست.همان جايي كه آسانسور از آنجا مي آيد.با كفشش زمين را مي سايد.انگار كه قلقلكش داده و زمين هم در جوابش در آسانسور را باز مي كند.صداي چرخ دنده هاي در، گوشش را پر مي كند.داخل آسانسور مي شود.چند چراغ زرد با نور هاي موضعي.كليد ها را نگاه مي كند و 7 را فشار مي دهد.7 شروع به چشمك زدن مي كند.مثل اولين سلام و اولين خنده جواب سلام مي ماند.به ديوار آسانسور تكيه مي كند و طبقه 7را تصور مي كند.در حال ساختن تمام زواياي هفتمين طبقه است كه صداي جيغي مثل جيغ اولين دعوا چشمان روي همش را يكباره باز مي كند.صاف مي ايستد و به كليد ها نگاه مي كند.صفحه نمايش روي 3 قفل كرده.چشمك هاي 7 كند تر شده يا قلبش تند تر مي زند.
دوباره 7 را فشار مي دهد.اينبار چشمكي نمي زند مثل اولين سلام بعد از دعوا و اولين جواب سلام بعد از آن.دلش هري مي ريزد.بر مي گردد و تمام ديوار هاي آسانسور را نگاه مي كند.روي يكي از ديوار ها خودش را مي بيند كه در آسانسور گير كرده است.يكبار ديگر بر مي گردد و سراسيمه كليد ها را فشار مي دهد.7 4 1 3 5 2 3 1 0 0 0 0 .مثل اولين سلام ها به همه بعد از آخرين دعوا واولين ضربه و نگاه هاي پر از نه آنها.بر مي گردد و خودش را نگاه مي كند .پيشاني عرق كرده اش را مي بيند و چشماني كه مضطرب اند مثل انتظار حكم دادگاه در بازداشتگاه موقت.بر مي گردد و زنگ اضطراري را پشت هم فشارمي دهد.مثل مشت هاي خستگي از زندان بر در فلزي بازداشتگاه.مي نشيند كف آسانسور.هوا گرم شده و بوي بازدم هايش را گرفته.نفس هايش را كند تر مي كند تا هوا ديرتر تمام شود نفس هايش شماره مي زنند مثل چوب خط هاي روي ديوار زندان تا روز اجراي حكم.سرش را به ديوار تكيه مي دهد.دكمه بالايي پيرهنش را باز مي كند.بر مي گردد سمت آينه.به چشمانش نگاه مي كند.پيله زير چشمش را با تعجب نگاه مي كند .دستي به صورتش مي كشد و زير لب چيزي نثار كسي مي كند.چشمانش را آرام مي بندد.مثل خوابيدن .نفس هايش عادي شده مثل خسته شدن از چوب خط.ناگهان صداي قطع شدن چيزي مي آيد.مثل كشيدن چهارپايه از زير پاي اعدامي.تكان تكان مي خورد.دستش را بزور به كليد
ها مي رساند مثل گرفتن طناب دور گردن.دستش را به كليد مي رساند 7 7 7 7 7
پي نوشت:شب يلداي همه پر از عشق و آبي

Tuesday, December 20, 2005

کوتاه اما



اینجا را باید شست
اما نه با هق هق تو

Sunday, December 18, 2005

فرستنده:ذهن مشغول من

سلام.یه مدتی نرسیدم که زیر زمین رو آپ کنم.شب یلدا و کریسمس توی راهه.این عید های زمستونی برای من همیشه خوشحال کننده است هر چند که تقریبا همیشه روزای امتحانای آخر ترم رو نزدیک می کنه؛هر چند که داستان من و امتحان دادن مثل داستان پیر زن و تاکسی خالی می مونه.راستی فیلم مکس رو حتما ببینید.هر چند که 3 سال از تاریخ مصرفش گذشته اما می تونین یک ساعت و نیم بخندین.یه داستان نوشتم که توی پست بعدی میذارم.فعلا خداحافظ

Tuesday, December 13, 2005

دوشنبه


پر های سپید هنوز از بالا می بارند.نازنین چشمان اشک آلودش را باز می کند
و غرق می شود در حالو هوای دوشنبه.دیروز هوا گرفته بود و سه شنبه
پریروزی در کار نبود مثل همیشه اما چشمان نازنین هنوز اشک آلود بود
شاید از فراموش کردن آن صدای مهربانی که سیب را به او سرخ نشان داد
و یا از نسیان چشمان خیره به زیباییش.شاید هم از سر نبودن آن دوچشم
هنوز پر های سپید را که از آن بالا سر می خوردند و پایین می آمدند نگاه
می کرد و پیرهن صورتیش که مثل پرجم های پیروزی در بادی که نبود
تکان تکان می خوردند.بلند شد و بدن بیست ساله اش را تکانی داد تا شاید
برگ های تقویم آویزان به دیوار اتاقش دوشنبه را تازه کند.تمام هفته ها
دوشنبه نداشتند.اما چطور ممکن است که او هنوز یادش می آید که دوشنبه ای
بود که زیر آب رودخانه یوزپلنگ ها خانه ای سبز بود.یادش می آمد که
دوشنبه ای بود که وقتی سر کوچه بچه ها با قوطی خالی فوتبال بازی می کردند
صدای گریه تازه ای در خانه شان جوانه زد.مادرش می گفت این را.مگر مادر
دروغ می گوید؟می رود کنار پنجره و هوای غروب را صدا می زند.از پشت
کوه هوا سرخ می شود و نازنین با دستان زیر چانه اش نت های آخر روز را
میزان بندی می کند.با خود می گوید که شاید دوشنبه ها مرده اند.مثل مادری
که هنگام زایمان می میرد.شاید جمعه ها بدنیا آمده اند.مثل بچه یتیمی که با
آمدنش مادر میمیرد
پی نوشت: یک بوس کوچولو.بهمن فرمان آرا.از 4شنبه اکران می شود
پی نوشت 2:آسیستان آزمایشگاه کنترل بیشعور است.رحمانی با خودتم

Saturday, December 10, 2005

به هیچ کس

نشسته ام و به قانون كلي زندگي فكر مي كنم.شايد كه پيدايش كنم و بگونه اي
آنچه كه به ناروا بر من و تو مي رود را هضم كنم.اما هر چه به خانه فكرم
فشار مي آورم نتيجه اي جز بغض نيمه تركيده عايد نمي شود
كاش مي شد فهميد كه اين چه تناسبي است كه تو هر چه خوبي دنيا سخت تر
بر تو مي گيرد.خدايي كه آن بالاست به من و تو صبر دهد
راستي اينجا همه چيز دود آلود شده كه اگر غير اين بود نمي دانستم كه چطور
مي توانستي و مي توانستم هجوم وحشي خيانت را ببيني و ببينم
آخر اين كه چقدر خوشبخت است كسي كه آدم ها وقتي كه نيست خوبي هايش
را بگويند و تو خوشبختي

پي نوشت: امروز بغض مردي را شنيدم كه از شكنجه اش توسط مردان خدا
مي گفت و اينكه وقتي از كتك زدنش خسته شدند ايستادند و برويش ادرار كردند
وقتي كه جمله آخر را گفت بغضش تركيد
پي نوشت 2: ضرغامي در مجلس تشييع استاد منوچهر نوذري گفت كه آنهايي كه
خارج اند با فلاكت و در تنهايي مي ميرند اما ببينيد كه هنرمنداني كه ماندند چقدر
عزيز هستند.مردك خودت هم به اندازه من به حرفت خنديدي؟

Tuesday, December 06, 2005

روز دانشجو

فردا روز دانشجو است.شاید برای قوم به لاک رفته ما تنها روزی که کمی سعی به
فریاد زدن نماید.انگار که در نسل ما اولین چیزی که سوخته است توجه به جیزی
غیر از نان داغ و آب یخ است
فردا مراسم بزرگداشتی در دانشگاه تهران برگزار می شود و بطور هم زمان از
رئیس جمهور زیبا و جاودان ما در امیرکبیر استقبال می شود

