Wednesday, February 25, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد8

در ادامه روند توهمات ، در سالهای دیگر زندگی بنابر علایق هر دوره دنیای مورد علاقه ام را خلق می کردم و به گشت و گذار در آن دنیا می پرداختم.سیزده چهارده ساله که بودم عاشق دروازه بانی فوتبال بودم.رول مادل آن روزهایم هم عابدزاده بود.آن روزها یک توپ تنیس سبز رنگ هم داشتم که همیشه همراهم بود و کافی بود تا یک دیوار گیر بیاورم تا آدم های اطراف را از صدای برخورد توپ به دیوار روانی کنم.روبه دیوار سفید اتاق می ایستادم و آن موقع دیگر دیوار را نمی دیدم.انگار که دیوار مثل یک پرده سینما عمل می کرد و من خود را درون دروازه فوتبال می دیدم و با هر پرتاب توپ و برخوردش به دیوار و بازگشتش به سوی من انگار که یکی از بازیکنان حریف شوتی را روانه دروازه می کرد.چون اتاق من خیلی بزرگ نبود تنها راه برای شیرجه بلند زدن این بود که یک طرف اتاق بایستم و توپ را طوری به دیوار بزنم که به سمت دیگر اتاق برگردد و من برای گرفتن آن شیرجه بلند بزنم.برای همین بیشتر وقت ها شیرجه به سمت راست می زدم و کم کم این پرش های بلند باعث شد تا زانوی سمت راستم آسیب ببیند و از میدان های فوتبال خداحافظی کنم.شاید یکی از دنیا هایی که تا به حال از آن خداحافظی نکرده ام دنیای فانتزی های سکسی است.اوایل کار که تازه کار بودم نیاز به سکانس هایی برای ساختن فیلم و شخصیت هایش بود که غالبا بوسیله فیلم یا عکس تامین می شد.بعد ها که دیگر به انتهای راه رسیده و در پیچ آخر راه هم شاشیده بودم بدون نیاز به هرگونه عکس یا فیلم ، یک سری کامل چهار فصلی نود و شش قسمتی داستان سکسی را در مخیله فراهم می کردم و تا زمانی که بدن پاسخ می داد در این دنیا به گشت و گذار در دشت و دمن می پرداختم.بهر حال این نبود امکانات و مکانات و غیره هر چه بدی و بدبختی و افسردگی در پی داشت یک خوبی هم داشت و باعث شد تا قوه تجسم و تخیل قوی ای پیدا کنم.چند وقت پیش داشتم فکر می کردم که راه های زیادی برای میلیونر شدن برای من وجود دارد.یکی از این راهها این است که اگر روزی از این مرز پر گهر پا را بیرون گذاشتم شروع به ساخت این فانتزی های عجیب و غریب سکسی بکنم.مطمئنا خیل عظیمی از جوانان مشتاق استقبال خواهند کرد.البته بدبختی قضیه اینجاست که خیلی علاقه ای به میلیونر شدن ندارم وگرنه حتما یک سکس شاپ می زدم و فیلم هایی که ساخته ام را در آن می فروختم.بنظر من شریف ترین آدم های روی زمین آنهایی اند که سکس شاپ دارند برای اینکه دل مردمی را شاد می کنند.مغازه ای که هدفی غیر از افزایش لذت بردن آدم ها ندارد بهترین مغازه دنیاست.(البته امیدوارم که این اظهار نظر باعث نشود تا خوانندگان محترم یکی یک دیلدوی سبز رنگ برای اینجانب ارسال نمایند.)البته بعد از سکس شاپ بهترین مغازه دنیا کتاب فروشی است.این مغازه هم بنظر می رسد که ضرر و زیانی برای آدم نداشته باشد و سعی داشته باشد که یک سکس فکری را به مشتریانش هدیه دهد.البته کتاب فروشی ای که در آن مجله پلی بوی را بفروشد با این استدلال هر دو حسن را دارا می باشد و در نتیجه باید بهترین مغازه دنیا باشد اما چون این مسائل استدلال بر نمی دارد کماکان از نظر من سکس شاپ بهترین مغازه دنیاست.

