Thursday, September 29, 2005

عاشقانه كازانتزاكيس


فردا مي آيم
سايه سار درخت قديمي
يادت كه هست؟
همان سايه آبي با نقش تو
چمدان هايم را بسته ام
پر از دلواپسي هايم
فردا بليط دارم
يادت كه هست؟
رديف 14 صندلي 7
مي آيم و پاپ كورن ها را هم مي نشانم
همان چسهاي فيل خودمان
فيلمان سلام مي رساند
هنوز پاپ كورن داريم، نگرانش نيستم
راستي موهايت كه نشكسته اند؟
كمر من كه شكست
اينجا شكسته بند نيست
ديروز پازلي ديدم شكل دلم
فروشنده مي گفت 1000 تكه است
فردا برايت مي آورم
گوشه ذهنت اگر خواستي بچين
فردا مي آيم
راستي شكلم را يادت هست؟
اگر نيست ، شلوار لي آبي مي پوشم با پيراهن آبي

Monday, September 26, 2005

پری در چهار راه

یک ...دو...سه
دخترک گامهایش را می شمرد
چهار ....پنج....شش
با خوشحالی آنسوی خیابان را نگاه می کند
هفت...هشت...نه
مردی از داخل یک پژو سیاه با دست می گوید بیا
ده ...یازده....دوازده
با خوشحالی جورابهای در دستش را محکم می گیرد و به طرف ماشین می دود
سیزده...جهارده...پانزده
"جفتی چنده دختر؟"
پانزده....پانزده...پانزده
"قابل نداره آقا جفتی 200 تومن"
مرد یک جفت را از دسته جورابها در می آورد
پانزده....شانزده....پانزده....شانزده
لبخند روی لبان دخترک می نشیند.مرد دستش را در جیب شلوارش می کند
دایره سبز رنگ زننده ای دخترک را از جا می پراند
صدای بوق
صدای گاز پژو مشکی
هفده ...هجده...نوزده
صفر...صفر...صفر

Friday, September 23, 2005

سال آخر


اين روزها در اطرافم مدام با يك مسئله روبرو مي شوم كه به شكل هاي مختلف خود را نشان مي دهد وآن هم عادت است.خيلي از بچه هاي هم دوره اي ماتم گرفته اند كه دوران دانشجويي ديگر تمام شد.من با اين طرز فكر حداقل دو مشكل دارم.يكي اينكه دقيقا يك چهارم از چيزي كه انقدر برايتان عزيز است باقي مانده و اين مدت هيچ فرقي با طول سال سوم و يا طول سال دوم نمي كند.مشكل ديگر اين است كه خيلي از اين افرادي كه اين گونه مي گويند تا همين چندي پيش مدام غر مي زدند كه اين جا ديگر كجاست و از ديوار تا تمام آدم ها و درس ها را به فحش مي گرفتند.اين قشمت آخر باعث مي شود تا فكر كنم كه واقعا انسانها در برابر عادت كردن چقدر ضعف دارند.خيلي از آدم ها را ديده ام كه مي گويند از پايان مي ترسند و يا در پايان هر دوره يا هر چيزي دلشان مي گيرد.اين دقيقا نشانه اين است كه عموم آدم ها از تغيير وضعيت خوششان نمي آيد.همه عقيده ها و رفتارها محترم اند اما به نظر من بايد دقيقا در لحظه زندگي كرد و آينده را با لبخند نگاه كرد.آينده مثل خورشيد است.اگر زياد نگاه كني كور مي شوي.سال چهارم من آغاز مي شود و من به مدت يكسال مي خواهم در آن زندگي كنم

پي نوشت: بالاخره جشن ورودي جديد ها و غرفه نمايشگاه هم برگزار شد.خدا رو شكر بد هم نشد.كلي خسته شدم اين چند روز اما به خوب برگزار شدنش مي ارزيد.از همه بچه هايي كه تو غرفه كمك كردن يه عالمه ممنونم

