Sunday, August 28, 2005

آن مرد با چتر آمد

آن مرد با چتر آمد
آن مرد گریه می کرد
آن مرد با دستان خون آلود آمد
آن مرد روحش را کشت
آن مرد هلیا را در مرگ کابوس خنداند
آن مرد با نان آمد
بابا دیگر نان نداد
بابا مرد
باران آن مرد را با چتر برد
مرد جلوتر آمد .بابا آن مرد بود

دروازه های انسانی

همه ما برای دنیای تو در توی درونمان دروازه هایی ساخته ایم.دروازه هایی که برای
عبور از آنها باید ویزا داشت.و هر چه درونی تر می شوند انسانهای کمتری ویزای عبور
دارند.تا به اینجا همه ما مشترک هستیم.اما تفاوت ها در تعداد دروازه ها و چگونگی رد
شدن از آنهاست.بعضی آنقدر مرز ساخته اند که گمان می کنم از بعضی از این دروازه ها
حتی خودشان نیز نمی توانند عبور کنند.بعضی دیگر حتما درونی ترین دروازه را بسته
نگه می دارند و از گشودن آن ترس دارند.بعضی دیگر با لبخندی اجازه ورود می دهند و
با اخمی ویزا را باطل می کنند ولی از همه جالب تر آنهایی هستند که ویزای مدت دار
می دهند.مثلا 2 ساله!یعنی شما برای 2 سال به دروازه های درونی وارد می شوید و بعد
از آن کاملا بیرون خواهید بود.من به شخصه با تمام دارو دسته های قبلی کنار می آیم
اما این مورد آخر امری است غ ق ق .گاهی به این موضوع فکر می کنم که چیزی که
باعث می شود اجازه ورود بگیریم چیست؟موضوع جالب و پیچیده ایست
اگر می دانستم احیانا مشکل بسیاری از دوستانم حل می شد
پی نوشت: تصمیم گرفتم تا بیشتراز قبل متن بنویسم و غلظت شعر ها رو کم کنم
در ضمن یه بلاگ دیگه زدم که توش طنز می نویسم.توی لینکها هست

Wednesday, August 24, 2005

گریز از مرکز



پشت چراغ قرمز ایستاده.هوا جهنمی است.شمارش معکوس را با چشمانش دنبال می کند
برای حرکت کردن شاید این شمارش معکوس قرمز رنگ ؛ بزرگترین انگیزه اش باشد
لحظه ای در فکر هایش در جستجوی دلیل حرکت غرق می شود.به خودش که می آید
دایره سبز زننده ای را در برابرش می بیند و بوق های ممتد که مثل سوزن در بدنش فرو می روند
تنها انگیزه حرکتش سبز شده . با زهر خندی سرش را روی فرمان می گذارد

Monday, August 22, 2005

فردا روز دیگری است


دیروز مرد
و همراهش خاکستر هزاران کهنه افسانه
امروز در نفس های آخرست
اما روی مزار سبز رنگش ؛ خنده ای ریخته
فردا متولد می شود
باز هم تولدت مبارک؛ زندگی رنگارنگ من
...فردا روز دیگری است

Sunday, August 21, 2005

فرش باد

بيا تا رهسپار شويم
بيا تا كوير هنوز مهمان نواز است
بيا تا شن ها را با طلا پيوند زنيم
بيا تا يار را قرباني شويم
بيا اين صداي باد را فال يار گيريم
بيا كه ابروي يار از خار هاي بيابان چين آلود است
بيا تا خار را از سينه گرم كوير جارو كنيم
بيا براي گام هاي يار، فرش باد شويم
پي نوشت: رنگ و لعاب زير زمين رو عوض كردم.اميدوارم خوشتون بياد

Wednesday, August 17, 2005

ورود ممنوع



گاه یک گام برای دخترک معنی ترس است
و گاه انسجام دوباره نور
گاه از سایه نیز باید ترسید
و گاه ازدحام تیره را با شاخه های ساج ؛ از تارک هر چه زمین رویید
و سر انجام برای چشمان دخترک چه فرق دارد؟
در تاریکی مطلق یا در سپیدی خیره کننده نور
سر انجام چشمان دخترک نمی بیند
درهای تو به توی زندگی
و هر هزار دری سوی هزار راه
سر انجام فانوس قلب شکل اوست که راه را می بیند

