Tuesday, February 27, 2007

هیشکی نمیتونه مثه من کنکور بده

خوب بالاخره رسیدم به کنکور
فقط امیدوارم که مثله همیشه بدم
در ضمن این شبکه هوشمند دوستان مخابرات وبلاگ من رو فیلتر کرده
این رو به عنوان یه افتخار در زندگیم به ثبت می رسونم

Sunday, February 25, 2007

Restart


سال سه
سال عشق
سال مزمزه ترش و شیرین زندگی
سال در عرض بودن؛ بدون دلهره طول زندگی

Friday, February 23, 2007

پاسخی به چراهای آینده

فردا زیر زمین دوساله می شود
دو سال پیش ، وقتی که زیرزمین تنهاییم را ساختم؛شروع کردم به گوش کردن و فکر کردن و حرف زدن با تاریکی
آن روزها ، اگرچه زخمی از شکست یک رابطه بودم اما سرشار بودم از خواستن آرزوهای خوب و بد و احساس خواستن را در دلم لمس می کردم
امروز اما،من در انتهای چیزی مبهم ام.نمی دانم که این انتها انتهای چیست
شاید انتهای روزهای خاکستری و شروع روزهایی نو
شاید انتهای چیزی بنام رنج کشیدن
رنج کشیدن مزمنی که دارد از داخل تجزیه می کند من را
امروز ؛ مهرانی که شما میشناختید یا نمی شناختید مرده است
دیگر اثری از آن خنده ها و خنداندن ها باقی نمانده است
اعتراف می کنم که امروز هیچ چیز من را خوشحال نمی کند
تنها چیزی که دوست دارم خوشحال کردن کسی است که او را دوست دارم؛شاید هدیه ایست که خود دوست داشته ام و اکنون از هدیه دادنش به او خوشحال می شوم
من امروز از هیچ چیز لذت نمی برم
شاید برای آنکه چیز هایی که روزی از آنها لذت می بردم یا ممنوعه بود و یا خیالی
بهر حال ریشه سبز خواستن در دل من خشکیده است
اعتراف می کنم که زندگی در میان چنین مردمانی حالم را بهم می زند.مردمانی که یاد گرفته اند دروغ گفتن را و یاد گرفته اند مچ گرفتن را
اینجا هر کسی تنها و تنها به فکر این است که برای خودش بهترین وضعیت را فراهم کند و وسیله اش چندان اهمیتی ندارد و من همیشه از گدایی هر چیزی حالم بهم می خورده است
اینجا هر رابطه ای یک معامله است اما من تنها چیزی که برایم مهم است خنده های توست
من تاجر بدی هستم
اینجا کسی به تخمش هم نیست که دیگران برایش چه می کنند.همین احمد باطبی.حرف احمد ها برای خودشان است یا کمی هم به من و تو ربط دارد؟الان احمد در کماست.مطمئنم که بالای نود در صد می گویید به تخمم
من حالم از این بی تفاوتی دارد بهم می خورد
امروز من موجودی هستم که فکر هایم را مثل اسبی خسته به دنبال خودم می کشم و کلمه ای بنام رنج را زمزمه می کنم
اینها را نوشتم که شما را با روح رنجدیده درونم آشنا کنم و بدانید که چرا

Thursday, February 22, 2007

Resize me


هرچقدر که فکر می کنم ، به این نتیجه می رسم که من در قبر جا نمی شوم


پی نوشت: دیروز سر خاک وحید بودم.آروم خوابیده بود
پی نوشت2:از همه دوستانی که نگران حال من می شوند و شدند ممنون

Monday, February 19, 2007

شن های ساعت


روز به روز سبک تر می شوم
روز به روز جداتر
روز به روز ؛ صداهای آن پایین مفهوم تر می شود
کم کم باید به فکر یک مترجم دیگر باشید

Saturday, February 17, 2007

Last Dance in life hall

گرامافون قدیمی صحنه؛ دارد والس پخش می کند
صحنه مثل همیشه شلوغ است
دو به دو می چرخند و با والس شورانگیز زندگی می رقصند
من می آیم؛ مثل همیشه ساکت
دستانم را باز می کنم و صدای هریس الکسیو را در گوشم می شنوم
با لبخند به صورت های خندان نگاه می کنم
و نگاه های از سر سیری آنها را در گوشه قلبم قاب می گیرم
چشمانم را می بندم
والس خداحافظی را شورانگیز تر از همیشه می رقصم

Monday, February 12, 2007

گره یک فیلم نامه از نوع تعلیق

جمعه آخرین کنکور آزمایشی ام را می دهم و برای آخرین بار یک می شوم
از خواجه نصیر بیرون می آیم و می روم کنار دکه روزنامه فروشی
دو نخ سیگار می گیرم.یکی دانهیل قرمز و یکی دیگر کنت
آخرین دانهیل قرمز را می کشم
آخرین کنت را می کشم
یادم می آید که روز تولدم است
آخرین روز بیست و دو سالگی را چس دود می کنم

مرگ گاهی ریحان می چیند

Thursday, February 08, 2007

برای وحید




می آیی و می نشینی درست وسط قلب من
می روی مثل همان خنده های تلخت که آشنا بود همیشه
مانده ام؛ مانده ام که باور کنم رفتنت را یا نه چطور باور کنم؟
کجایی که باز هم از تو بپرسم سوالهایم را و با هم فکر کنیم وجواب ها را دود کنیم
وحید؛ چطور تصورت کنم یا چطور تصورت نکنم؟
چطور یادم برود که هر وقت می خواندی ناراحتی ام را می آمدی و تمام جک هایت را تعریف می کردی
چقدر خنده هایت را دوست داشتم کس شعر
چطور بروم روبروی حوض دانشکده بنشینم و یادم نیاید که تو الان آن پایینی جای اینکه روی سکو ها نشسته باشی
وبا هم آفتاب پاییزی بگیریم
!چطور یادم برود که قرار بود الکترونیک بخوانیم که برویم سوئد و از آنجا برویم خارج
چرا شنبه نیامدم فوتبال
شاید باز هم یک سوال کس شعر دیگر می پرسیدم و ماندگارت می کردم
نمی دانم چه می نویسم فقط اینکه دوستت دارم کس شعر؛
هرجا که هستی
خداحافظ وحید جان
پی نوشت: حال و حوصله نوشتن نیست.فعلا نمی نویسم

Monday, February 05, 2007

رمز یک روز آفتابی

یک نفس عمیق می کشم
و با زمزمه های شاد خنده ها
این رمز بزرگ را در انتهای یک گاوصندوق بزرگ
مثل پول های قلک کودکی قایم می کنم
زندگی زیباست
با تمام سختی هایش
و ما می توانیم؛ با تمام اراده جرثومه های جهل
چون ما به خوبی؛ به آزادی؛به عشق یکدیگر جذب می شویم
پی نوشت:پروژه کارشناسی را هم تحویل دادم و خلاص
پی نوشت 2:سد سیوند و پاسارگاد یادتان نرود

Saturday, February 03, 2007

صدایی از شکستن

بعضی روزها مثل گودال است
هر تلاشی برای بهبود اوضاع ؛ تنها خسته تر ات می کند
و چیز هایی که مستحق آنها نیستی بر سرت می آید
و حرف هایی که مستحق شنیدن آنها نیستی را می شنوی
تنها چیزی که از این روزها بجا می ماند یک دل شکسته است
که آن را هم از قضا گربه خورد