Saturday, April 30, 2005

صدایی آنسوی دیوار می گرید

صدایی آنسوی دیوار می گرید
شاید از همهمه تاریکی
شاید از سر آنکه؛ خنده پاسخ ده خوشبختی نیست
شاید این دخترک ؛از تاریکی می ترسد
شاید از زوزه گرگین صفتان؛که هر نیمه شبان مستی سکر آور خود را به جهان می گویند
شاید از غصه مرگ مادر؛که در آینده به خاکش نالید
شاید ازقهر پدر؛که سزاپا پر از خستگی است
...خواهرش می گوید؛هق هق توست که اورا به صدا می خواند

Wednesday, April 27, 2005

باران

بهار که می آید؛ خدا برای رومئو و ژولیت دلش تنگ می شود
با یک اشاره ابر را به گریه می اندازد
و با بشکنی من تو را عاشق می کند
و با میکائیل برای جند هزارمین بار به تماشای این درام غم انگیز می نشیند
من خوشحالم؛در زیر این هق هق ابرک بهار خوشحالم
چون واقعآ خواهم مرد؛بدلی در کار نیست

Sunday, April 24, 2005

تفکر

اندیشیدن مرور خاطرات نمکشیده و تاریک نیست
اندیشیدن حفظ کردن قالب های از پیش ساخته نیست
اندیشه ؛خواندن روزنامه نیست
اندیشه نشستن در سخنرانی و تک تک شرکت کنندگان را پروسس کردن نیست
اندیشه ؛ شروع یک اتفاق است که از دریچه چشمان اکثر دیگران اشتباهی است بزرگ
اندیشه لحظه رخ دادن رعد وبرق است
و لحظه نم زدن به قانون های تار بسته
همچون فوتی بر کتاب های لب طاقچه
و شروع باریدن

Saturday, April 23, 2005

بام

شب
نسيمي داغ و رويايي كه در سر در حال دمكشيدن است
روي بام خانه
در ارتفاعي تصنعي اوج مي گيرم
ريز ريزك هاي درخشان كه با آوايي مجهول رقص كنانند
انگار كه در زير پوستم سيلي در حال شكل گرفتن است
ماه مشوش هم در هاله اي از غبار و بار‚ زيبايي اش را به رخ مي كشد
رو به آسمان مي كنم
با خود اين انديشه را مزمزه مي كنم كه اكنون رو به بالاي هستي كرده هم يا پايين آن
كاش مي توانستم ستاره هايي كه زير پاهايم هستند را ببينم
شهر آرام است؟
شهر خفته است؟
نمي دانم كه چند نفر مثل من ؛ اكنون خدا را فرياد مي كنند
روزي شهر تعفن زير رنگ ها را بالا مي آورد
روزي نيرنگ از دل سپيد پوشي نمايان مي شود
مانند شكم دخترك پاكنما در هنگام آبستن بودنش
و اين نيرنگ‌، مادران را هم از خود بيزار مي كند

Tuesday, April 19, 2005

صلیب


حتی صلیب مسیح هم از شبیخون آهن و سنگ در امان نماند
اکنون مسیح تنهاست و این بار آنان که صلیب کشانند انسان نیستند
مجسمه هایی از سیمان و نفرت
و اکنون زیر لب می گوید
مسیح
هان ای مگدالنا
تو با تمام پستی ات
در این میانه سرای بی رنگی
که ملغمه ایست از دروغ و تمیز نمایی
تو
از همه آشنا تری
در این زمانه باید ستون ها را رنگ کرد و تنها خداست که بهترین نقاش است
من از تمام دو رنگی ها بیزارم
و اکنون چند گاهی است که از دورنگ صفتان رهاییدم