Sunday, December 04, 2005

Apply


فریادی نیست که اگر بود؛ دردی بود
قاصدک جان اینجا فصل زرد زندگیست
پست های فروش خود
و تقلای تن ها برای مبادا جا ماندن
اینجا برای فروش تن ؛ فروش من حراج کرده اند
قاصدک جای تو را دی اچ ال گرفته
و جای نامه را تمنای خرید
گله ای نیست که اگر بود گله ای این چنین گوسفندگون
چمن خوش رنگ تر را نمی بویید
قاصدک
گاه نفرین می کنم آن دمی که تو را سوی این کویر طویله سان خیزاند
تنت پاک
برو

Tuesday, November 29, 2005

آهستگی


"آهستگی متناسب با حافظه است و سرعت در تناسب با فراموشی"
میلان کوندرا -آهستگی
این روزها آهسته تر شده ام و نمی دانم که حافظه ام ؛ قدم هایم را کند
می کند و یا گام هایم حافظه را ورق می زند
هر چه هست ؛ این روزها وقت کم می آورم و خمیازه ای به حجم تمام
روزهای خستگی ام بغض کرده.بدنبال مجالی برای کشیدنش هستم
هوای شمال به سرم زده است.شاید آخر هفته رفتم اما هر چقدر که فکر
...می کنم باز هم وقت کم می آورم

Sunday, November 27, 2005

خستگی


گاه می خواهم بالای برجی بایستم و تا جایی که هنوز فریادی هست فریاد بزنم
گاه بالا رفتن را می خواهم و سکوتی که دوری از هیاهو با خود می آورد
شاید برای رفتن سنگینم
اما خیالم را سبک می کنم
...می روم

Saturday, November 26, 2005

Red Connection


بعضی وقتها آدم توصیفی برای یک تصویر یا اتفاق پیدا نمی کند اما یک طرح به راحتی تمام حرف ها را می گوید
تصویر بالا هم جزو همین تصویر هایی است که با کلمه نمی توان توصیفش کرد اما وقتی آن را می بینی کاملا
مفهومش را حس می کنی
پی نوشت: بیشتر وبلاگ ها شده اند حرفهایی که صاحب آن می خواهد به شخص خاصی بگوید اما نمی تواند
پی نوشت2 : تعداد زیادی عکس دانلود کرده ام که هر وقت قلمم خشک باشد برایتان می گذارم

Thursday, November 24, 2005

سنفوني جنازه عاشق

هرچه بادا باد
اين پاپوش بي رنگ مرا بردار
ژاكتم رنگ قديم زندگي دارد
ولي سوز هوا سوزنده و سرما پر از درد است
عزيز لحظه هاي امشب و فردا
اگر باران پاييزي شباهنگ است و سقف خانه ام عريان وكم رنگ است
بيا اين تك كهن پيراهنم برگير و بر سر دار
مرا لبخند گرم زير چترت بس
بيا دفترچه شعرم به آتش ده
بيا حجم تهي خانه ام برگير و آتش را سراپا كن
عزيز بهتر از هر نرگس و مريم
بسوزان جان من را
هر چه بادا باد

Monday, November 21, 2005

دل نوشته

دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم

Sunday, November 20, 2005

سقوط


هاست هاي دولتي ايران بدليل تحريم اقتصادي امريكاي جهان خوار خواهر… مسدود شد
اما بجاي آن كيك زرد داريم
احمدي نژاد، نور افكن هاي سازمان ملل را با نور الهي اشتباه گرفته و از در حفاظ هاله اي از نور بودن سخن مي گويد
در ضمن با قسم يه جد و آبادش اطمينان مي دهد كه هيچ كس در هنگام سخنراني اوحتي پلك نزده
در موازات اين قضيه ما به سوي كيك قهوه اي حركت مي كنيم
برادر هواپيمازاده ، مسئول هواپيمايي كشور نيز اعلام مي دارد كه امريكاي جهان خوار خواهر… مسئول مرگ قريب به يقين
مسافران هوايي ايران اسلامي مي باشد زيرا لوازم يدكي هواپيماهاي تاريخي ما را به ما نمي دهد
بجاي آن به علت هواي گرم و شرجي ناشي از كيك قهوه اي ، اورانيوم ها در خاك حاصل خيز ما خود به خود غني مي شوند
رئيس جمهور مردمي ، رو به نمايندگان آبادگر افاضه مي نمايند كه هدف ما آوردن يك قاچ كيك زرد بر سر سفره هر ايراني است
در حال حاضر كه دولت مردمي بر سر در هر خانه ايراني يك قاچ كيك قهوه اي قرار داده اند
خدا آخر و عاقبت ايران را بخير كند.از مردمش كه نبايد توقع حتي بادگلويي را داشت

پي نوشت: منوچهر آتشي در گذشت

بدون شرح 5

Saturday, November 19, 2005

بمبت را بر سر ما بریز


گيرم كه بمب ات را ساختي
و با ژست پر از غرور مضحكت همه نامه ها را دريدي
گيرم كه تمام زير زمين ها را خفاكده بمب هايت كردي
يادگار عموي خواب
كبريتت را بكش
بمب هايت را بر سر من بزن
دشمن ات ، هر كسي غير توست
دستگاه پرتاب بمب نمي خواهي
بمبت را بر سر ما بريز
بریز اما بوسه را از من نخواهی گرفت

پي نوشت1:كتابخانه ها مي سوزند.پاسارگادها به زير آب مي روند.در اين تشييع جناره بي نظير
اورانيوم هم غني مي شود
پي نوشت2:ستيز با قدرت ، ستيز حافظه با فراموشي است.ميلان كوندرا،كتاب خنده و فراموشي
پي نوشت3:جو نقطه سر خط رو به افتضاح مي رود.حتي فراتر از آن
پی نوشت4:اگر در دانشگاه 2 نفر آدم حسابی پیدا کردی خدایت را هزاربار شکر کن
پی نوشت5:محمد جان چایی خوردن های این روزا جزو ماندگارهای زندگیم میشه
پی نوشت6: برای جلو رفتن؛ تصور تو قدرت حرکت میده.

Thursday, November 17, 2005

هزاره خاك


به گمانم همه جا خواب نم آلود خمار
به گمانم لب آن سيم سه تار
به گمانم ته آن غصه آواي پسر بچه چوپان
به گمانم سر اين كوچه و آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم به همان دم كه صدايت رفت و بريد
به گمانم ته بن بست صفا
به گمانم اول كوي ليلا
يا چه دانم به گمانم ته آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم ته چاه اندوه
به گمانم لبه طاق پر از خاطره خنده و خواب
سايه ام خنده كنان سوي سراب
با جهش و شادي و شور رفت كه رفت

