Saturday, February 21, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد6

حالا که روزهای خلوت شدن موهای روی سرم است وقتی که در مورد آن روزها می نویسم انگار که نسیم خنکی در دل شبی دم کرده در وسط مرداد به بدنم می وزد.از همان شب هایی که آدم در یک ربع مانده به سه بعدالظهر روزش عاشق شده است و انگار یک مرتبه همه چیز برایش رنگی تر شده و تمام بو های دنیا را قوی تر حس می کند ، مخصوصا بوی عطر دختر همسایه را. آن روز ها البته دختر همسایه ای که بوی عطری بدهد که من را مدهوش کند وحود نداشت.آن روز های سیزده چهارده سالگی من عاشق شدن را تماشا می کردم.علی آن روز ها بیست و دو سه سال داشت و عاشق بود.بعد از کلاس های دانشگاهش سری به خانه می زد و من با تمام خوشحالیم نگاهش می کردم و به اندازه چند دقیقه ای که خانه بود با او حرف می زدم و او می رفت به دنبال عشق و عاشقی اش و وقتی که بر می گشت دیگر آنقدر دیر بود که وقتی برای دیدنش نبود.علی همان روز ها مرد.علی این روزها که دختری پنج ساله دارد ، سعی می کند به دنیا بیاید.نمی دانم دیر شده است یا نه اما از همان روز ها به حکم تنهایی تن در دادم ، هیچ وقت به این حکم خو نگرفتم اما با آن زندگی کردم.علی در خاطراتم محو می شود تا روز عروسی اش.هر آدمی این شانس را دارد که برای یک روز مهم ترین آدم روی زمین شود و آن روز هم روز عروسی اش است.نه تنها خودش مهم می شود بلکه برادر و خواهر و پدر و مادرش هم مهم می شوند.برای منی که آن روزها پانزده سال داشتم ؛ این اتفاق ، اتفاق مهم تری بود.روزی که علی داماد شد مثل فیلمی است که او را از داخل تمام تصویر هایی که در آن حضور داشت پاک کرده باشند.روز عروسی برادر یا خواهر آدم روزی است که آدم حس غربت را تجربه می کند.بروبرگرد ندارد.نسبت به کسی که عروسی می کند احساس دور شدن می کند و برای خودش قبری می سازد و خاطره هایش را خاک می کند و به سوگش می نشیند.این لحظه را به خوبی به یاد دارم.فردای روز عروسی بود.سفره غذایی که مادر انداخته بود و طبق عادت همیشگی اش چهار بشقاب غذا داشت اما بر سر سفره سه نفر نشسته بودند..اتاق خوابی که دو تخت خواب داشت ولی حالا من در آن تنها بودم.حالا دیگر همان چند دقیقه را هم نداشتم.پانزده سالم بود و باید همه چیز را خودم تجربه می کردم.دیگر حتی یک خیال اطمینان بخش هم نبود.چند ماه بعد اوضاع از این هم بدتر شد.علی و همسرش با پدر و مادر اختلاف عقیده داشتند و این جر و بحث ها باعث شد تا کمتر و کمتر به خانه ما بیایند و در آخر هم برای مدتی طولانی هیچ رابطه ای نداشتند. آن روزها همیشه با خودم فکر می کردم که انگار من برای علی وجود خارجی نداشته ام چون با قطع شدن رابطه آنها با پدر و مادر ، من هم علی را دیگر ندیدم.شاید برای دو سال.برای همین است که دیگر علی مرده است.این روزها که نگینش من را عاشقانه دوست دارد تمام سعی ام را می کنم که برایش زنده بمانم.اگر از من می شنوی همیشه برای بچه ای که دوستت دارد زنده بمان وگرنه فاتحه آن بچه خوانده است.

2 comments:

zari said...

azizam javgir nasho, ye joori az moohat migi ke age khanande to ra nashnase fekr mikone 35-36 salete.
hanooz aval khati ,az man ke bozorgtaram ghabool kon.

Anonymous said...

خوش بحالت که می تونی به این سادگی تو دنیایی که برای خودت ساختی،آدمها رو متهم کنی ،بکشی...
ولی تو اگه ازمن میشنوی بدون که اصلا بوی زنده بودن نمیدی،چه برسه برای بچه ها...