Friday, July 26, 2013

من اینجا هنوز منتظرام. من را نجات دهید...

از چند روز پیش که خبر برودپیک را خواندم ؛ ناخودآگاه خودم را در موقعیت آنها قرار می دهم. دیروز دیدم یکی از دوستان در فیسبوکش نوشته بود که چرا عده زیادی از دوستانم تحت تاثیر این خبر هستند؟ آیا همه کوهنوردند یا اینها شریفی بوده اند؟ خوب شاید این سوال به گونه ای جواب را هم در خود داشته باشد. در واقع پرسش کننده خود نیز هم ذات پنداری و یا احساس تعلق را دلیلی موجه برای توجه و تاثر از این خبر می داند و شاید عده زیادی از دوستانی که متاثر شده اند به گونه ای احساس تعلق و یا هم ذات پنداری با کوهنوردان داشته باشند اما برای من به وضوح ، نیازی نیست تا کوهنورد یا هم دانشگاهی باشم تا بتوانم خود را در موقعیت آنها قرار دهم. چیزی که باعث شد تا دوباره غمی انبوه را بر دوش داشته باشم. امان از جزئیات... وقتی جزئیات را می فهمی دیگر همه چیز را داری تا چشمانت چیز دیگری نبیند. وقتی می دانی که آیدین بزرگی از آن بالا ، وقتی گیر افتاده و راه را گم کرده با تلفنش زنگ می زند به تهران. دیگر نمی توانی تاب بیاوری که چه فکر هایی در سرش گذشته است. با دو هم نوردی که از حال رفته اند. وقتی می فهمی که حداقل تا شنبه دوام آورده تا زنده بماند. تا زندگی کند. تا برگردد اما خودش و همه می دانستند که نمی شود. وقتی تصور می کنی که سه شب را آن بالا تنها سرکرده در انتظار مرگ. وقتی عکس های صفحه فیسبوکش را می بینی و می بینی که از یک حوالی هستی. می بینی با نسیم هم طنابی بوده. می بینی اگر یک تاس جابجا می شد ممکن بود تو در آن موقعیت قرار می گرفتی. اگر جراتش را داشتی البته. همه اینها باعث می شود که بارها و بارها آن ساعت های انتظارش را جلوی چشمانت بیاوری. ساعت های استیصال و تنهایی. همان ساعت هایی که خودت کم نداشته ای اینجا. شاید مسخره ترین حرف باشد از نظر تو ، اما هیمالیا باشی یا امریکا ، وقتی دل را گذاشته ای و آمده ای تک و تنها ، می توانی لحظات مشابه ای داشته باشی. این است که دلت می خواهد وقتی می خوانی عملیات نجات متوقف شده ، یک دل سیر زار بزنی و بگویی نه! من اینجا هنوز منتظرام. من را نجات دهید...
پی نوشت:
از وقتی که یادم هست هر وقت که غمی بزرگ می نشیند روی دلم باید کاری برایش انجام دهم ؛ شکلی از گفتار ، نوشتار و یا تصویر ، ظرفی برای ریختن احساسات و اندوه. بار اولی که غمی انبوه بر دل نشست ، رفتن وحید بود. چیزی که آزاردهنده بود تنها به نیستی او پایان نمیافت ، به جان دادن تدریجی اش مربوط بود. به آن شب تا صبحی که بر تخت بیمارستان بود و هم او و هم دیگران می دانستند که کاری نمی شود کرد. درد اما برای من تنهایی اش بود در آن لحظات. تصور تنهایی اش و انتظارش برای مرگ. فقدان من در آن لحظات ، ناتوانی ام در بازگرداندن آن شب بود که من را آرام آرام می خورد. آن تماس ناموفقش برای کشاندن دوستی پای تخت برای لحظات آخر. یاد گرفتم که برای مقابله با این احساس باید کاری بزرگ برایش انجام دهم. کاری که حداقل آرامم کند. برای وحید یک پرتره کشیدم به ابعاد بزرگی اش ، دو متر در سه متر شاید. با ذغال. ده دوازده ساعت طول کشید. تب داشتم. رول های کاغذ را به هم چسبانده بودم بر روی زمین ؛ دو زانو روی زمین نقش می زدم. در تمام آن مدت احساس کردم که آرام آرام تسکین پیدا می کنم.  وقتی تمام شد دیگر تنها گریه بود.
دلم می خواهد یک روز بروم به هیمالیا. بیس کمپ برودپیک. یک روز خواهم رفت. هرچقدر دور...