Saturday, November 12, 2005

گربه ها ناله می کنند

خروس خوان از خواب بیدار می شود.سرمای دم صبح را با نفس عمیقی
به زیر پوستش تزریق می کند.گربه ها باز سرو صدا به راه انداختند
شاید هم گربه ها نباشند.به طرف دستشویی می رود.شیر آب را باز می کند
انگار که شیر آب هم سرو صدا راه انداخته.صورتش را زیر آب می گیرد
به آینه نگاه می کند و به سقوط قطره ها از روی صورتش
انگار نه انگار که خوابیده.انگار نه انگار که باید فراموش کند
از جلوی آینه کنار میرود.صدای شیر آب با صدای گربه ها قاطی می شود
"من نمی تونم وایسم و ببینم که تو داری بخاطر جلو رفتنت هر کاری می کنی"
صدایش را می شنود که بلند تر از فاصله بینشان می گوید
آره.همتون از یه قماشین.همتون کلفت می خواین.چشم ندارین ببینین که زنتون
بالاتراز شماست
"کدوم بالا.بالا کدوم وره؟بابا جون چشاتو واکن ببین داری چه غلطی می کنی"
خودت غلط می کنی.خودت گه می خوری.همتون همینید.فقط بلدید فحش بدید
" صداتوبیار پایین.من کی فحش دادم.چشاتو واکن سارا"
پنجره را باز می کند.باد سرد سحر صورتش را سرخ می کند
جیغ می زنند.ناله می کنند.جیغ می زند.ناله می کند
"سارا قول می دی که همیشه پیشم باشی؟"
این چه حرفیه که می زنی.از امشب که اولین شبه تا آخرین شب عمرم
"چقدر تشنمه"
بشین بشین.خودم میرم میارم برات.از حالا به بعد شما امر بفرمایین
روی تخت می نشیند.دستش را روی گوشش می گیرد.صدای ناله گربه ها
در گوشش می پیچد.هوای اتاق بوی عرق گرم می دهد
تو چرا نمی فهمی.این یه رابطه کاملا کاریه.خیلی املی
"آره من املم اما می خوام بدونم که تو می خوای به کدوم جهنم دره ای برسی؟"
من اینجوری دارم هرز میرم.دارم تلف میشم.باید پیشرفت کنم.زندگی یه مسابقست
ساعت را نگاه می کند.4.5
نفسش به شمارش می افتد.در میان سرگیجه اش صدای ناله گربه ماده ای را می شنود
به تو چه ربطی داره.زندگیه خودمه.هرکاری که دلم بخواد می کنم
زندگیم خالیه.تو شدی یه مجسمه.من عشق می خوام
من چه گناهی کردم که باید بگم بده عیبه
"خفه شو"
دستش بی اختیار سیلی نزده را بازی می کند
"چه هوای خوبیه سارا.لب دریاو آتیشو حمید مصدق.بهتر از این نمیشه"
چیه بابا .که چی.زندگی داره میدوه.اگه وایسی جا میمونی
هنوز آفتاب نزده.بوی تیز زن همه جا را گرفته
ناله می کنند.کاغذی بر می دارد
رو به دیوار اشک می ریزد و در کانون دور شده دیوار روبرو شعله های
نارنجی اشتیاق را می بیند
صدای گاز پیکان قدیمی را می شنود
باران می بارد و او بدون چتر راه می رود
صدای گام هایش است و صدای ناله های گربه های کوچه
سر بلند می کند و خود را دم در خانه سارا می بیند
زنگ می زند
کیه؟
"منم"
که چی؟چی می خوای؟
"فقط می خوام بگم..."
هیچی عزیزم کسی نیس.الان میام
"هیچی"
قلمش را بر می دارد
می خواهد بنویسد انگار که دستانش را روی زنگ خانه سارا جا گذاشته
سیگاری روشن می کند و در انتهای خاموشی کبریت چشمانش را می بندد

Wednesday, November 09, 2005

حرف هاي تل انبار شده


توي اين پست مي خوام بعد از مدت ها پست شعر يا داستان كوتاه حرفهاي مونده توي دلم رو
بگم اول اينكه دوستان عزيز دپرس نما باور كنين ژست افسردگي گرفتن و اداي خودكشي
رو در آوردن نشان دهنده روشنفكر بودن و متفكر بودن نيست‎
اگر در موقعيت خودكشي كردن قرار بگيريد از ترس عروسك هاتون رو بغل خواهيد
كرد.پس لطفايه كم بخودتون بيايد وبزرگ بشيد
دوم اينكه دوستان عزيز، حديث خود ساخته تلاوت كنيد نه حديثي رو كه ديگران براتون
مي سازند.چقدر اين مشكل رو توي محيط اطرافم مي بينم و غصه مي خورم.آدما براي
اين كه به خودشون و بقيه نشون بدن كه بزرگ شدن شروع مي كنن به حرفهايي كه
بقيه راجع به اونها مي گن بها دادن و كم كم خودشون هم باورشون مي كنن
سوم اينكه كاش مي شد همه آدما هر عقيده اي كه در مورد آدماي ديگه دارند راحت
بهشونبگند.اينجوري ديگه نيازي به اين نيست كه با تمام دنيا مشورت كنند كه چه
جوري به يه نفرحرفشون رو بزنند.برادر من،اگه دلت جايي گيره خودت حلش كن
وگرنه شب عروسي هم بايد از تمام ملت مشورت بگيري
چهارم اينكه يادم باشد كه روز و روزگار خوش است.تنها دل ما دل نيست.ديگه
دارم سبزمي شم از هر حرف رخت خوابي كه اسم عشق مي گيره.عزيز برادر
اگه جووني و باقالي دوست داري دليل نميشه كه هواپيمات به سمت لاهوت در
پرواز باشه
پنجم اينكه واقعا مسخره است كه براي كارشناسي ارشد آدم بره قلم چي!عزيز جان
هنوزتو وادي كنكور هستي؟فكر كنم اگه اينجوري پيش بره كلاس آمادگی برای دفاع
از تز دكتراهم برگزار شه
آخر هم اينكه كم كم داريم به همه چي بي تفاوت ميشيم و يا اينكه فقط با ژست افسردگي
بازي بازي مي كنيم.عزيز جان اگه خيلي متفاوتي يه دستي بالا بزن و كاري بكن
سرتونو درد آوردم شاد باشين

وارونه


سرما را تا نزدیکترین سطح استخوانهایش احساس می کند.باد آنقدر صورتش را بی حس کرده که روی پوست سرخ شده اش احساس گرما می کند.دوباره قدم می زند به خود می گوید گاهی همه چیز پشت و رو می شود.مشکل پیدا کردن روی اول است

Tuesday, November 08, 2005

یک آپ دیت کوچک

بالاخره دستم رو باز کردم.یه کم درد می کنه اما خوب میشه تحملش کرد.وقتی دستم رو از گچ در آوردم سریع یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن.چقدر نوشتن حس خوبی به آدم میده.تا برای یه مدت از دستش ندین نمی فهمین عمق فاجعه چیه.اما خدا کنه هیچ وقت نفهمین.قدر دستاتونو بدونین

Saturday, November 05, 2005

باران اول


چک چک
صدور فلسفه سبز از بالا
نم نم
نگاه پاییزی ات تا ما
می تراود این نرمه گریه جودا
هان ای تو
من به دستاری نی ام محتاج
دیوانه را باران کند درمان

Tuesday, November 01, 2005

...


مي نشينم و به غروبت نگاه مي كنم
به آن غربت نا آشنا
مي نشينم و در انتهاي بن بست خاطره بدنبال مالرويي مي گردم
قهوه ام را تا ته مي خورم
مبادا كه فالي از نقش تو در انتهايش باشد
كوندرا را مزمزه مي كنم و تو را تف
گچ بالا مي آيد ، كم كم
شايد تا فكر
حيف كه سيگار كشيدن ممنوع است

پي نوشت1: يه هفته ديگه بايد دستم با گچ همزيستي كنه
پي نوشت 2: پدر عزيز ،‌ تولدت مبارك.هميشه زير سايه ات باشيم

Sunday, October 30, 2005

فرشته ای جا مانده



می آید می دود پیش مامان.عزیز دردانه مامان ؛ با آن لباس صورتی اش.سرش را روی پاهای مامان می گذارد
مامان با همان لطافت همیشگی اش نوازشش می کند
مامان , امروز توی مدرسه معلممون می گفت شب قدر فرشته ها -
می آن روی زمین.راسته؟
...لیالی ؛ لیالی ؛ آخر چه بگویم
به صورت مامان نگاه می کند.منتظر شنیدن صدای مادر است
مامان ؛ اگه یه فرشته روی زمین بمونه و صبح که باید برگرده ؛ خوابش ببره چی میشه؟ -

لیالی؛ لیالی؛ چه بگویم با تو که هنور طفلی و از کدامین بگویم با تو.از کدامین شب بگویم

2مامان چرا هیچی نمی گی .من فکر کنم برا همین 3 تا شب قدر داریم.که اگه تو -
تا شب اول خوابش برد و برنگشت؛ شب سوم فرشته های دیگه بیان دنبالش

لیالی ؛ لیالی کوچکم.از شب های تا سحر بیدار بر بسترت بگویم یا از شب های ضجه ام

اگه شب سوم هم بیاد و بازم خواب بمونه چی؟ باید یه سال صبر کنه یعنی؟ -
لیالی؛ لیالی ؛ از التهاب هر لحظه ام برایت بگویم یا از قلب کوچک بیمارت