Sunday, August 14, 2005

آنسوی من


ای کهن زمانه دیرین
ای دژخیم
ای سودابه خونین جامه
ای چرکین
من بسوی نور خواهم رفت
من کودکی ام را با دستان باغبان ؛ به سپیدی روح پیوند زده ام
ای جرثومه مشکین
ای دژخیم
مزدور علاقه نمی خواهم
من از تباره آبی ام
در را می بندم
و همه پشت سر را
من با کودکی ام آنسوی باغ خواهم رفت

Thursday, August 11, 2005

سيگاري در تاريكي





گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت
به نگاهي كه در آن آبي بود
به خيالي كه در ساغر آن‌ ، سرخي بود
به زماني كه در آن ، واژه خوش ، معنا داشت
به صداي خنده
به صفايي كه در آن تند سراب ، آب به گلها مي داد
گاه مي انديشم به هجوم غمها
به صدايي كه گذشت
به نگاهي كه به ليلا پيوست
به تولد يا مرگ
چه كسي خواهد ديد ،‌روز مرگش را خود
آه ديدم ديدم
گاه مي انديشم
گاه مي انديشم كه چرا بايد رفت
كه چرا زندگي از نور تهيست
كه چرا باران شست
”...از دل من اما“
نقش مرا باران شست
گاه مي انديشم
و در اين انديشه ، چشمهايم را با چشمه دل مي شويم
ونگاهم ، آينه را در پس ابر آهم مي شكند
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت

Wednesday, August 10, 2005

آبی برکه نگاه


روز باران
روز یک سنجاقک در برکه
روز بی پایان
خنده های پشت دیوار شرم
خنده های گرم
خنده ای چون برکه های باران زده , پر ز غوکان
چتر های نم زده
چتر های بسته , چون دخترک 6 ساله همسایه ,چون گیسوان
رویش سبزه های نم زده
رویش من
رویش دوباره هرچه
رویش کفش دوزکی بال زنان
و صدای هم نوازی کفش های فرو رونده در مردابان
نسیم خنک کننده
گاه سرد ز سوی سپید
و من
که به آشنایی این نگاه فریاد می زنم
!سلام

Monday, August 08, 2005

...


از طلا بودن پشیمان گشته ام مرحمت فرموده ما را مس کنید

Sunday, August 07, 2005

Thursday, August 04, 2005

نبض صفر


چقدر آسان است قرباني بودن
چقدر آسان است بازيدن
چقدر آسان است صحنه در هم كشيده زندگي را ديدن
اقيانوس شرق ديگر طوفاني نيست
آرام تر از هميشه
نهنگ ها ديگر جفت گيري نمي كنند
پروانه ها پيله ها را نمي نهند
غوكي نيست
شن ها لطافت خود را مدت هاست كه از دستان دريا دريغ مي كنند
صخره ها دلاله محبت شده اند
چقدر سخت است خنديدن
چقدر سخت است فرياد را در گلوگاه ورم كرده تاريخ ، بي هيچ فردايي ناليدن
چقدر سخت است پرده در هم كشيده صحنه را ، با دستان كوچكم ، دريدن.

Tuesday, August 02, 2005

شهر خوابیده است


شهر خوابیده است...؛ در گرمای بی دماسنج؛در فریاد های بی سکوت
نمی دانم چگونه؛اما در تمام روز و شب ؛ شهر خوابیده است
شبگیر ها با چماغ های بی غواره شان؛ هنوز بی خوابان را
شبگیر ها با دستان خون رنگشان؛ گلوگاه مسافران را
شبگیر ها با هجمه بد بوی کام هایشان ؛ هنوز شب بو ها را
شهر؛ای شهر
شهر ؛ای شهر
شهر خوابیده است
نمی دانم چگونه
اما
شهر خوابیده است