Tuesday, February 17, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد5

شاید وقتش رسیده باشد که بیشتر از جو مدرسه راهنمایی ام بگویم.مدرسه استعداد های درخشان!یک جاروبرقی دولتی بود که بچه های زرنگ را از تمام تهران جمع کرده بود و بجای آنکه امکانات ویژه ای را در اختیار آنها بگذارد در ازای معلم های خوبی که برای معروف ماندن در آنجا درس می دادند از پدر و مادر بچه ها هر سال مبلغ زیادی پول می گرفت که البته این پول با توجه به نوع پدر و مقدار مایه پدر و تعداد فیلم سوپر کشف شده در کیف پسر متفاوت بود.در مدرسه ما و در میان بچه ها هر نوع پدری که بخواهی یافت می شد ؛ یکی معاون وزیر بود و یکی وزیر نفت و یکی دلال و دیگری اطلاعاتی سابق و مهندس فعلی و عده ای هم مانند پدر من نظامی.بعلت این تنوع گونه های پدر، طبعا خانه های بچه ها نیز در سراسر شهر پخش بود.در نتیجه حیاط مدرسه در زنگ آخر چیزی شبیه به ترمینال تجریش بود.قسمت های اعیان نشین به علت تراکم انسانی کمتر از سرویس سواری بهره می بردند و قسمت های مرکزی شهر مینی بوسی بودند.
محله مدرسه به نوبه خود یک شاهکار بود.محله ای به نام شمیران نو که هیچ نسبتی با شمیران نداشته و ندارد.محله ای روبروی پارک جنگلی لویزان که در واقع گودی بود که به حلبی آبادی های قبل از انقلاب ، ملقب به مردم شهید پرور بعد از انقلاب تعلق داشت و به علت مفت بودن زمین در این منطقه ، مدرسه در این محل با فضایی وسیع ساخته شده بود.بهر حال این محله از چنان امنیت بالایی برخوردار بود که در صورت جا ماندن از سرویس دو راه بیشتر برای بازگشت به خانه وجود نداشت.یا باید از آژانس اتوموبیل روبروی مدرسه ماشین کرایه می کردیم و یا به خانه زنگ می زدیم که با ماشین دنبالمان بیایند.در غیر این صورت سالم رسیدن به سر خیابان یک رویا به نظر می رسید.مخصوصا با وجود تابلوی بزرگ مدرسه با عنوان مدرسه راهنمایی علامه حلی ( تیزهوشان)! آنهم در میان بچه های مردم شهید پرور که بچه های مدرسه را به شکل مرغ بریان می دیدند.یادم می آید که در دیوار به دیوار مدرسه ما یک زمین خاکی فوتبال قرار داشت و بدترین اتفاقی که ممکن بود برای یکی از بچه ها اتفاق بیفتد این بود که توپ با شوت او از دیوار رد شود و به زمین خاکی بیفتد.آن موقع بود که باید برای آوردن توپ به بیرون مدرسه و از آن بدتر بیایانی به نام زمین خاکی برود و از میان جوانان غیور این محله که عموما در حال عملیات مشکوک در زمین خاکی بودند رد شده و توپ را بیاورد.عموما همه بچه ها وقتی به توپ می رسیدند آن را از همان جا به داخل مدرسه می فرستادند و با آمدن توپ به این سوی دیوار بچه ها این پیام را دریافت می کردند که کسی که به زمین خاکی رفته هنوز زنده است!اینکار باعث می شد که آورنده توپ با توپ از میان جوانان غیور رد نشود و دوستان هم محلی کمتر متوجه تیزهوش بودن او شوند!بعد از فرستادن توپ به داخل مدرسه حالا وقت یک تست سرعت بود و باید با سرعت هرچه تمام تر به سمت در مدرسه می دوید و خود را به داخل مدرسه می رساند. این شرایط ویژه سوق الجیشی مدرسه باعث شده بود تا بچه ها تنها درون محیط مدرسه احساس آرامش کنند و از محیط معمولی جامعه فاصله بگیرند.
یکی دیگر از ویژگی های مدرسه ما گروه تربیتی این مدرسه بود که از همان سال اول راهنمایی به امر مبارک مغزشویی می پرداختند.برای خود دارو دسته ای بودند از جوانان مخلص بسیجی دانشجو که بعد ها یکی از آنها مجری صدا و سیما شد و یکی دیگراز آنها ابوطالب نامی بود که بعد ها مدتی به عنوان خبرنگار دستگیر شده ایرانی در عراق توسط نیروهای آمریکایی نامش برسر زبان ها بود و بعد از آن هم نمی دانم چگونه نماینده مجلس شد!بقیه نیز افرادی از همین قماش بودند که یک پیر دیر به همراه خود داشتند که پیرمرد مو و ریش سفیدی بود؛ از آن نوع پیر مردهایی که جمعه ها جای پارکش در نزدیکی دانشگاه تهران رزرو شده بود.البته با توجه به مسئله باند های توزیع و فروش که قبلا به آن اشاره کردم مشخص است که این دوستان چقدر در تشویق نوجوانان تیزهوش به پیشه کردن تقوا موفق بودند.اما بهر حال نمی توان این قضیه را انکار کرد که بچه هایی که امروز یک اتئیست به تمام معنا هستند آن روز ها نماز اول وقتشان ترک نمی شد و در صف وضو گرفتن در دستشویی ها بودند.
آن روزها هرچند که روزهای چپاندن اعتقادات در ذهن ما توسط این دارودسته بود اما برای من خالی از فایده نبود.این محیط باعث می شد تا بتوانم در مورد اعتقاداتی که حاضر و آماده به من تحویل می دهند فکر کنم.شاید این موقعیت تنها برای من و افرادی که خانواده تقریبا سکولار داشتند امکان پذیر بود زیرا این امکان وجود داشت تا در مدرسه با جو مذهبی و در خانه با جوی سکولار برخورد داشته باشم و بتوانم در مورد هر دو فکر کنم.همیشه برای آدم هایی که تنها یک چارچوب را دیده اند و تصور نبود آن را نمی توانند داشته باشند تاسف می خورم برای اینکه زیبا ترین دارایی یک ذهن ، آزاد بودن است.آزاد بودن برای تفکر و آزاد بودن برای تخیل.مثل یک بادکنک گازی که می ترکد و از آن به بعد گاز درونش به هر جا که بخواهد می رود.بدون آنکه دوباره بتوانی آن را داخل بادکنک کنی.رها میشود.

1 comment:

zari said...

agha mishe begin kei mayelin baghie ra benevisin? khormaloo oonja hast? senjed ham khoobe ha.