مامان داری گریه می کنی؟ مامان داری برای فرشته های جامونده گریه می کنی؟ -
لیالی ؛ لیالی ام ؛ از تولدت در شب قدر بگویم یا از نگاه کم سوی معصومت

مامان جون گریه نکن دیگه.خب امشب که بیدار موندیم دعا می کنیم که هیچ -
فرشته ای رو زمین نمونه
لیالی , لیالی ام؛ چه بگویم ... بک یا الله

Saturday, October 29, 2005

گل پنج پر


گل پنج پر
مبادا موجی خاطر صورتی ات را پریشان کند
مبادا سکه ای سنگینی اش را روی گلبرگ صورتت اندازد
گل پنج پرم
آبی زیر پایت همیشه پا بر جا
طراوتت همیشه خندان
و فردایت زیبا تر از اکنون
به عاطفه ها سلامم را برسان
خدا پشت و پناهت
من بلیط ندارم
تو برو
پی نوشت 1 : اینجا را ببینید
پی نوشت 2 : حالا می فهمم که قسم خوردن به قلم یعنی چه.هیچ چیز جای نوشتن را نمی گیرد

Wednesday, October 26, 2005

شهاب

پرده گشوده می شود؛ چند لحظه سکوت؛چند گام به جلو می آید
در زیر سنگینی نگاه های تماشاگران خیره می ماند
چرخی می زند و با یک نگاه تمام صحنه را وارسی می کند
چیزی شبیه به یک خانه با لوازمی شبیه به لوازم خانه
کسی شبیه به همسرش از آنسوی صحنه وارد می شود.صدای دست زدن تماشاگران در گوشش می پیچد
می نشیند و گوشی تلفن را بر می دارد.شماره بیمارستان مهر را می گیرد
"سلام مادر؛ حالت چطوره؟...قربونت...مینا هم سلام می رسونه"
خلا آن سوی سیم ؛ صحنه را به یاد او می آورد
رو به مینا می گوید: " مادر سلام می رسونه"
مینا سری تکان می دهد و چند قدم به سوی تماشاگران می رود
"راستی احمد می گن فردا شب شهاب بارونه.می گن ممکنه بعضیاشون خیلی به زمین نزدیک بشه"
تصویر شهاب قبل از رفتن به اتاق عمل در ذهنش نقش می بندد
"قیامت به این زودیا نیست؛هنوز آقاشون نیومده ؛خیالت راحت"
"راستی مینا می دونستی شهاب ها اگه بخوان بیان طرف زمین ذوب می شن؟"
سرفه های شهاب و گریه های مادر.مادر به طرف شهاب می دود و با هق هق اش قربان صدقه شهابش می رود
"نه.راست می گی؟آخه برای چی؟مگه زمین خورشیده؟"
"...نه اما وقتی شهاب می خوره به هوا شروع می کنه به داغ شدن و سوختن و "
سرفه کردن.مخصوصا هوای سرد.نفسش بالا نمی آید.خاکستری می شود
"اصلا این نوری هم که بعضی وقتا یه لحظه میاد و بعد خاموش می شه برا همینه"
"الهی قربون شوهرم برم که از همه چی سر در میاره"
الهی قربونت برم مادر؛"
" بردیمش بیمارستان.دکترش می گه باید باهاش کنار بیاد یا اینکه اعزامش کنن خارج
چیزی شبیه به عشق در چهره اش قرار می دهد و لبخند می زند
"مینا هوس یه آبگوشت حسابی کردم.تو چرا هیچ وقت درست نمی کنی؟"
"ایش.نگو مور مورم میشه.این چیزا اصن با شیمیه من جور در نمیاد"
شیمی.شهاب.شب
صدای انفجار از بلندگو های سالن همه چیز را می لرزاند
نور سپید تمام صحنه را می پوشاند
مثل پارچه سپید روی صورت شهاب

Monday, October 24, 2005

کوتاه


با دست شکسته نمیشه نوشت.نوشته هام رو می گذارم برای چند روز دیگه که گچی نبودم.فعلا با این عکس حرفای زیر زمینی رو میگم

Saturday, October 22, 2005

کابوس


کاش در غربت بی شاعبه هر شب من
در فراسوی تن داغ و پر از وسوسه ات
اندکی آبی بود
و در این خواب پر از باد سهیم سایه
کاش نوزاد نگاهم می مرد
کاش هر شب ؛ ورقی آبی بود
و در آن نقش پر از نفرت تو خالی بود

Thursday, October 20, 2005

شرح حال


اين بار نوشتنم با هميشه فرق مي كنه.چون اينجا تنها جاييه كه مي تونم چيزي بنويسم.خيلي سخته كه دستي كه باهاش مي نويسي و همه كارات رو انجام ميدي براي 3 هفته توي گچ باشه.بالاخره دستم شكست!اما نكته جالبش اينجاست كه به يه دست داشتن و كارا رو با دست راست انجام دادن خيلي زود عادت كردم.شايد بخاطر اينه كه قبلا تجربه از دست دادن چيزايي كه برام مثل يه دست ارزش داشتن رو داشتم.بهر حال اونايي كه تجربه يه دست بودن رو ندارن شايد فكر كنن كه آدم با مشكلاي زيادي روبرو نميشه اما وقتي آدم تجربش مي كنه با سوالات فني زيادي روبرو ميشه!الان دارم فرهاد گوش مي كنم.راستي از حامد هم تشكر مي كنم كه برام اين سي دي رو آورد.“روز سه شنبه خاكستري بود...“راستي ديروز فهميدم كه چقدر دوست دارم.از همتون و از همه نگراني هاتون ممنون.محمود ،علي، صمد و محمد مرسي كه با من اومديد كلينيك

Tuesday, October 18, 2005

سکوت


سکوت
همه جا سربی رنگ
و تمام دَوَران ساعت؛ بی مبدا
نطفه یک فریاد در گلو خشکیده
و برافراشتن یک آتش
خواب دور من و تو
غربت ثانیه با کودک شش ساله تو
و حریم انسان
که دروغی است بزرگ
جغد بی خواب زمان
و نگاهش بر من
و نگاهش بر تو
تیزی این چنگال
و فرورفتن آن در تن من
در تن تو
کاش این درد برای من و تو حامل فریاد کمانگیران بود

Sunday, October 16, 2005

Friday, October 14, 2005

پدر


پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر جان من
سپيدی موی تو قربان شوم
نگاهت پر از درد از اين روزگار
صدايت پر از غصه بيشمار
به قربان آن دست پر چين روم
پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر سربلند
به پيشانيم نقش رستم ببند
اگر چه جهانم پر از هرزگی است
فدای دو صد چين پيشانی ات
اگر چه چپاول نشان مهی است
ببوسم دو دست پر از خالی ات
فدای پريشانی ات بهر من
رها کن دلت را ز فردای من
پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر جان بيا
پر از انتظار رهايی ؛ پر از انزوا
برایم بگو اين سلاطين پر سلطه سرسرا
همه مشتی از انتهای علف های اين خانه اند
همه فصل پر سوز ابن خانه اند
پدر جان برايم بقايای آجر بيار
پدر سايه ات را
پدر جان
پدر

Tuesday, October 11, 2005

عفونت آبی


سر درد.سر درد.سر درد
امان از درد سر های تو خالی تهوع آور آبی
عفونت تمام فکرم را می خورد
وقت خانه تکانی است
اینجا حجم خالی را باید جابجا کرد و آرزوهای کودکانه را به اعماق گورهای دنیا سپرد
مبادا که دوباره زنده شوند
روزگار غریبی است.غریب تر از روزگار نازنین
ریشه تمام گلها در کرم های فرتوت غوطه می زند
روسری سپید سالهاست که منقرض شده
سر درد.سردرد.سردرد
فصل ؛ فصل ناودان های زنگ زده است
فصل فلاکت یک زن در گذر بی انتهای تمنا
اینجا کثافت موج می زند
و من شنا بلد نیستم