Tuesday, February 24, 2009

I am the benjamin bottun




زیر زمین 4 ساله شد





پی نوشت

goodbye deisy

Monday, February 23, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد7

یکی از ویژگی های اصلی جایی که در آن زندگی می کنم این است که آدم برای اینکه لذت ببرد باید تخیل کند.اینجا خیلی از چیزهایی که به آدم احساس لذت را منتقل می کند یا اصلا وجود ندارد یا اگر وجود دارد دستکاری شده است و یا اینکه وجود دارد اما ممنوع است ، مثل همان محوطه خط قرمزی که در حیاط مدرسه ایمان وجود داشت.نمی دانم دقیقا از چه وقتی تخیل کردن را شروع کردم.منظورم از تخیل کردن یک خیال خشک و خالی نیست.این تخیل کردن یعنی ساختن یک دنیا و رفتن درونش و حس کردن تمام احساسات درون آن.جوری که گذشت زمان را احساس نکنی و وقتی به دنیای واقعی بازگشتی ندانی که چقدر طول کشیده است.قدیمی ترین خیال پردازی ای که به یاد دارم مربوط به وقتی است که ده یازده سال داشتم.آن وقت ها مدتی بود که عاشق اسکی کردن شده بودم.وقتی که از تلویزیون مسابقات اسکی را می دیدم احساس کردم که دوست دارم اسکی کنم.البته آن موقع چوب اسکی واقعی را از صد متری هم ندیده بودم.در نتیجه امکان عملی اسکی کردن وجود نداشت.برای همین شروع کردم به تخیل.یادم است که از بچگی با انگشت اشاره و سوم پاهای آدمی را می ساختم که بالا تنه اش دستم بود و دستهایش انگشت شصت و چهارمم.مرحله اول تخیلم اسکی کردن این آدم خیالی بود.کمی که گذشت شروع کردم به بیشتر تخیل کردن.اما چون در دنیای خیال پردازی هنوز آماتور بودم نیاز به بعضی وسایل واقعی داشتم تا بتوانم در فضای تخیل قرار بگیرم.برای همین پیش برادرم رفتم و گفتم که برایم با مقوا کفش اسکی درست کند.خوشبختانه این شانس را داشتم که برادرم خل بازی هایم را مسخره نکند و برایم کفش های اسکی را بسازد.آن کفش های اسکی را خوب یادم است.مقوای سبز رنگی بود که به شکل کفش اسکی برش داده شده بود..برایم با ماژیک رویش مارک هم گذاشته بود.برای اینکه به پایم وصل شود هم کف آن را سوراخ کرده بود و از داخل آن کش رد کرده بود و با انداختن کش ها به روی پا کفش اسکی من آماده بود.بادم می آید که کفش هایم را برمی داشتم و به داخل اتاقم می رفتم ، کفش ها را پا می کردم و آن وقت بود که در پیست اسکی بودم.سر می خوردم ، پیچ ها را پشت سر می گذاشتم ،سفیدی برف چشمم را می زد ، می افتادم ، دوباره بلند می شدم و سوز برف را که با سرعت به صورتم می خورد حس می کردم.یکبار حواسم به روباهی که پشت یک درخت کاج بالا و پایین می پرید
پرت شد و تعادلم را از دست دادم .پشت هم به زمین کوبیده شدم و تا پایین شیب ملق زنان پایین رفتم.پایین شیب که رسیده بودم پایم از سه جا شکسته بود و برای همیشه اسکی را کنار گذاشتم.

Saturday, February 21, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد6

حالا که روزهای خلوت شدن موهای روی سرم است وقتی که در مورد آن روزها می نویسم انگار که نسیم خنکی در دل شبی دم کرده در وسط مرداد به بدنم می وزد.از همان شب هایی که آدم در یک ربع مانده به سه بعدالظهر روزش عاشق شده است و انگار یک مرتبه همه چیز برایش رنگی تر شده و تمام بو های دنیا را قوی تر حس می کند ، مخصوصا بوی عطر دختر همسایه را. آن روز ها البته دختر همسایه ای که بوی عطری بدهد که من را مدهوش کند وحود نداشت.آن روز های سیزده چهارده سالگی من عاشق شدن را تماشا می کردم.علی آن روز ها بیست و دو سه سال داشت و عاشق بود.بعد از کلاس های دانشگاهش سری به خانه می زد و من با تمام خوشحالیم نگاهش می کردم و به اندازه چند دقیقه ای که خانه بود با او حرف می زدم و او می رفت به دنبال عشق و عاشقی اش و وقتی که بر می گشت دیگر آنقدر دیر بود که وقتی برای دیدنش نبود.علی همان روز ها مرد.علی این روزها که دختری پنج ساله دارد ، سعی می کند به دنیا بیاید.نمی دانم دیر شده است یا نه اما از همان روز ها به حکم تنهایی تن در دادم ، هیچ وقت به این حکم خو نگرفتم اما با آن زندگی کردم.علی در خاطراتم محو می شود تا روز عروسی اش.هر آدمی این شانس را دارد که برای یک روز مهم ترین آدم روی زمین شود و آن روز هم روز عروسی اش است.نه تنها خودش مهم می شود بلکه برادر و خواهر و پدر و مادرش هم مهم می شوند.برای منی که آن روزها پانزده سال داشتم ؛ این اتفاق ، اتفاق مهم تری بود.روزی که علی داماد شد مثل فیلمی است که او را از داخل تمام تصویر هایی که در آن حضور داشت پاک کرده باشند.روز عروسی برادر یا خواهر آدم روزی است که آدم حس غربت را تجربه می کند.بروبرگرد ندارد.نسبت به کسی که عروسی می کند احساس دور شدن می کند و برای خودش قبری می سازد و خاطره هایش را خاک می کند و به سوگش می نشیند.این لحظه را به خوبی به یاد دارم.فردای روز عروسی بود.سفره غذایی که مادر انداخته بود و طبق عادت همیشگی اش چهار بشقاب غذا داشت اما بر سر سفره سه نفر نشسته بودند..اتاق خوابی که دو تخت خواب داشت ولی حالا من در آن تنها بودم.حالا دیگر همان چند دقیقه را هم نداشتم.پانزده سالم بود و باید همه چیز را خودم تجربه می کردم.دیگر حتی یک خیال اطمینان بخش هم نبود.چند ماه بعد اوضاع از این هم بدتر شد.علی و همسرش با پدر و مادر اختلاف عقیده داشتند و این جر و بحث ها باعث شد تا کمتر و کمتر به خانه ما بیایند و در آخر هم برای مدتی طولانی هیچ رابطه ای نداشتند. آن روزها همیشه با خودم فکر می کردم که انگار من برای علی وجود خارجی نداشته ام چون با قطع شدن رابطه آنها با پدر و مادر ، من هم علی را دیگر ندیدم.شاید برای دو سال.برای همین است که دیگر علی مرده است.این روزها که نگینش من را عاشقانه دوست دارد تمام سعی ام را می کنم که برایش زنده بمانم.اگر از من می شنوی همیشه برای بچه ای که دوستت دارد زنده بمان وگرنه فاتحه آن بچه خوانده است.

