Monday, April 30, 2007

وطن؟

بعضی وقتها فکر می کنم که وطن یعنی چه؟برای من چه معنایی دارد.اصولا وطن جایی است که انسان به آنجا تعلق خاطر داشته باشد و مردمانی که در آنجا زندگی می کنند را شبیه به خود بداند.برای من یعنی چه؟
ایران وطن من است اما در تعریف وطن نمی گنجد.مردمانی که در اینجا می بینم از نظر رفتاری به دو دسته اشغالگر و اشغال شده تقسیم می شوند که من با هیچ کدام از این دو گروه احساس نزدیکی نمی کنم.گروه اشغالگر که گویا گروه اشغال شده ارث پدری آنها را مفت مفت می خورند و جا را برای ظهور آقاشان تنگ کرده اند،از هر فرصتی استفاده می کنند تا این گروه را مورد عنایت قرار دهند و با کلمات مورد علاقه شان (از جمله جنده ،بچه سوسول و غیره بسته به جنسیت مخاطب) آنها را مورد خطاب قرار داده و با این کار از انواع نعمات بهشتی از جمله حوری و قلمان و غیره(بسته به نوع علاقه جنسی آنها) و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر بهره مند شوند.نمونه اش هم همین طرح های جهادی مبارزه با بد حجابی و جمع آوری ماهواره ها و غیره است.اما گروه دوم که اشغال شده بنظر می رسند روی گوسفند را هم سفید کرده اند و تا جایی که گنجایش دارند از پذیرفتن آلات دوستان اشغالگر امتناع نمی کنند و هر چه به آنها دستور داده شود انجام خواهند داد و حتی در نهان خانه مغزشان هم اندکی تنفر از این دوستان اشغالگر بوجود نمی آید.بهانه اکثر این موجودات گوگوری مگوری هم این است که اعتراض خطرناکه حسن!حسن خیلی خطرناکه حسن.ما می خواهیم زندگیمان را بکنیم و کاری به اینکه چه چیزی می رود داخلمان و عبور و مرور می کند نداریم.خوب باید اعتراف کنم که از این گروه حتی بیشتر از گروه اول حالم بهم می خورد و به این نتیجه می رسم که واقعا کلمه هموطن برای من معنای خاصی ندارد.یک درصد خیلی اندک هم وجود دارند که مانده اند که چکار کنند.اگر میشد با هم یک جزیره ای کشف کنیم و برویم آنجا وطن تشکیل دهیم خوب میشد


Sunday, April 29, 2007

باران های گرمسیری

عکس حذف شده است
روی تختم افتاده ام ، خیس و عرق کرده
صدای تراوش باران های گرمسیری از ابرهای غرق به گناه می آید
و من ، تب دار ، به آرزو های کفن کرده ام می اندیشم
و دستانم را که در میان بوی تند عرق ، تنها نوازشگران این تن خسته است می نگرم
باران می آید و تب داری این هوای گرم ،امکان هرگونه تبخیر را دفن می کند
و من عاقبت زیر خروارها عرق ؛ غرق می شوم

Friday, April 27, 2007

عکس حذف شده است

Wednesday, April 25, 2007

اتصال کوتاه

انگار که بعضی وقتها آدم نذر دارد که حال خودش را بگیرد.با دست خودش خاطرات گه آلودش را ورق می زند.با دست خودش گلوی خودش را می چسبد و هی فشار می دهد.با دست خودش باز هم جلوتر می رود.یک سیم نازک فلزی،از این هایی که بدجوری تیز اند را بر می دارد و دور گلویش می پیچد و از دو طرف هی می کشد تا خون بالا بزند.خون که شوخی بردار نیست،نمی فهمد که خودت بریدی یا دیگری،بالا می زند دیگر.آن وقت است که آدم به گه خوردن می افتد که بابا من خودم بریدمت،جون من کوتاه بیا ؛ انقدر فوران نزن.اما این خون زبان نفهم مگر حالیش می شود،آخرش هم کبود با صورت میایی زمین و نمی دانی که اصلا برای چی این کار را کردی.داشتی زندگی ات را می کردی.یا شاید هم زندگی تو را می کرد بهر حال نفس کار مهم است که در حال انجام بود.حالا دیگر با این جسد کبودت به درد زندگی کردن هم نمی خوری

Monday, April 23, 2007

ایکارو

!ایکارو
دخترک خوب قصه های جدید
یادت باشد که برای خندیدن تو ؛ هر روز خورشید یکی دوباری پشت ابر می رود
و برای گریه نکردنت ؛ سایه ای می آید و می نشیند پای غصه های تو
ایکارو! من را یاد باد می اندازی
همان اندازه رفتنی و همان اندازه دوست داشتنی
هیچ وقت مثل باد ندویدم
تقصیر شکم گنده من است؛تنها کبریت هایم را به باد دادم

Saturday, April 21, 2007

عین کمی بیشتر از قاف

پی نوشت:آخرین کارمه

Friday, April 20, 2007

کرگدن های ذبح شده

کسی صدای من را می شنود؟
در انتهای این شب بهاری عاشقانه تان آیا کسی شنوای نعره های این کرگدن های ذبح شده هست؟
نه
گمان نمی کنم
ما فقط برای دباغی شدن به دنیا آمده ایم
عده ایمان زیر انداز می شویم،هر چه باشد از پا اندار که بهتر است
عده ایمان روی دیوار های اتاق هایتان سرآویز می شویم
و باقی مانده مان تنها فرار می کنیم
نعره می زنیم
و دور می شویم، بی خبر از این واقعیت تلخ که زمین گرد است نه مسطح