Tuesday, October 04, 2005

رهگذر



باز هم کوجه تنهای تنم در سر خود خواب قدم های پر از همهمه رهگذری می بیند

Sunday, October 02, 2005

پلاک



آنجلا آنسوی جمعیت ایستاده
هم همه مردم صدای تنفر آنها از کاتولیک ها را فریاد می زند
همه حلقه زدند به دور دو پروتستان کشته شده
نمی داند چه کار کند
در تمام مدت درگیری های مذهبی؛ در قسمت کاتولیک نشین خانه نشین شده بود
در حدود 5 ماه است که آنجلا را ندیده
بالاخره جمعیت را می شکافد تا به آنجلا برسد
قلبش همه دنیا را بیدار می کند
آرام کنارش می ایستد و می گوید سلام
آنجلا بر می گردد؛ در چشمانش نگاه می کند
"لحظه ای بعد فریاد می زند : " یک کاتولیک اینجاست!او را بکشید

Thursday, September 29, 2005

عاشقانه كازانتزاكيس


فردا مي آيم
سايه سار درخت قديمي
يادت كه هست؟
همان سايه آبي با نقش تو
چمدان هايم را بسته ام
پر از دلواپسي هايم
فردا بليط دارم
يادت كه هست؟
رديف 14 صندلي 7
مي آيم و پاپ كورن ها را هم مي نشانم
همان چسهاي فيل خودمان
فيلمان سلام مي رساند
هنوز پاپ كورن داريم، نگرانش نيستم
راستي موهايت كه نشكسته اند؟
كمر من كه شكست
اينجا شكسته بند نيست
ديروز پازلي ديدم شكل دلم
فروشنده مي گفت 1000 تكه است
فردا برايت مي آورم
گوشه ذهنت اگر خواستي بچين
فردا مي آيم
راستي شكلم را يادت هست؟
اگر نيست ، شلوار لي آبي مي پوشم با پيراهن آبي

Monday, September 26, 2005

پری در چهار راه

یک ...دو...سه
دخترک گامهایش را می شمرد
چهار ....پنج....شش
با خوشحالی آنسوی خیابان را نگاه می کند
هفت...هشت...نه
مردی از داخل یک پژو سیاه با دست می گوید بیا
ده ...یازده....دوازده
با خوشحالی جورابهای در دستش را محکم می گیرد و به طرف ماشین می دود
سیزده...جهارده...پانزده
"جفتی چنده دختر؟"
پانزده....پانزده...پانزده
"قابل نداره آقا جفتی 200 تومن"
مرد یک جفت را از دسته جورابها در می آورد
پانزده....شانزده....پانزده....شانزده
لبخند روی لبان دخترک می نشیند.مرد دستش را در جیب شلوارش می کند
دایره سبز رنگ زننده ای دخترک را از جا می پراند
صدای بوق
صدای گاز پژو مشکی
هفده ...هجده...نوزده
صفر...صفر...صفر

Friday, September 23, 2005

سال آخر


اين روزها در اطرافم مدام با يك مسئله روبرو مي شوم كه به شكل هاي مختلف خود را نشان مي دهد وآن هم عادت است.خيلي از بچه هاي هم دوره اي ماتم گرفته اند كه دوران دانشجويي ديگر تمام شد.من با اين طرز فكر حداقل دو مشكل دارم.يكي اينكه دقيقا يك چهارم از چيزي كه انقدر برايتان عزيز است باقي مانده و اين مدت هيچ فرقي با طول سال سوم و يا طول سال دوم نمي كند.مشكل ديگر اين است كه خيلي از اين افرادي كه اين گونه مي گويند تا همين چندي پيش مدام غر مي زدند كه اين جا ديگر كجاست و از ديوار تا تمام آدم ها و درس ها را به فحش مي گرفتند.اين قشمت آخر باعث مي شود تا فكر كنم كه واقعا انسانها در برابر عادت كردن چقدر ضعف دارند.خيلي از آدم ها را ديده ام كه مي گويند از پايان مي ترسند و يا در پايان هر دوره يا هر چيزي دلشان مي گيرد.اين دقيقا نشانه اين است كه عموم آدم ها از تغيير وضعيت خوششان نمي آيد.همه عقيده ها و رفتارها محترم اند اما به نظر من بايد دقيقا در لحظه زندگي كرد و آينده را با لبخند نگاه كرد.آينده مثل خورشيد است.اگر زياد نگاه كني كور مي شوي.سال چهارم من آغاز مي شود و من به مدت يكسال مي خواهم در آن زندگي كنم

پي نوشت: بالاخره جشن ورودي جديد ها و غرفه نمايشگاه هم برگزار شد.خدا رو شكر بد هم نشد.كلي خسته شدم اين چند روز اما به خوب برگزار شدنش مي ارزيد.از همه بچه هايي كه تو غرفه كمك كردن يه عالمه ممنونم

Friday, September 16, 2005

سبز سكون



روي تخت سبز رنگ بيمارستان بي جان افتاده‌ ، صورتش همرنگ ديوار شده
“مادر از پشت شيشه صورتش را چنگ مي زند.”الهي مادر بميره
مريم هم آمده.اشك در چشمانش منجمد شده.هيچ نمي گويد
امروز صبح مانند ترني از جلوي چشمش عبور مي كند
“هزار بار التماس كرد كه ”نرو.احمد جان نرو،بخاطر من نرو.آخه مي ري كه چي بشه؟
صداي شيون مادر بلند مي شود.مريم سراسيمه به سمت مادر مي رود
” ديدي چي شد مريم؟ ديدي؟ بچه ام رو دستي دستي كشتن“
”آروم باش مادر ، خدا نكنه ،دكترا گفتن بهوش مي آد“
بي اراده مي زند زير گريه.هر كس كه نداند او و احمد كه مي دانند كماي عميق يعني چه؟
نا سلامتي هر دو دانشجوي پزشكي بودند. دوباره در هجوم فكر هاي پراكنده غرق مي شود
لبخند هاي مصمم احمد ،‌ آخرين كلمه هايش ،‌خداحافظي اش
آنسوي خيابان مي رود و به راننده مي گويد:” انقلاب“،سوار شدنش
بعدالظهر را به ياد مي آورد كه راننده تاكسي مي گفت جلوي دانشگاه خيلي شلوغ است
سراسيمه شدنش، صداي لرزان مادر احمد از پشت تلفن
“بيمارستان؟چرا؟”
“نمي دونم مادر.وااي.خدايا.گفتن بيهوشه.”
پيشاني پر از خونش را مي بيند
“دكتر را كه مي گويد : ” كماي عميق
صداي گوينده اخبار تلويزيون را مي شنود.اشك هايش را پاك مي كند تا تصوير را واضح ببيند
...رثيس جمهور دارد از مهرورزي به بندگان خدا حرف مي زند

Thursday, September 15, 2005

باد پاييزي

اي باد پاييزي
اي ارغنون رنگ زندگي
كتاب هايم را بياور و دستانم را در نمناك باران خود بشوي
اي باد پاييزي
اي يگانه فرياد رسان خاك
بوي جمعه تعطيل را زنده كن
بوي سكوت صبح جمعه را
اي باد پاييزي
اي سرد خوب زيبا
خنده هاي كز كرده را بياور
و دست هاي بهم ماليده از حجم آرامش
اي باد پاييزي
اي هميشه خاطره صبح هاي دركه
بيا

Monday, September 12, 2005

كمدي رمانتيك يك مازوخيست


دستانش هنوز مي لرزد.مي رود و يك ليوان چاي براي خودش مي ريزد
“ابي گذاشته:” كي اشكاتو پاك مي كنه شبا كه غصه داري
سردرد عجيبي تمام فكرش را زنداني كرده
دستانش را دور ليوان داغ حلقه مي كند و به تناقض سرماي پشت پنجره نگاه مي كند
انگار كه كوچه خالي تر از هميشه است و نگاه او بيشتر
عصر همه چيز را تمام كرد
ليوان چاي را بالا مي آورد و همزمان فكر مي كند كه از اين به بعد عصر ها به چه بهانه اي ابي گوش كند