Tuesday, February 17, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد5

شاید وقتش رسیده باشد که بیشتر از جو مدرسه راهنمایی ام بگویم.مدرسه استعداد های درخشان!یک جاروبرقی دولتی بود که بچه های زرنگ را از تمام تهران جمع کرده بود و بجای آنکه امکانات ویژه ای را در اختیار آنها بگذارد در ازای معلم های خوبی که برای معروف ماندن در آنجا درس می دادند از پدر و مادر بچه ها هر سال مبلغ زیادی پول می گرفت که البته این پول با توجه به نوع پدر و مقدار مایه پدر و تعداد فیلم سوپر کشف شده در کیف پسر متفاوت بود.در مدرسه ما و در میان بچه ها هر نوع پدری که بخواهی یافت می شد ؛ یکی معاون وزیر بود و یکی وزیر نفت و یکی دلال و دیگری اطلاعاتی سابق و مهندس فعلی و عده ای هم مانند پدر من نظامی.بعلت این تنوع گونه های پدر، طبعا خانه های بچه ها نیز در سراسر شهر پخش بود.در نتیجه حیاط مدرسه در زنگ آخر چیزی شبیه به ترمینال تجریش بود.قسمت های اعیان نشین به علت تراکم انسانی کمتر از سرویس سواری بهره می بردند و قسمت های مرکزی شهر مینی بوسی بودند.
محله مدرسه به نوبه خود یک شاهکار بود.محله ای به نام شمیران نو که هیچ نسبتی با شمیران نداشته و ندارد.محله ای روبروی پارک جنگلی لویزان که در واقع گودی بود که به حلبی آبادی های قبل از انقلاب ، ملقب به مردم شهید پرور بعد از انقلاب تعلق داشت و به علت مفت بودن زمین در این منطقه ، مدرسه در این محل با فضایی وسیع ساخته شده بود.بهر حال این محله از چنان امنیت بالایی برخوردار بود که در صورت جا ماندن از سرویس دو راه بیشتر برای بازگشت به خانه وجود نداشت.یا باید از آژانس اتوموبیل روبروی مدرسه ماشین کرایه می کردیم و یا به خانه زنگ می زدیم که با ماشین دنبالمان بیایند.در غیر این صورت سالم رسیدن به سر خیابان یک رویا به نظر می رسید.مخصوصا با وجود تابلوی بزرگ مدرسه با عنوان مدرسه راهنمایی علامه حلی ( تیزهوشان)! آنهم در میان بچه های مردم شهید پرور که بچه های مدرسه را به شکل مرغ بریان می دیدند.یادم می آید که در دیوار به دیوار مدرسه ما یک زمین خاکی فوتبال قرار داشت و بدترین اتفاقی که ممکن بود برای یکی از بچه ها اتفاق بیفتد این بود که توپ با شوت او از دیوار رد شود و به زمین خاکی بیفتد.آن موقع بود که باید برای آوردن توپ به بیرون مدرسه و از آن بدتر بیایانی به نام زمین خاکی برود و از میان جوانان غیور این محله که عموما در حال عملیات مشکوک در زمین خاکی بودند رد شده و توپ را بیاورد.عموما همه بچه ها وقتی به توپ می رسیدند آن را از همان جا به داخل مدرسه می فرستادند و با آمدن توپ به این سوی دیوار بچه ها این پیام را دریافت می کردند که کسی که به زمین خاکی رفته هنوز زنده است!اینکار باعث می شد که آورنده توپ با توپ از میان جوانان غیور رد نشود و دوستان هم محلی کمتر متوجه تیزهوش بودن او شوند!بعد از فرستادن توپ به داخل مدرسه حالا وقت یک تست سرعت بود و باید با سرعت هرچه تمام تر به سمت در مدرسه می دوید و خود را به داخل مدرسه می رساند. این شرایط ویژه سوق الجیشی مدرسه باعث شده بود تا بچه ها تنها درون محیط مدرسه احساس آرامش کنند و از محیط معمولی جامعه فاصله بگیرند.
یکی دیگر از ویژگی های مدرسه ما گروه تربیتی این مدرسه بود که از همان سال اول راهنمایی به امر مبارک مغزشویی می پرداختند.برای خود دارو دسته ای بودند از جوانان مخلص بسیجی دانشجو که بعد ها یکی از آنها مجری صدا و سیما شد و یکی دیگراز آنها ابوطالب نامی بود که بعد ها مدتی به عنوان خبرنگار دستگیر شده ایرانی در عراق توسط نیروهای آمریکایی نامش برسر زبان ها بود و بعد از آن هم نمی دانم چگونه نماینده مجلس شد!بقیه نیز افرادی از همین قماش بودند که یک پیر دیر به همراه خود داشتند که پیرمرد مو و ریش سفیدی بود؛ از آن نوع پیر مردهایی که جمعه ها جای پارکش در نزدیکی دانشگاه تهران رزرو شده بود.البته با توجه به مسئله باند های توزیع و فروش که قبلا به آن اشاره کردم مشخص است که این دوستان چقدر در تشویق نوجوانان تیزهوش به پیشه کردن تقوا موفق بودند.اما بهر حال نمی توان این قضیه را انکار کرد که بچه هایی که امروز یک اتئیست به تمام معنا هستند آن روز ها نماز اول وقتشان ترک نمی شد و در صف وضو گرفتن در دستشویی ها بودند.
آن روزها هرچند که روزهای چپاندن اعتقادات در ذهن ما توسط این دارودسته بود اما برای من خالی از فایده نبود.این محیط باعث می شد تا بتوانم در مورد اعتقاداتی که حاضر و آماده به من تحویل می دهند فکر کنم.شاید این موقعیت تنها برای من و افرادی که خانواده تقریبا سکولار داشتند امکان پذیر بود زیرا این امکان وجود داشت تا در مدرسه با جو مذهبی و در خانه با جوی سکولار برخورد داشته باشم و بتوانم در مورد هر دو فکر کنم.همیشه برای آدم هایی که تنها یک چارچوب را دیده اند و تصور نبود آن را نمی توانند داشته باشند تاسف می خورم برای اینکه زیبا ترین دارایی یک ذهن ، آزاد بودن است.آزاد بودن برای تفکر و آزاد بودن برای تخیل.مثل یک بادکنک گازی که می ترکد و از آن به بعد گاز درونش به هر جا که بخواهد می رود.بدون آنکه دوباره بتوانی آن را داخل بادکنک کنی.رها میشود.

