Wednesday, December 31, 2008

سپید برای سرخ

روزگار؛ روزگار عشق بازی با ام پی تری پلیر و دود کردن تنهایی های مارلبرو سفید است
از انقلاب تا چهار راه ولی عصر
یک کوله بار لبخند سنگین و تلخ را خیابانی می کنم
از فلسطین تا زرتشت
دلم برای سقف ریخته کوروش می سوزد
از فاطمی تا کارگر
دلم برای کودک کار یخ می کند
از کارگر تا والفجر
دلم هوای اسم های خالی از معنی می کند
مثل نام های شماره ای
مثل خیابان چهل و هشت

Tuesday, December 23, 2008

جایی پر از سادگی و درد

به بیمارستان دولتی برو.برای خودت خوب است .می نشینی با دهاتی سلماسی ای حرف می زنی که صفایی دارد به اندازه بوی کت چرک پوشیده اش برای شهر. برایت از روزگارش می گوید و تو در حالی که به حرفهایش گوش می دهی نگاه های بیمار آدم های منتظر را می بینی.آدم هایی که همگی فقیر اند و همگی مریض.از در بیمارستان که بیرون می آیی انگار آن داخل دنیای دیگری بوده است.انگار که این آدم ها که دقایقی قبل دیده ای تمام عمر در آنجا زندگی کرده اند و در همانجا هم خاک می شوند حتی بدون آنکه قیافه شان را ببینی.برای من و تو خوب است که گاه گاهی گذرمان پیش آنها بیفتد.بنشینیم پای حرفشان.پای خستگی شان.پای سادگیشان

Saturday, December 20, 2008

!یلدای اینترنتی نمی خوایم نمی خوایم

با توجه به ضرب المثل باستانی "نشاشیده شب درازه" به منظور طولانی نشدن بیش از اندازه شب یلدا از عموم دوستان تقاضا می گردد که قبل از خواب حتما بشاشید

Sunday, December 14, 2008

!آلارم ها را من خاموش می کنم

در درون هر انسان یک دستگاه خطرسنج وجود دارد.تویی که می خوانی هم حتما احساس دل ریختگی آنی در اثر آژیر این دستگاه را حس کرده ای.این دستگاه کاملا فرق خطر چسکی و خطر اساسی را می فهمد و دقیقا زمانی که متوجه می شود که خطر جدی است ، انسان را اصطلاحا خایه فنگ می کند.البته این دستگاه تنها در مورد خطر های آنی کار نمی کند و تنها عکس العمل ترس را هم بروز نمی دهد.مثلا در مورد اشتیاق به زندگی نیز این دستگاه فرق نارضایتی جزئی با بی میلی کلی به زندگی را به خوبی می فهمد و به صاحبش می گوید که داداش اوضاعت خیلی خراب شده و این سرعت در این سراشینی یعنی کار تمام است. نکته جالب دیگر در مورد این دستگاه این است که مد سایلنت هم دارد و اگر صاحبش آن را در این مد قرار دهد دیگر تا آخر سراشیبی حرفی نمی زند.بهر حال شخصا فکر می کنم که اگر بدون صدای آژیر تا پایین سراشیبی بروم بهتر از این است که آخرین چیزهایی که می شنوم صدای یکنواخت آژیر باشد.

Tuesday, December 09, 2008

چرا می چرخی قل قلی؟

چرخیدن بعدی از پوچی را به همراه دارد و عجیب، تمام دنیا بر اساس چرخیدن است و عجیب ، کسی نمی فهمد که اگر فلسفه ای برای ما باشد ربطی به حرکت نخواهد داشت ، همه چیز به دیدن ربط دارد و برای همین، چرخش در این نوع نگاه ؛ بعدی از تمامیت را دارد، تا تو تمام زوایا را ببینی

Monday, December 01, 2008

نسل مادران ما خطاکار بوده اند جمیعا


روزگار من و توی بیرون زده از ماتحت مادرانمان چون است.حال درونیمان به لحظه وابسته است.لحظه ای شادیم و شاید کسخل و به ثانیه ای نمی کشد که مادربه خطایی از راه می رسد و میریند به حال ما."حال گهی" می دانی یعنی چه؟حال گهی یعنی اینکه برسی خانه ات و معده درد بگیری و دراز بکشی روی تختت و این کیرکوچولوهای واکمنت را بکنی در سوراخ گوشت و صدایش را تا ته بلند کنی تا پرده گوشت بخورد تا دیگر نشنوی صدای مادر به خطاها را که هر روزی که با هزار زور خودت را هم کشیده ای و راهی شهر شده ای با خنده ای از سر کسخلی ؛ می آیند و بعد از سلام شروع می کنند شاشیدن به حالت. نه که خودشان خوشحال و سرحال باشندها ، خودشان به گوزی بندند و می آیند و تمام ریدمان فلسفی زندگیشان را منتقل می کنند به تو و می مانی که چون از دست این فرزندان خطا حال سالم به در بری!هر روزت که شود این و تنها خوشحالی آخر هفته ات این باشد که دیگر این فرزندان خطا را نمی بینی دیگر وضعت از این بهتر نمی شود.شروع می کنی به افکار انتحاری کردن،مادرشان را با خطایی که کردند آشنا کنی؟مگر می شود این همه مادر را با خطایش آشنا کرد!همه روز ها را تعطیل کنی و بتمرگی کنج خانه ات؟پس فردا که ننه و بابای محترمت از خانه پرتت کردند بیرون چه کنی؟یاد وحید می افتی و می گویی بشر راحت شدی! به فکر عمیق فرو می روی به خواب عمیق فرو بروی یا نه؟شاید مشکل این است که باید به چیزی فرو کنی و نکرده ای مدتی؟بنظر منطقی نمی آید چون کافی است دقیقا ثانیه ای بعد از ارضا شدن را در نظر بگیری و مکاشفه کنی که عرفانی تخمی تخیلی انتقادی ترین لحظه انسان دقیقا لحظه ای پس از شانه خالی کردن از زیر بار سنگین تحمل اسپرم های منتظر است.بعد از این همه فکر های انتحاری کسخل تر می شوی ، میزنی در وادی توهم،چون در این وادی می توانی ورود آدم های مادر به خطا را ممنوع کنی و خودت هر خری را خواستی وارد کنی.شروع می کنی برای خودت دنیا می سازی و جلو می روی.می دانی بدبختی اش چیست؟صبح که می شود مجبوری عازم شهر شوی و اگر بدبخت تر باشی راهی شریف و اگر جزو دسته بدبخت تر ها باشی با مادر به خطا های بیشتری روبرو می شوی که از بد روزگار هم سن و سال تو اند و از کل زندگی اپلای کردن را یاد گرفته اند ، گویا نسل مادران ما خطاکار بوده اند جمیعا.غصه ات می گیرد.می دانی چرا؟می خواهی به تک تکشان بگویی که دیوث این راه زندگی نیست!همین گهی را که می خوری می توانی با حال خوب بخوری؛می توانی بدون زیراب زدن بخوری ، می توانی محیط ات را قابل لذت بردن کنی ، نه اینکه هر کس ساز خود را بزند و کوک دیگری را بهم.در آخر هم بعد از تمامی این فکر ها که با خودت می کنی و به پشم هم نمی رسی می روی و والیومت را می خوری و می خوابی شاید که بعد از 1001 بار این ور و آن ور شدن در تخت ، خوابت ببرد و فردا باز به سراغ زندگی سگی ات بروی.