Saturday, September 10, 2005

فرانسوا


فرانسوا
برای خواندن دیر است
باید حرکات لبها را با رقصی موزون همراهی کرد
برای پژمردن دیر است
باید ارغنونی برای ماهتاب ساخت و آرمید
فرانسوا
برای احساس دیر است
باید پیر دهکده را تا لب رود خانه تکیه داد
و خدا را
اکنون باید جست
فردا را لبخند زدو گذشته را به ابرهای خاکستری دود قطار سپرد

Monday, September 05, 2005

یاد باد آن روزگاران یاد باد




جام صلح ملل را نوشیدیم
در کرانه ای که هفت دریا در هفت کوه وسعت داشت
نوروز را خواندیم
در سفره ای که جایگاه شراب بود و شور
و سوختیم در شراره های کین
که همواره سوزانده است هر چه آبی است
پی نوشت: چند روز شیراز بودم.جای همه خالی.کنار دوستانی که دیگه فقط
یه سال دیگه توی دانشگاه کنارشون هستم و دیدن تمام گذشته و بی نظیر بودن
شیراز همه باعث شد که این سفر به یاد ماندنی بشه

Sunday, August 28, 2005

آن مرد با چتر آمد

آن مرد با چتر آمد
آن مرد گریه می کرد
آن مرد با دستان خون آلود آمد
آن مرد روحش را کشت
آن مرد هلیا را در مرگ کابوس خنداند
آن مرد با نان آمد
بابا دیگر نان نداد
بابا مرد
باران آن مرد را با چتر برد
مرد جلوتر آمد .بابا آن مرد بود

دروازه های انسانی

همه ما برای دنیای تو در توی درونمان دروازه هایی ساخته ایم.دروازه هایی که برای
عبور از آنها باید ویزا داشت.و هر چه درونی تر می شوند انسانهای کمتری ویزای عبور
دارند.تا به اینجا همه ما مشترک هستیم.اما تفاوت ها در تعداد دروازه ها و چگونگی رد
شدن از آنهاست.بعضی آنقدر مرز ساخته اند که گمان می کنم از بعضی از این دروازه ها
حتی خودشان نیز نمی توانند عبور کنند.بعضی دیگر حتما درونی ترین دروازه را بسته
نگه می دارند و از گشودن آن ترس دارند.بعضی دیگر با لبخندی اجازه ورود می دهند و
با اخمی ویزا را باطل می کنند ولی از همه جالب تر آنهایی هستند که ویزای مدت دار
می دهند.مثلا 2 ساله!یعنی شما برای 2 سال به دروازه های درونی وارد می شوید و بعد
از آن کاملا بیرون خواهید بود.من به شخصه با تمام دارو دسته های قبلی کنار می آیم
اما این مورد آخر امری است غ ق ق .گاهی به این موضوع فکر می کنم که چیزی که
باعث می شود اجازه ورود بگیریم چیست؟موضوع جالب و پیچیده ایست
اگر می دانستم احیانا مشکل بسیاری از دوستانم حل می شد
پی نوشت: تصمیم گرفتم تا بیشتراز قبل متن بنویسم و غلظت شعر ها رو کم کنم
در ضمن یه بلاگ دیگه زدم که توش طنز می نویسم.توی لینکها هست

Wednesday, August 24, 2005

گریز از مرکز



پشت چراغ قرمز ایستاده.هوا جهنمی است.شمارش معکوس را با چشمانش دنبال می کند
برای حرکت کردن شاید این شمارش معکوس قرمز رنگ ؛ بزرگترین انگیزه اش باشد
لحظه ای در فکر هایش در جستجوی دلیل حرکت غرق می شود.به خودش که می آید
دایره سبز زننده ای را در برابرش می بیند و بوق های ممتد که مثل سوزن در بدنش فرو می روند
تنها انگیزه حرکتش سبز شده . با زهر خندی سرش را روی فرمان می گذارد

Monday, August 22, 2005

فردا روز دیگری است


دیروز مرد
و همراهش خاکستر هزاران کهنه افسانه
امروز در نفس های آخرست
اما روی مزار سبز رنگش ؛ خنده ای ریخته
فردا متولد می شود
باز هم تولدت مبارک؛ زندگی رنگارنگ من
...فردا روز دیگری است

Sunday, August 21, 2005

فرش باد

بيا تا رهسپار شويم
بيا تا كوير هنوز مهمان نواز است
بيا تا شن ها را با طلا پيوند زنيم
بيا تا يار را قرباني شويم
بيا اين صداي باد را فال يار گيريم
بيا كه ابروي يار از خار هاي بيابان چين آلود است
بيا تا خار را از سينه گرم كوير جارو كنيم
بيا براي گام هاي يار، فرش باد شويم
پي نوشت: رنگ و لعاب زير زمين رو عوض كردم.اميدوارم خوشتون بياد

Wednesday, August 17, 2005

ورود ممنوع



گاه یک گام برای دخترک معنی ترس است
و گاه انسجام دوباره نور
گاه از سایه نیز باید ترسید
و گاه ازدحام تیره را با شاخه های ساج ؛ از تارک هر چه زمین رویید
و سر انجام برای چشمان دخترک چه فرق دارد؟
در تاریکی مطلق یا در سپیدی خیره کننده نور
سر انجام چشمان دخترک نمی بیند
درهای تو به توی زندگی
و هر هزار دری سوی هزار راه
سر انجام فانوس قلب شکل اوست که راه را می بیند

Sunday, August 14, 2005

آنسوی من


ای کهن زمانه دیرین
ای دژخیم
ای سودابه خونین جامه
ای چرکین
من بسوی نور خواهم رفت
من کودکی ام را با دستان باغبان ؛ به سپیدی روح پیوند زده ام
ای جرثومه مشکین
ای دژخیم
مزدور علاقه نمی خواهم
من از تباره آبی ام
در را می بندم
و همه پشت سر را
من با کودکی ام آنسوی باغ خواهم رفت

Thursday, August 11, 2005

سيگاري در تاريكي





گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت
به نگاهي كه در آن آبي بود
به خيالي كه در ساغر آن‌ ، سرخي بود
به زماني كه در آن ، واژه خوش ، معنا داشت
به صداي خنده
به صفايي كه در آن تند سراب ، آب به گلها مي داد
گاه مي انديشم به هجوم غمها
به صدايي كه گذشت
به نگاهي كه به ليلا پيوست
به تولد يا مرگ
چه كسي خواهد ديد ،‌روز مرگش را خود
آه ديدم ديدم
گاه مي انديشم
گاه مي انديشم كه چرا بايد رفت
كه چرا زندگي از نور تهيست
كه چرا باران شست
”...از دل من اما“
نقش مرا باران شست
گاه مي انديشم
و در اين انديشه ، چشمهايم را با چشمه دل مي شويم
ونگاهم ، آينه را در پس ابر آهم مي شكند
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت

Wednesday, August 10, 2005

آبی برکه نگاه


روز باران
روز یک سنجاقک در برکه
روز بی پایان
خنده های پشت دیوار شرم
خنده های گرم
خنده ای چون برکه های باران زده , پر ز غوکان
چتر های نم زده
چتر های بسته , چون دخترک 6 ساله همسایه ,چون گیسوان
رویش سبزه های نم زده
رویش من
رویش دوباره هرچه
رویش کفش دوزکی بال زنان
و صدای هم نوازی کفش های فرو رونده در مردابان
نسیم خنک کننده
گاه سرد ز سوی سپید
و من
که به آشنایی این نگاه فریاد می زنم
!سلام

Monday, August 08, 2005

...


از طلا بودن پشیمان گشته ام مرحمت فرموده ما را مس کنید

Sunday, August 07, 2005

Thursday, August 04, 2005

نبض صفر


چقدر آسان است قرباني بودن
چقدر آسان است بازيدن
چقدر آسان است صحنه در هم كشيده زندگي را ديدن
اقيانوس شرق ديگر طوفاني نيست
آرام تر از هميشه
نهنگ ها ديگر جفت گيري نمي كنند
پروانه ها پيله ها را نمي نهند
غوكي نيست
شن ها لطافت خود را مدت هاست كه از دستان دريا دريغ مي كنند
صخره ها دلاله محبت شده اند
چقدر سخت است خنديدن
چقدر سخت است فرياد را در گلوگاه ورم كرده تاريخ ، بي هيچ فردايي ناليدن
چقدر سخت است پرده در هم كشيده صحنه را ، با دستان كوچكم ، دريدن.