Thursday, February 12, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد4

یعد از ساعت ها بررسی و مشورت گرفتن از دوستان بزرگتر دیگر به این توانایی دست یافته بودم که در عکس های ترکیبی بتوانم مالکیت دست و پاهای مشخص در عکس را به درستی تعیین کنم.بطور طبیعی وقتی که انسان به پدیده ای بصورت تئوری آشنا می شود به دنبال این است که این تئوری را با دنیای واقعی منطبق کند.در نتیجه به عنوان اولین نمونه مورد بررسی به کنکاش در مورد معلم کامپیوتر که دختری بیست و اندی ساله بود می پرداختم.این کنکاش با توجه به پوشیدن مانتو و مقنعه خیلی کار آسانی نبود اما با سعی و کوشش فراوان موفق شده بودم تا خانم شادی را بصورت کاملا لخت تصور کنم و نقاطی بصورت علامت سوال در ذهنم باقی نماند.با تمام شدن دوره کلاس دیگر دسترسی به منابع عظیم عکس های پورنو به پایان رسیده بود و در نتیجه ماحصل این کلاس بسیار مفید عبارت بود از بیست و دو عکس با کیفیت بالا و همچنین یاد گرفتن چیز هایی که از قبل بصورت خود جوش بر روی کامپیوتر خانه یاد گرفته بودم.شاید تا کنون کلاسی به مفید بودن آن کلاس نرفته ام و تنها کلاس آموزشی ایست که نسبت به پولی که بالای آن داده ام راضی ام.
کم کم تابستان به پایان می رسید و من حس غریبی نسبت به مهر آن سال داشتم.حسی آمیخته با اضطراب از ناشناختگی محیط مدرسه و دلتنگی نسبت به روزگاری که مدرسه ام تنها چند کوچه با خانه فاصله داشت و همکلاسی هایم همسایه هایم بودند.حالا دبگر باید با سرویس به مدرسه ای می رفتم که در تمام تهران یکی بود و از تمام شهر، بچه زرنگ ها با سرویس مدرسه به آنجا می رفتند.بالاخره مدرسه ها شروع شد و من برای اولین بار به مدرسه راهنمایی ام رفتم.وارد حیاط مدرسه شدم.حیاطی که برای منی که از مدرسه ایمان دو نوبتی آمده بودم خیلی بزرگ بود.برای بار اول بود که صبح به مدرسه می رفتم.داخل حیاط پر بود از آدم هایی که تک تک در گوشه ای ایستاده بودند و منتظر بودند که به آنها بگویند باید چکار کنند.رفتم و در گوشه ای ایستادم.نزدیک سه نفر از بچه هایی که قیافه مودبشان نشان می داد که سال اولی هستند.شروع کردم به صحبت کردن با آنها و کم کم آنها هم با هم دیگر شروع به صحبت کردند و یک جمع چهار نفری را تشکیل دادیم.حالا که به آن روز ها فکر می کنم می فهمم که برای چه مفهوم حزب را به خوبی درک می کنم.نمی دانم از ضعف آدم است با از شعورش ، اما من همیشه در هر جای تازه ای شروع می کنم به جمع کردن آدم ها.این کار به من آرامش می دهد.این با هم بودن به آدم می گوید که هر چه بشود برای همه است.
خلاصه آنکه همانطور که هر شرایط جدیدی بعد از مدتی می شود شرایط موجود و آدم به آن خو می گیرد به مدرسه جدید هم عادت کردم.کم کم نسبت به بجه های محله غریبه شدم و نسبت به بچه های مدرسه احساس نزدیکی کردم.این مسئله مطلب بسیار مهمی است که در سادگی یک جمله گفته می شود اما عواقبش تا آخر زندگی همراه من خواهد بود.همین مسئله کوچک است که باعث می شود تا من از فرهنگ کوچه ام جدا شوم و ادبیاتم ادبیاتی خاص شود.مجبور شوم تا در مهمانی ها نقش بازی کنم تا آدم های عادی من را به جمعشان راه دهند و سعی کنم تا در محیط های معمولی شروع کنم به یاد گرفتن فرهنگ معمول هم نسلانم.درست که فکر می کنم ریشه همه تنهایی ام در همان مدرسه تنها میان مدارس شهر نهفته است.تنهایی ای که نه خود خواسته بود و نه تحمیلی.مثل خط ویژه آمبولانس در خیابان.خط ویژه ای که باعث می شود تا آمبولانس از سرعتش استفاده کند و لازمه آن خالی بودن خط ویژه است.