Friday, September 16, 2005

سبز سكون



روي تخت سبز رنگ بيمارستان بي جان افتاده‌ ، صورتش همرنگ ديوار شده
“مادر از پشت شيشه صورتش را چنگ مي زند.”الهي مادر بميره
مريم هم آمده.اشك در چشمانش منجمد شده.هيچ نمي گويد
امروز صبح مانند ترني از جلوي چشمش عبور مي كند
“هزار بار التماس كرد كه ”نرو.احمد جان نرو،بخاطر من نرو.آخه مي ري كه چي بشه؟
صداي شيون مادر بلند مي شود.مريم سراسيمه به سمت مادر مي رود
” ديدي چي شد مريم؟ ديدي؟ بچه ام رو دستي دستي كشتن“
”آروم باش مادر ، خدا نكنه ،دكترا گفتن بهوش مي آد“
بي اراده مي زند زير گريه.هر كس كه نداند او و احمد كه مي دانند كماي عميق يعني چه؟
نا سلامتي هر دو دانشجوي پزشكي بودند. دوباره در هجوم فكر هاي پراكنده غرق مي شود
لبخند هاي مصمم احمد ،‌ آخرين كلمه هايش ،‌خداحافظي اش
آنسوي خيابان مي رود و به راننده مي گويد:” انقلاب“،سوار شدنش
بعدالظهر را به ياد مي آورد كه راننده تاكسي مي گفت جلوي دانشگاه خيلي شلوغ است
سراسيمه شدنش، صداي لرزان مادر احمد از پشت تلفن
“بيمارستان؟چرا؟”
“نمي دونم مادر.وااي.خدايا.گفتن بيهوشه.”
پيشاني پر از خونش را مي بيند
“دكتر را كه مي گويد : ” كماي عميق
صداي گوينده اخبار تلويزيون را مي شنود.اشك هايش را پاك مي كند تا تصوير را واضح ببيند
...رثيس جمهور دارد از مهرورزي به بندگان خدا حرف مي زند

Thursday, September 15, 2005

باد پاييزي

اي باد پاييزي
اي ارغنون رنگ زندگي
كتاب هايم را بياور و دستانم را در نمناك باران خود بشوي
اي باد پاييزي
اي يگانه فرياد رسان خاك
بوي جمعه تعطيل را زنده كن
بوي سكوت صبح جمعه را
اي باد پاييزي
اي سرد خوب زيبا
خنده هاي كز كرده را بياور
و دست هاي بهم ماليده از حجم آرامش
اي باد پاييزي
اي هميشه خاطره صبح هاي دركه
بيا

Monday, September 12, 2005

كمدي رمانتيك يك مازوخيست


دستانش هنوز مي لرزد.مي رود و يك ليوان چاي براي خودش مي ريزد
“ابي گذاشته:” كي اشكاتو پاك مي كنه شبا كه غصه داري
سردرد عجيبي تمام فكرش را زنداني كرده
دستانش را دور ليوان داغ حلقه مي كند و به تناقض سرماي پشت پنجره نگاه مي كند
انگار كه كوچه خالي تر از هميشه است و نگاه او بيشتر
عصر همه چيز را تمام كرد
ليوان چاي را بالا مي آورد و همزمان فكر مي كند كه از اين به بعد عصر ها به چه بهانه اي ابي گوش كند

Saturday, September 10, 2005

فرانسوا


فرانسوا
برای خواندن دیر است
باید حرکات لبها را با رقصی موزون همراهی کرد
برای پژمردن دیر است
باید ارغنونی برای ماهتاب ساخت و آرمید
فرانسوا
برای احساس دیر است
باید پیر دهکده را تا لب رود خانه تکیه داد
و خدا را
اکنون باید جست
فردا را لبخند زدو گذشته را به ابرهای خاکستری دود قطار سپرد

Monday, September 05, 2005

یاد باد آن روزگاران یاد باد




جام صلح ملل را نوشیدیم
در کرانه ای که هفت دریا در هفت کوه وسعت داشت
نوروز را خواندیم
در سفره ای که جایگاه شراب بود و شور
و سوختیم در شراره های کین
که همواره سوزانده است هر چه آبی است
پی نوشت: چند روز شیراز بودم.جای همه خالی.کنار دوستانی که دیگه فقط
یه سال دیگه توی دانشگاه کنارشون هستم و دیدن تمام گذشته و بی نظیر بودن
شیراز همه باعث شد که این سفر به یاد ماندنی بشه