Thursday, April 19, 2007

خلستان

در مورد عشق همین بس که بودنش مفرح ذات است و چو سر می آید ممد حیات

پی نوشت: با این روال که پیش برود فکر کنم پست هایم به سمت کلمه میل کند
پی نوشت2:سد سیوند هم امروز آبگیری شد


Tuesday, April 17, 2007

!حدیثی از زبیر ثقفی

برای اولین بار است که جمله ای از کسی یا فیلمی را نقل قول می کنم.فکر می کنم که ارزشش را داشته باشد.وودی آلن در آخر یکی از فیلم هایش می گوید:کسی پیش روانپزشکی می رود و می گوید برادرم دیوانه است وفکر می کند که مرغ شده است.روانپزشک می گوید که خوب پس چرا برادرت را به تیمارستان نمی بری.جواب می دهد که برای اینکه به تخم مرغ هایش احتیاج دارم
رابطه زن و مرد کاملا احساسی و بدون هیچ علل منطقی است.ما هم در تمام زندگی به دنبال این رابطه می دویم چون به تخم مرغ هایش احتیاج داریم
پی نوشت:جدیدا به طرز زننده ای با افکار وودی آلن حال می کنم

Friday, April 13, 2007

عصاره یک ذهن له شده

تمام زندگی پیدا کردن راههایی برای فرار از تنهایی است و تمام خوشبختی ، احساس پر از لبخند تنها نبودن است،مثل سلام جمعه به رابینسون کروزو

Wednesday, April 11, 2007

Monday, April 09, 2007

شمارش معکوس


خسته شدم
خسته شدم
خسته شدم
اینجا حال بهم زن شده است
حوصله جای دیگر را هم ندارم
دوستان عزیز
من به ماکسیمم ظرفیت تحمل خود رسیده ام
خسته شدم
خسته شدم
خسته شدم
پی نوشت: وحید حرف قشنگی می زد.می گفت آدم تنهایی رو انتخاب نمیکنه.تنهاییه که آدم رو انتخاب می کنه.بعدش آدم شروع می کنه به کس کلاس گذاشتن که به به چقدر تنهایی خوش می گذره

Sunday, April 08, 2007

غزلترونیک



هوا سرده
یه کلاغ از اون بالا داره روی نرو من پالس میندازه
توی یه دستم چاقوه و توی یه دستم پر سفیده
مه همه جا رو گرفته
فقط پالس های کلاغه که دریافت میشه
حیف که دیگه دست ندارم
اگه داشتم یه مشت محکم می زدم به شیشه ماشینی که این کنار پارکه تا صدای دزدگیرش با غار غار تداخل کنه
با لگد می کوبم به ماشین
اوه شیت، صدای دزدگیرش غار غار کلاغه

Thursday, April 05, 2007

غوزفیش

چند وقتی است که با خود می گویم دو سال نوشتن کافی نیست؟شرح حال هم که نمی نویسی که هر روز چیزی داشته باشی برای سیاه کردن.می دانی منشا این فکر ها خالی شدن از حرف نیست؛بیشتر این است که می نویسی که چه بشود؟می نویسی برای که؟تو که اهل برای دل خوشی مخاطب نوشتن نیستی،خدا را شکر هنوز هم مثل احمدی نژاد به سرت نزده که در هر پست برای یکی از آدم های دنیا نامه بنویسی،داخل پرانتز تصور کن چه سوژه ای بشود،گیرنده عباس آقا سوپر گوشت،این یکی برای فاطی قلنبه،فردایش هم برای عمه ده نمکی؛پرانتز بسته که اگر باز بماند شعر نوی من تمامی ندارد.داشتم می گفتم می نویسی که چه بشود؟گیرم که روزی صد نفر خواننده وبلاگت بشود هزار نفر،اصلا مگر برای تو مهم است که چند نفر نوشته هایت را می خوانند؟خوب پس برای چه می نویسی؟می نویسی چون اگر ننویسی حرفهایت گیر می کند توی گلویت و خفه می شوی؟خوب به جهنم؛سیفونت را بکش و خودت و همه را خلاص کن.می نویسی چون تنها دل خوشی ات همین زیر زمین خراب شده است؟تو چقدر بدبختی که دل خوشی ات همین چس وبلاگ است که اگر حاج آقا چپشان به خارش بیفتد فیلتر می شود و باید بروی بمیری.می نویسی برای اینکه تنها که می شوی می روی توی مرداب گه آلود فکرهایت و برای اینکه یکی صدای داد و بیدادت را بشنود بوی گه را مکتوب می کنی؟بوی بهتر پیدا نکردی برای نوشتن؟خوب گیرم که پیدا نکردی ، در زیر زمینت را ببند تا بوی گه بالا نزده.اینجا که همه دماغشان کیپ شده،این جوجه روشنفکر ها هم که تئوری جدیدشان این است که باید از بوی گه لذت برد؛خوب تو هم بگذار لذتشان را ببرند.درش را تخته کن و خلاص؛خلاص؛خلا؛لاس؛وگاس؛بگاس


پی نوشت: کلمه آخر این پست یک جمله اسنادی است که مسند آن حذف شده و با زبان عامیانه بیان شده است
پی نوشت 2: فکر کنم این ملوانای انگلیسی هر کدوم به ده تا سپاهی سواد یاد دادن که آزاد شدن
پی نوشت 3: مسند حذف شده در جمله آخر کدام یک از گزینه های زیر می باشد
اعصاب من
زندگی
مملکت
تمامی گزینه ها

Wednesday, April 04, 2007

...



دریا
شب
باران
نسیم
دریا
شب
باران
نسیم
دریا
شب
باران
نسیم