Wednesday, February 11, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد3

تابستان 1374 فرا رسیده بود.گرمای ملایم خیابان ما که دو طرفش پوشیده از درخت بود و صدای همیشگی آبی که در جوی کنار خیابان جاری بود.همیشه یاد تابستان من را به یاد باغ دایی جان ناپلئون می اندازد.حسی آمیخته از آرامش و عشق که با رنگ های در هم رفته کاست ویدیو قاطی شده است.اوایل تابستان بود که پس از قبول شدن در امتحان ورودی باید برای گزینش به ساختمان استعداد های درخشان می رفتم.البته این گزینش ربطی به مسائل هوشی و علمی نداشت و به مسائل اعتقادی مرتبط می شد.با توجه به اینکه یک بچه دوازده ساله چندان اعتقاد خاصی به مسائلی فراتر از آدامش لاویز و احمد عابدزاده نمی تواند داشته باشد این مصاحبه بیشتر به حرف کشی در مورد نحوه زندگی خانواده از بچه اختصاص داشت.یادم می آید که یک روز گرم تابستان که گرمایش را از عرق روی پیشانی مادرم زیر مقنعه سیاهی که تا به حال بر سرش ندیده بودم فهمیدم به همراه پدر به محل مصاحبه رفتیم.وارد اتاق شدم و همانطور که انتظار داشتم برای اولین بار در زندگی شخصی خود به یک آدم ریشو و چاق برخورد کردم که مسئول این بود که یک بچه 12 ساله را خر کند و بفهمد که مادر و پدرش در خانه چگونه رفتار می کنند.با توجه به توصیه های پدرم پیش از ورود به محل مصاحبه می دانستم که به آقای ریشو نباید راست گفت و باید خود را بچه یک حجت الاسلام فرض کرد و به تمامی سوال ها با این حس جواب داد.بهر حال آقای ریشو در حالی که من را خر فرض می کرد شروع کرد به سوال های نیمه مستقیم.پرسید که چه زبانهایی بلد هستی؟ من هم گفتم فارسی و انگلیسی.گفت ترکی بلد نیستی؟گفتم نه! گفت پس چجوری فیلم ترکی میبینی می فهمی؟ اینجا قسمتی بود که یک بچه ببو گلابی از نظر آقایان بند را آب می داد و متوجه می شدند که در خانه ماهواره ترک وجود دارد.این مرحله را بدون اشتباه پشت سر گذاشتم و آقای ریشو فکر کرد که من در زندگی ام چیزی بجز برنامه محبوب النگ و دولنگ ندیده ام.بعد از آن هم شروع کرد به چند سوال دینی که با توجه به حفظ کردن رساله در روز های قبلی آنها را هم سرهم بندی کردم.مصاحبه تمام شد و از اتاق بیرون آمدم .چهره مادر را دیدم زیر آن همه لباس سیاه ، انگار که نمی شناختمش.رفتم پیششان.دیدم پنچ شش ورقه فرم جلوی آنهاست که باید آن را پر کنند.کنارشان نشستم.هوا پخته بود.سالن نسبتا تاریک بود و پدر و مادر های دیگر هم مشغول پر کردن فرم بودند.گوشه سالن یک کلمن آبی رنگ بود که داخلش شربت ریخته بودند.رفتم و یک لیوان شربت ریختم ، برگشتم کنار بابا و مامان، داشتند سر موضوعی بحث می کردند.می گفتند بنویسیم یا نه ، پرونده ای ازش نمانده، بنویسیم؟ نگاه کردم به فرم، قسمت مخصوص به خواهر و برادر های دیگر بود.بابا رو به من کرد و گفت چند دقیقه تنهایشان بگدارم.یک آن داخلم چیزی ریخت، احساس غربت کردم.هزار و یک فکر بالا و پایین.نکند علی برادرم نباشد؟نکند اینها پدر و مادر من نیستند؟نکند کس دیگری هست؟گیرهمین فکرها بودم که پدر صدایم کرد و رفتم کنارشان ، اما دیگر از آن پدر و مادر قبل خبری نبود.حس می کردم تنها شده ام.فرم ها را تحویل دادند و به سمت خانه رفتیم.هیچ کدامشان هم حرفی به من نزدند.من هم روی صندلی عقب ماشین نشستم و اجازه دادم تا این 2 نفر که تا ساعاتی قبل پدر و مادر من بودند من را به خانه ای ببرند که تا ساعاتی قبل برادری در آنجا داشتم که 9 سال از من بزرگ تر بود و بیشتر از هرکس دیگری دوستش داشتم.این شوک چند روزی ادامه داشت و هر وقت که به مدرسه جدیدم فکر می کردم بی اختیار به این فکر می افتادم که من بچه این خانواده نیستم.
تابستان را با بازی کردن در کوچه گذراندم.چون از نظر خانواده دیگر بچه نابغه ای بودم اجازه نمی دادند که از صبح تا شب در کوچه و خیابان وول بخورم و تنها وقتی که گرمای هوا می رفت ، عصر ها اجازه داشتم که برای بازی پیش بچه ها بروم.خوب یادم است که برای اولین بار در زندگی ام با انتظار کشیدن آشنا شدم و بلافاصله پس از آن از انتظار متنفر شدم.عصر ها وقتی که عقربه ساعت 5 بعدالظهر را نشان می داد می توانستم از خانه بیرون بروم و چقدر کند می گذشت این فاصله به ظاهر نیم ساعتی چهار و نیم تا پنچ.وقتی که تلویزیون3 کانال داشت و کانال 1 ساعت چهار و نیم اخبار شهرستانها را می گفت که چیزی که از آن یادم است تصاویر تراکتور بود و کانال 2 هم 5 شروع به پخش برنامه کودک و نوجوان می کرد.کانال 3 هم چیزی نداشت و در نتیجه این نیم ساعت کاملا به انتظار می گذشت.
البته صبح ها را به کلاس کامپیوتر می رفتم.آن روزها چیزی غیر از داس و ان سی و فلاپی وجود نداشت و من برای اولین بار با پدیده ای به نام پورنو آشنا شدم.هنوز آن فلاپی را دارم.22 عکس از زن های لخت در استیل های مختلف که به لطف دوستان در کلاس به دست من رسیده بود.اولین بار که عکس ها را می دیدم نمی دانستم که از کدام طرف باید به عکس نگاه کنم و موقعیت ایستاده یا خوابیده یا دست و پای زنها را تشخیص نمی دادم.واقعا پدیده عجیبی بود که نیاز به موشکافی بیشتری داشت و بر آن شدم که فرصت بیشتری را به کنکاش در این مسئله بپردازم.