Tuesday, August 02, 2005

شهر خوابیده است


شهر خوابیده است...؛ در گرمای بی دماسنج؛در فریاد های بی سکوت
نمی دانم چگونه؛اما در تمام روز و شب ؛ شهر خوابیده است
شبگیر ها با چماغ های بی غواره شان؛ هنوز بی خوابان را
شبگیر ها با دستان خون رنگشان؛ گلوگاه مسافران را
شبگیر ها با هجمه بد بوی کام هایشان ؛ هنوز شب بو ها را
شهر؛ای شهر
شهر ؛ای شهر
شهر خوابیده است
نمی دانم چگونه
اما
شهر خوابیده است

Friday, July 29, 2005

خ مثل خنجر خ مثل خيانت

من استقامت يك كاه را مي پرستم
من درخت ها را شكسته نمي خواهم
ايستاده از غرور مضحك ،‌ هميشه سرنوشتي به سوزناكي هيزم دارد
گاه قاصدك پرپر ، عزيزترين عاشق دنياست
من خنجر پشت در پشت را نمي خواهم
آه اي هم زمان... با دستانت تمام بغض را از روبرو بزن
تحمل خنجر هنگام خنده خوشبختي سخت تر است
... از روبرو بزن

Tuesday, July 26, 2005

"der liebe"

دلم مي خواهد در يك عصر پاييزي
غوطه ور در نواي آكاردئون
روي شميم قهوه فرانسه پرواز كنم
و در بازي با سرماي پاييزي ، دستان سرخ شده ات را
دورفنجان قهوه حلقه كنم
انگار كه پاييز و من و تو مي دانيم كه قايم باشك ، بازي است
و هر سه بهانه ها را با لبخند مي بوسيم...

Saturday, July 23, 2005

گیتاری با میله های زندان


خنده ات را زندانی کرده اند
چشمانت را در آرزوی یک تصویر ؛ جوانمرگ کرده اند
و دستانت؛حلقه زده در میله های همیشه سرد و خشک؛در التهاب قدرت شکستن ؛
...خاطرات آزادی را دود می کند
چشمی نیست برای دیدن این اجرای هفت پرده ای
آخر تو کیستی که بی نظاره گر ؛ کماکان اجرا می کنی
تو؛عاشق اجرا هستی...؛تو عاشق هفتمین نتی
"و بر این دیواره های خاکستری؛حتی نمی توان نوشت"سلطان غم مادر
...اشکان حلقه زده در چشم مادرت ؛تنهاترین غم نشسته در پاکی است

Friday, July 22, 2005

"styska se mi potobe"

كاش مي شداز تمام چشمهاي خيره مردم گريخت
كاش اين آواز غمناك،از تمام گوش ها مستور بود
كاش در آينه هر خانه اي ، عكسي از تنهايي آن خانه بود
كاش با پرواز ما از اين نهايتخانه بي پنجره
هر سكوتي در ميان قلب ما افسانه بود...

Tuesday, July 19, 2005

نماي بيروني يك انسان تيپ 5


مدتي بود كه يك سوال در ذهنم جولان مي داد و مثل هميشه

بي پاسخ ماندن آن ، عذاب دهنده بود. از خود مي پرسيدم كه

مشخصه هر انساني چيست؟ براي چه از بعضي خوشمان مي

آيد و ار بعضي ديگر نفرت داريم؟ اين روزها جواب سوال را

پيدا كرده ام.به اين نتيجه رسيدم كه هر انساني قبل از مرگ جسمي

قابليت مردن و زاييده شدن دارد، آنچه كه عشق را مي آ‏فريند و يا

نفرت را از چركينه عذاب آورش بيرون مي آورد ،هويت انسان است

كه بر اساس افكار و پايه هاي باورش در رفتار او نمودار مي شود.هر

مشابهت رفتاري براي انسان خشنود كننده است و گاه رفتارهايي كه به

ذهن نرسيده مانند جرقه اي انسان را جذب مي كند. در اين ميان هويت

انساني است كه گاه از سياه به سپيد مي رود و گاه كاملا تغيير كرده و

گاهي تنها تاثير مي پذيرد و بر ستون هايش استوار است.باز سوال ديگري

دور سرم مي چرخد و آن اين است كه آيا هويت ثابت ، ارزش محسوب مي

شود و يا نوعي تحجر و ضد ارزش است؟مثل هميشه بي پاسخ ماندن سوال

عذاب دهنده است

پي نوشت :خدا به هر كس هر چي ميده جنبش رو هم بده

Sunday, July 17, 2005

سربازان کوه



هيچ نيست و همه مجهولات سبز هستند
دور نماي دشت و صداي زمزمه اي موهوم كه در كوه مي پيچد
بالاي سر را كه نگاه مي كني ايستادن را مي بيني
سربازاني كه گويي تمام جديت دنيا را در دست دارند
و كوهي كه چقدر پر طاقت است
سختي بار هزاران ساله را حمل كردن از آب روان تر از اشك چشمانش مي بارد
و اين صداي موهوم گويي وحي خداوند ايران زمين است
چراكه عشق را مي توان شنيد
و روزگار من در اين دقايق مانند رابينسوني است كه يك كشتي ديده است
دلم تمام راه هاي اين كوه را مي خواهد
و ديدن دستان فرهاد را
...و تيشه اي كه هنوز تيز باشد و سخت
...پي نوشت: چند روزي مسافرت بودم.دلم براي نوشتن من و خواندن شما تنگ شده بود

Thursday, July 07, 2005

نیمه غایب



رنگ چشمان تو از سلسله زيبايي است
پادشاهي كه بر آن تخت طلا تكيه زنان ، باران شد
و نگاري كه در آن كاخ‌، به شفافي يك اشك روان ، چنگ نواخت
و در اين همهمهُ شوق و صدا
سقف كاخ از ير يك قهقههُ عشق نما
بي تكلف و به نرمي‌،‌ به زمين راضي شد
لحظه اي بعد‌،‌ صعود مژه گان ،‌نغمه اي از سر برپايي آن كاخ نواخت
با نوايي مبهم
كه نشاني موهوم از غم و از كوچ نداشت
كاخ چشم تو در اعماق تنش ،عكسي از خندهُ ناياب لبان من داشت

Wednesday, July 06, 2005

علی و حوضش؛ماندن یا نماندن؟

گاه مرز ميان خوشبختي و درماندگي در يك لحظه پنهان مي شود
در يك آن كافي است يكي از هزار و يك علت ، در باغچه عادت بازيگوشي كند
آنگاه تو مي ماني و حتي دريغ از يك حوض
و گاه در همان لحظه كه به حجم خالي از خوشبختي روزگارت مي نگري
دستي نامرئي تو را مالك تمام حوضهاي نور مي كند
اين قضيهُ اثبات نشده است كه هر شب با خنده اي از سر‌ ِ گيجي
"مرا وادار به گفتن اين جمله مي كند:"آمین

Sunday, July 03, 2005

پر



از همیشه سبکتر
از همیشه خالی
از همیشه بی درد
از همیشه رهاتر...
انگار تمام وزن دنیا از تمام شانه ام تمام شده
ابری نیست
بادی نیست
مثل نگاهی بر بلندای یک شهر
گاه با خود می گویمءکاش سرعت خیال از احساس بیشتر بود
کاش خلبان در حال سقوطءارتفاع سنج نداشت
گندم ها زرد اند...
خوشحال باشی یا خواب یا گریان
افسوس محکوم به بیداری ام
هیهات از تفاوت پاییز و تابستان که در زردی گندم پیداست...