Monday, April 18, 2005

خورشید بیرون می آید

روزی
عاقبت؛هر چند که دیر یا زود
رنگی یا خاکستری
تلخ یا شیرین
چون عسل کندوان دامنه های دماوند
عاقبت در انعکاس برکه وجدانت
خورشید واقعیت را می بینی
آن هنگام هنگامه ای خواهد بود
در انتظار آن نیستم
تنها پیشگوییم را در آینه قلبم می بینم
آن روز خورشید بیرون می آید
آن روز تفاوت رنگ ها معلوم می شود
آن روز آبی از اتهام سیاه تبری می شود
آن روز خورشید بیرون می آید

Saturday, April 16, 2005

پرتگاه

پایین را نگاه می کنی
انگیزه ای تمام برای پروازی چند ثانیه ای
شاید در این چند تک لحظه بتوانی معنی کنی؛شعری که می نوازد
پرواز را بخاطر بسپار؛پرنده مردنی است
با تمام نیرو یک نفس عمیق را در قفس های استخوانی ات به زنجیر می کشی
و اندکی بعد زندانبانت فریاد می زند
آزادی
کار همیشگی برای عزیز کردن
اول اسارت و بعد تقدیم آنچه از قبل در آغوش داشته ای
هوای خوبی است برای پریدن
تا با صدای بلند بگویی
برای پرواز تنها جرات ام را می گسترم
اکنون بالا برای بودن ,پایین است
باید معلق بودن را تست کرد و با پنیر گرمی خورد
اکنون هنگامه پرواز از همه جای این قلب ؛شنیدنی است

لبخند ژكوند


زندگی ما در گذر بی پايان خود در گذر است
اين واقعه ایست که حقيقت دارد
گاه ميان يک حادثه می مانيم
گاه پل می زنيم ؛می سازيم در ابرک بالای خيالخانه خود؛
رويای شبی مهتابی را که در آن ديگر صدای جيرجيرک باغچه آزاردهنده نيست
گاه گذرگاهی هستيم برای گذران رهگذران بی گذر
در تمام اين تکدانه های ثانيه نام
زندگی ما در گذر است
در تابلوی بزرگ گالری هستی
می دانی کدامين عکس ها جاودانه اند؟
لبخندک دلنشين تو و دلتپشت برای کناردستت
راز ماندگاری لبخند ژکوند اين است
خالق آن تنها راز هستی را مزمزه کرده
بيا آب را ببينيم؛حتی اگر قطره ای باشد در ليوان بزرگ

Wednesday, April 13, 2005

کوه

کوه ها از کیلومتر ها دورتر به یکدیگر سلام می دهند
وقتی بلند باشی بلند ها را به راحتی می بینی
کوه ها به ماه نزدیک ترند
کوه ها گاهی از غصه خونباره های دلشان را جهانی می کنند
کوه ها استوارند
اما چه کسی می گوید دلشان از سنگ است
دلشان همه از زیر یکی است
کوه ها روح جهانی دارند
کوه بودن هنر است
کوه ها در همه جا کوه را می بینند

Monday, April 11, 2005

شب

لبخندی ریزو بازیگوش
لیوانی چای و افکاری قهقرایی
و من در فکرهایم زنده ام
اکنون ر خیالگاه خود
همچون گربه ای که با توپی از کاموا بازی میکند
کتابی سبز که آنرا شعر می نامند
و نمی دانم که چرا انقدر بد خطابش می کنند
آرامشی کم نظیر و تکه شمعی که همواره ایثار را با جانش به من می آموزد
من امید دارم
پس همه چیز دارم
من ماه دارم
پس همه چیز دارم

Monday, April 04, 2005

فردا

روایت های دورادور
نگاره هایی که از نزدیک خوانده ای
فردایی سراسر سرعت زده
دیروزی انباشته از ترجیع بند
پشت سر زرد مایل به سبز
روبرو زرد مایل به خاکستری
و از هر سو که برانی در انتهای تمام رنگ ها سیاه است
ولی اگر بخواهی
و اگر سپیدکان نحیفت را در ارکستر باشکوه پروانه ها؛همراه کنی
به آبی خواهی رسید
آبی و سپید
همان دورنمایی که گاه گاه در آسمان به تماشا می نشینی
و اکنون
اندیشه توست
و تو خود بال ها را بکن یا بگشای