Sunday, February 08, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد 2

خلاصه اینکه هشت سالگی به بازی کردن با قدرت و تقسیم بندی خوب ها و بدها گذشت و شاید یکی از تلخ ترین روز های مدرسه ام آخرین روز کلاس دوم بود که باید خواسته یا ناخواسته با قدرت خداحافظی می کردم .
در همان دوران 7 یا 8 سالگی متوجه شدم که گویا دشمن مشترکی برای همه بچه های مدرسه ما وجود دارد و آنهم پدیده ایست به نام دختر.پدیده ای که تا بحال با نوع روپوش و مقنعه ای آن در سن و سال خودم آشنایی نداشتم و تمام دختران هم سن و سالی که تا آن روز می شناختم ظاهری مثل ما داشتند و همبازی ما بودند.علت بوجود آمدن این دشمن مشترک این بود که مدرسه ما یک مدرسه 2 نوبتی بود و نوبت صبح آن متعلق به دختران و نوبت عصر آن متعلق به پسران بود.به عبارت دیگر من بر خلاف بیشتر انسان های روی زمین 5 سال اول تحصیل خود را از ساعت 12 تا 4 بعدالظهر به مدرسه می رفتم.این مسئله 2 نوبتی بودن مدرسه باعث شده بود تا اختلاف مالکیتی بر سر منطقه ای بنام مدرسه ایمان میان دو طرف مناقشه ؛ یعنی پسر ها و دختر ها بوجود بیاید و عده ای از عناصر ناسیونالیست هر گروه به نوشتن شعار های افراطی روی در و دیوار کلاس و نیمکت ها می پرداختند.از جمله این شعارها، شعار پر طرفدار دخترها خرند بود که در میان توده جامعه پسرها از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود و در مقابل نیز در جای جای کلاس و نیمکت شعار فمنیستی و پرمعنای پسرها خرند به چشم می خورد.بهر حال در میان جامعه ای که من در آن زندگی می کردم معدود روشن فکرانی وجود داشتند که سعی به برقراری ارتباط با گروه مجهول دختران داشتند.یکی از این افراد خود من بودم که از طریق میز نیمکت و مداد به برقراری ارتباط با موجودی که صبح ها روی همان نیمکت می نشست پرداخته بودم.اولین چیزی که روی نیمکت برای نشان دادن حسن نیت نوشته بودم دختر ها و پسر ها خوب اند بود.این جمله به عنوان یک بسته مشوق از طرف من و بغل دستی ام به تیم مذاکره کننده از طرف مقابل عرضه شد که متاسفانه بی پاسخ ماند و جملات بعدی از جمله اسم من مهرانه اسم تو چیه؟ و سایر جملات دوستانه دیگر بی فایده بود تا اینکه یک روز شعار اصلی گروه مقابل یعنی پسرها خرند با خط درشت بر روی نیمکت ما نقش بست و مبحث مذاکره را بطور کلی منتفی کرد.البته یادم می آید که پس از آن من به خط اول مبارزه نرفتم و تنها با پاک کردن این شعار ها از روی نیمکت خودم به مبارزه ادامه می دادم و پس از آن بطور کلی نسبت به این مناقشه بی میل شدم و به مباحث مهم تری از جمله لب های خانم امیری می پرداختم.