Saturday, July 02, 2005

عاشقانه نا آرام



تو تنها آبي نيستي
شايد در كهن دياران شرق عشق را آبي ناميدند
اما تو تنها داستان عاشقانه دخترك زنداني نيستي
تو حقيقت داري
تو سرخي مانند گفتن دوستت دارم از لبانت
تو سبزي مانند هميشه بودنت
تو سپيدي چون مي داني كه مانند مني ؛ مي داني كه انساني روی زمین
تو زردي مانند طلوع هر صبحت
تو سياهي مانند آرامش شبهاي با تو بودن
تو تمام رنگهايي مانند تمام دنياي من
تلالو چشمانت از كدامين دنياي نور به دنياي من هجرت كرده؟
ساعت دوازده شب هيچگاه نخواهد آمد
كفش تو هميشه براي توست
تو رويا نيستي
پاكي تو در اعتراف توست نه معصوم بودنت
تو صداي هر سكوتي
تو شروع هر نگاه بي صدايي
تو تمام اين نوشته؛ تو تبلور كلامي

Thursday, June 30, 2005

بدون شرح 2


طرح از سالواتور دالی

Tuesday, June 28, 2005

ت مثل تابستان مثل تنور داغ


نارنجی
مثل رد پای آب بر دیوار سرداب قدیمی
به تالار نور که نگاه کنی پس زدن نفس هایت را می بینی
گرمای عصر تابستان
داخل یک سرداب قدیمی و صدای هارمونی کودکانه چک چک قطره ها
کم کم صداهای مبهم شروع می شوند
صدای شهوت زنی در حال جیغ زدن
صدای سوت بمبی در حال سقوط
صدای انتظاری به بلندی تپش های مضطرب
صدای رژه دو پای بی سر
صدای خنده های آسمانی برادر زاده کوچکم
صدای مارش نظامی
صدا و صدا و صدا
در عمق چند پله ای از سطح داغ زمین
با پله ها اوج می گیرم
به سطح می رسمءانگار گرمای تنور تابستان گوش ها را می گیرد
...سکوت مطلق شهر نفسم را می گیرد

Sunday, June 26, 2005

باران


دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است
از اين فرداي بي سامان
از اين فرمان بي پايان
از اين بغض به درد آلود
به من واگو كه اين سوزان طنين ، گرماي بي رنگ است
دلم تنگ است از اين ارواح بي وجدان دلم تنگ است
از اين سوداي خوش الوان
از اين آه‌ ِ هوس آلود
از اين چشمان بي پرده
به من واگو كه باران ، پاك و بي رنگ است
دلم تنگ است ز دانايان بي باران دلم تنگ است
نگو از سوزش ساغر شكن با من
نگو از تيغ ذهن آلود جلاد خيال انگيز
نگو از خشكي لبهاي بي همدم
نگو از هجرت سرد پدر با من
به من واگو كه آن تار ترك خورده ، شباهنگ است
دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است



Wednesday, June 22, 2005

در امتداد رود


می روم و می روم
شب در قعر تاريکی خود آرميده
مردک مست با همدم بطری گونش در هم آميخـته ؛
...آن طرفترک
در کنار رود می روم
شب سايه گون نيست
در امتداد رود ؛ نيمکت ها خانه های کوچک اند
و مردمانی که کوچک شدند تا در خانه ها مچاله شوند
در خواب يکی ؛ زنی زيبا با انگشت اشاره اش مرا بسوی خود می خواند
خواب ديگری اشتها به بلعيدن دارد
گويی معده اش بال روح را گاز می زند
آن سو ترک خانه ای خالی است ؛ خانه خالی خيانت
شايد در خانه ديگری
از بی کسی مصموم شده هوای هم
روزنامه های بی رنگ؛ فرش های خانه است
می روم و می روم
آواز خوانی کنار آب فرياد می زند
"...يک شب مهتاب"
قلبم را بدور شانه اش می اندازم ؛ هوايش سرد است
رود را می روم و می روم
آتشی بر پاست
دو سه مردی بيدار
جای سيب زمينی اصلا خالی نيست
می نشينم و با هم دل هايمان را کباب می کنيم
آن يکی می گويد ؛انتهای رود خورشيد از دل آب بيرون می آيد
تو هم شنيده ای؟
دلم جزغاله شده
در شراره های نارنجی و داغ ؛ در تق تق ترکيدن رهايش می کنم
...می روم و می روم

Tuesday, June 21, 2005

نمایش خانه حاجب الدوله




سوافاژ ها بهم ريخته
پرده اي در كار نيست
كارگردان وقيحانه با پرده گشوده دكور را عوض مي كند
استاد ها كر شده اند
بتهوون مرده است
سياه پوشان حدقه را از كره چشم آزاد مي كنند
من مي مانم و روياي در ذهنم
...كاش 1984 فقط يك كابوس نگاشته شده بود

Wednesday, June 15, 2005

بدون شرح

ماهی قرمز

ماهی کوچولو هر روز سفید تر می شود
طفلک مادر
نمی داند که هر صبح ماهی را با خون خود رنگ می زنم
با لبخند بهشتی اش به طرف تنگ می رود و با انگشت تلنگری به شیشه می زند
دنگ
....هر صبح

Saturday, June 11, 2005

! مد

رنگ و وارنگ
هر چیز تازه ای جذاب است
مثل بوی پوشال تازه خیس شده
...کاش رخت کهنسال را می دیدیم

Thursday, June 09, 2005

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

مدام به کاغذ یادداشت در دستم نگاه می کنم.شاید نمی توانم درست بخوانم
و شاید از همان ابتدا راه را اشتباه آمده امءآخر این آدرس کی پیدا می شود
شاید کشور را اشتباه آمده امءاین بوق های تصادفی هم که بی جهت می
.چرخند تا باک های بنزین را خالی کنند تنها چشمانم را تارتر می کنند
شاید در ترمینال فرود به سوی زمین ءشماره پرواز را اشتباه کرده ام
آسمان امشب بزور توپ و تانک و مسلسل باید شاد باشد؛چون امسال
سال همبستگی ملی است و امشب سرود ملی پوشان باید برای مشارکت
در پای صندوق ها تا جام جهانی بعدی از تلویزیون پخش شود.یک چیز
را مطمئن تر می شوم؛ابتدایش نوشته است ایران؛اما خدای من اینجا
ایران است؟نمی دانم اما این را می دانم که گربه ایرانی کمتر در ایران
پیدا می شود؛حتی گربه هایمان نیز پیوندی شده اند.چه برسد به افکارمان
آنقدر مرموز شده ایم که زندگیمان را حتی از خودمان پنهان می کنیم و
گاهی بعد از دو سال می فهمیم که در خفای درونی ترین سلولمان؛ جور
دیگری هستیم؛ و انقلاب می کنیم ؛اما بر علیه چه کسی؟مظلوم ترین
عزیزانمان , وبا اینکار احساس آزاد شدن می کنیم , بی خبر از اینکه
تنها عقده های کودکی و جوانیمان را بروز داده ایم و کماکان نگاهی
.از بالا به ما می خندد
آری؛از نگاه خیلی ,این روز مرگی خوش رنگ و پر خواهان ,این
نگاههای هرزه بدنبال هم ؛زیباست؛باشد
باشد
این خانه قشنگ است
ولی
خانه من نیست

Wednesday, June 01, 2005

غوغای ستارگان

در نماي كوچك پنجره اتاق ، ستاره هاي زميني شهر به من چشمك مي زنند
نه گرم است و نه سرد
!دلم چه چيز ها كه نمي خواهد
تصوير پشت تصوير
چشمانم را مي بندم و باز مي كنم
گاه يك دشت سبز
گاه دودناك خاطره اي سوزان
گاه غريبانه من در اين دقايق بي گناه
گاه تصوير گنگ رفتنم و اشك هاي مادر
چشمانم را دوباره مي بندم و باز ميكنم
كاش در ميان تمام اين تصاوير نا همگون
براي يك لحظه حقيقت را مي ديدم
،سبك مي شوم
با موسيقي پرواز مي كنم
با خيسي گونه هايم انگار شروع به پايين آمدن مي كنم
اين پروازي است كه هر شب انجام مي شود
احساس مي كنم كه چپ ترين كوچه علي چپ ها نيز برايم راست شده اند
چاره اي نيست.بايد به راست رفت