کم کم به کلاس پنجم رفتم ، در مدرسه ما عده ای از بچه های شاگرد زرنگ کلاس پنجم به مسئولیت انتظامات گمارده می شدند و منطقه ای بنام خط قرمز وجود داشت که بچه هایی که در زنگ های تفریح شلوغ می کردند و یا در مراسم صبحگاه حرف می زدند توسط انتظامات با اعمال زور و کشان کشان روی زمین به منطقه خط قرمز می بردند و افرادی که به این منطقه برده می شدند باید درون خط قرمز باقی می ماندند تا بقیه به سر کلاس بروند و بعد از آن اسامی آنها را می نوشتند و با کسر نمره انضباط آن ها را به سر کلاس می فرستادند.این خط قرمز به عنوان یک اصطلاح سیاسی میان تمامی بچه های مدرسه موضوعی کاملا آشنا و هراس آور بود.این منطقه با کشیدن یک مستطیل قرمز در گوشه حیاط مدرسه پا به عرصه وجود گذاشته بود و همین 4 خط رنگی روی زمین چنان ترسی در همه بچه ها بوجود آورده بود که کمتر کسی حتی در ساعت ورزش از روی آن رد می شد.بهر حال من در کلاس پنجم کماکان بچه زرنگ محسوب می شدم و در نتیجه به عنوان انتظامات انتخاب شدم اما چون هنوز ریقو بودم به عنوان انتظامات ساختمان انتخاب شدم و مسئولیتم این بود که قبل از شروع کلاس ها کسی از بچه ها را به ساختمان راه ندهم و در هنگام ورود بچه ها به ساختمان مسئول به صف رفتن آنها سر کلاس بودم تا کسی در راهرو ها ندود.کار بی دردسر و گرم و نرمی بود چون باعث می شد در روز های سرد زمستان مجبور نباشم در حیاط مدرسه باشم .البته خوبی دیگری هم داشت و آن این بود که چون من جلوی در ورودی ساختمان مدرسه بودم تمام خانم معلم ها با من سلام گرمی می کردند و روزانه چهار پنج تا بوس آبدار حواله می کردند.خوشبختانه در آن دوران معلم های مدرسه همگی جوان یا میان سال بودند و از معلم پیر خبری نبود.در نتیجه هنگام بوس کردن، تهدید فرو رفتن سیبیل در لپ وجود نداشت.بعد از گذشتن 3 سال هنوز هم خانم امیری اعتقاد داشت که شاگردی مثل مهران نداشته است و این بچه هم باهوش است و هم کاریزما دارد و بخوبی از قدرت استفاده می کند و ... با توجه به این اعتقاد راسخ ، خانم امیری آبدار تر از بقیه بوس می کرد و یکی از انگیزه های آن روز های من این بود که به مدرسه بروم تا خانم امیری وقت ورود به ساختمان من را ماچ کند.
اواخر سال پنجم امتحانات ورودی مدرسه راهنمایی بود و پدر و مادر ها بدنبال نوشتن اسم بچه ها در این امتحانات بودند.در نتیجه در کلاس پنجم با پدیده کنکور آشنا شدم.برای نسل ما احتمالا برای ورود به سالمندان نیز باید کنکور داد زیرا نسل ما نسل حاصل از ممنوعیت کاندوم است و در نتیجه برای هرنیاز جمعی ، تقاضای بسیار زیادی وجود دارد و برای همین باید امتحان ورودی برگزار شود.بهر حال من هم در کنکور مدارس تیزهوشان شرکت کردم و بر خلاف تمامی بچه های مدرسه در آزمون قبول شدم و برای اولین بار با مفهوم شهرت آشنا شدم.تبدیل شدم به مایه افتخار مدرسه و فامیل و غیره.یادم می آید که بعد از منتشر شدن این خبر غرور انگیز گیج و گنگ بودم و می خواستم مثل روزهای قبل زندگی کنم اما متوجه شدم که روزگار آدم معمولی بودن به پایان رسیده و هم اکنون یک سند رسمی به دست خانواده و مدرسه ؛ مبتنی بر نابغه بودن من افتاده است و کارم ساخته است.دیگر باید دور زندگی عادی را خط بکشم ؛ چون دیگر بچه ها نیز با من عادی رفتار نمی کنند.در نتیجه فصل اول زندگی ام را به خاطرات سپردم و آن آب لیمو را روی طاقچه ذهنم گداشتم و به طرف زندگی جدید حرکت کردم.

Thursday, February 05, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد

بچه که بودیم آفتاب نرم تر بود.همیشه نسیمی می وزید و آدم دلش می خواست روی پشت بام خانه دراز بکشد و بگذارد تا خورشید به چشمان بسته اش آنقدر بتابد که تمام دنیا قرمز ملایمی شود در سایه سکوت ظهر.یادم می آید که 6 یا 7 ساله بودم که اولین خرید زندگی ام را از بقالی نزدیک خانه انجام دادم.مادر یک 20 تومانی داد و گفت یک شیشه آب لیمو بخرم و من هنوز شکل آن 20 تومانی 4 تا شده و آن بقالی نیمه تاریک و آن شیشه آب لیمو با تمام جزئیات در خاطرم هست.بهر حال این روزها با آن 20 تومانی چیزی نمی شود خرید.حتی نمی توان مشابه آن 20 تومانی را پیدا کرد.امروز شاید بتوان با یک اسکناس 1000 تومانی یک شیشه آب لیمو خرید.یکی از بدی های این اتفاق این است که نمی توان خاطرات مشابه برای نسل های متفاوت ایجاد کرد.در کشور هایی که تورم در اندازه های دهم درصد است و هنوز با اعداد بزرگ تر آشنا نشده ، ممکن است که یک پدربزرگ و یک پدر و یک پسر همگی با همان 20 تومانی خودشان یک شیشه آب لیمو خریده باشند اما در اینجا نه.بهر حال شاید آب لیمو مبحث جالبی برای شروع یک کتاب نباشد اما برای من آن روزها ، مبحث آن آب لیمو مبحثی در سطح نجات غزه برای روشنفکران و آزادی خواهان جهان بود.
از دوران کودکی ام بیشتر از آنکه خاطره ها بیادم باشد مشغولیت های ذهنی ام را بیاد دارم.یادم می آید یکی از مشکلات عمده ام این بود که وقتی آدم بزرگ ها از زمان شاه حرف می زدند نمی توانستم آن را تصور کنم.چیز هایی که تصور می کردم با تصاویر جلوی چشمانم اصلا همخوانی نداشت و به سختی می توانستم باور کنم که این خاطراتی که نقل می شود در همین کشور،در همین شهرو در همین خیابان رخ داده است.یکی از ساده ترین چیزهایی که نمی توانستم تصور کنم راه رفتن خانم ها بدون حجاب بود. هنوز هم که با دقت به این مسئله فکر می کنم می بینم که تصور خانم های بی حجاب در محیط هایی سربسته مثل یک سالن یا خانه کار ساده ایست اما تصور همان خانم ها در یک خیابان در تهران اصلا کار ساده ای نیست و حداقلش این است که این تصور با حسی میان هیجان و شادی همراه است.چیز دیگری که تصور آن مشکل بود و هنوز هم هست تصور یک دیسکو تک در محله خودمان بود.هنوز هم نمی دانم که اگر روزی چنین پدیده ای سر کوچه یا خیابانمان سبز شود چگونه می توان وجود آن را باور کرد.این جمله به معنی این نیست که هرگز به مهمانی رقص یا مجالسی شبیه به آن نرفته ام ، بلکه تفاوت اصلی آن در آزاد و عمومی بودن محل است.انگار که بتوان با مشام خود ادویه ای به نام آزادی را حس کرد.یک مثال ساده در این مورد اخیر، کاباره کوچینی در تقاطع خیابان فلسطین با بلوار کشاورز است .هر بار که سر خیابان ایستاده ام تا تاکسی بگیرم چشمم به این کاباره می افتد که مدتی تالار عروسی شده بود و حالا هم پلمب شده است.هر بار که ایستاده ام و نگاهش می کنم سعی می کنم روزگاری را که این جا کاباره کوچینی بود تصور کنم و هر بار حس بیگانگی غریبی را در خود تجربه می کنم.شاید علت پلمب کردن چنین مکان هایی از طرف حکومت جلوگیری از ایجاد همین حس باشد.این حس که در این مکان امکان وجود چنین چیزهایی وجود داشته و اصولا این چیز ها تنها داخل فیلم ها و صفحه تلویزیون نیست.بهتر است که برگردم به دنیای بچگی و از همان آفتاب نوازشگر حرفهایم را ادامه دهم.یادم می آید اولین باری که حس قدرت را تجربه کردم 8 ساله بودم.کلاس دوم دبستان.خانم معلمی داشتم به نام خانم امیری.اول از همه باید بگویم بچه که بودم جزر بچه های ریقو حساب می شدم و هر لحظه این احتمال که باد مرا با خود ببرد وجود داشت.در نتیجه امکان فیزیکی اینکه بچه ها از من حساب ببرند و زور و بازوی قابل توجهی داشته باشم منتفی بود.از طرف دیگر جزو بچه هایی حساب می شدم که آدم بزرگ ها به آنها می گفتند بچه زرنگ و اگر خانم معلمشان بودند به آنها می گفتند نابغه.خلاصه شاگرد زرنگ کلاس بودم و چون در آن دوران ، بچه زرنگ بودن به بچه قلدر بودن برتری داشت ، من را مبصر کلاس گذاشتند.ار قضا خانم امیری دست بزن جانانه ای داشت و صدای سیلی هایی که به بچه تنبل ها میزد هنوز در گوشم هست.صدای دو رگه و سکسی ای هم داشت با لب هایی که خطوط روی آن به طرز جالبی برجسته تر از لب های دیگران بود.البته اینکه در 8 سالگی چگونه پی به چنین حقایق شگرفی بردم مطلبی است که بعدا در مورد آن صحبت خواهم کرد.برگردیم به موضوع مبصر شدن.چند هفته ای گذشت و من مسئولیت خطیر تقسیم بندی بچه های کلاس به دو دسته خوب ها و بدها را داشتم.البته تفاوت عمده این عمل با عملی که بقیه مبصر ها انجام می دادند این بود که این تقسیم بندی ضمانت اجرایی داشت و وقتی که خانم امیری وارد کلاس می شد به اسامی بد ها نگاهی می انداخت و آن زمان بود که صدای سیلی هایی که یک دست نرم و کشیده بر روی لپ های افراد موسوم به بد ها می نواخت صدای کلاس را پر می کرد.این گونه بود که بخاطر این ضمانت اجرایی ، من یک فرد قدرتمند به حساب می آمدم که البته این قدرت را خانم امیری به من تفویض می کرد و از همان روز ها با مفهوم تفویض قدرت و منشا قدرت و ... آشنا شدم.

Sunday, February 01, 2009