Thursday, February 05, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد

بچه که بودیم آفتاب نرم تر بود.همیشه نسیمی می وزید و آدم دلش می خواست روی پشت بام خانه دراز بکشد و بگذارد تا خورشید به چشمان بسته اش آنقدر بتابد که تمام دنیا قرمز ملایمی شود در سایه سکوت ظهر.یادم می آید که 6 یا 7 ساله بودم که اولین خرید زندگی ام را از بقالی نزدیک خانه انجام دادم.مادر یک 20 تومانی داد و گفت یک شیشه آب لیمو بخرم و من هنوز شکل آن 20 تومانی 4 تا شده و آن بقالی نیمه تاریک و آن شیشه آب لیمو با تمام جزئیات در خاطرم هست.بهر حال این روزها با آن 20 تومانی چیزی نمی شود خرید.حتی نمی توان مشابه آن 20 تومانی را پیدا کرد.امروز شاید بتوان با یک اسکناس 1000 تومانی یک شیشه آب لیمو خرید.یکی از بدی های این اتفاق این است که نمی توان خاطرات مشابه برای نسل های متفاوت ایجاد کرد.در کشور هایی که تورم در اندازه های دهم درصد است و هنوز با اعداد بزرگ تر آشنا نشده ، ممکن است که یک پدربزرگ و یک پدر و یک پسر همگی با همان 20 تومانی خودشان یک شیشه آب لیمو خریده باشند اما در اینجا نه.بهر حال شاید آب لیمو مبحث جالبی برای شروع یک کتاب نباشد اما برای من آن روزها ، مبحث آن آب لیمو مبحثی در سطح نجات غزه برای روشنفکران و آزادی خواهان جهان بود.
از دوران کودکی ام بیشتر از آنکه خاطره ها بیادم باشد مشغولیت های ذهنی ام را بیاد دارم.یادم می آید یکی از مشکلات عمده ام این بود که وقتی آدم بزرگ ها از زمان شاه حرف می زدند نمی توانستم آن را تصور کنم.چیز هایی که تصور می کردم با تصاویر جلوی چشمانم اصلا همخوانی نداشت و به سختی می توانستم باور کنم که این خاطراتی که نقل می شود در همین کشور،در همین شهرو در همین خیابان رخ داده است.یکی از ساده ترین چیزهایی که نمی توانستم تصور کنم راه رفتن خانم ها بدون حجاب بود. هنوز هم که با دقت به این مسئله فکر می کنم می بینم که تصور خانم های بی حجاب در محیط هایی سربسته مثل یک سالن یا خانه کار ساده ایست اما تصور همان خانم ها در یک خیابان در تهران اصلا کار ساده ای نیست و حداقلش این است که این تصور با حسی میان هیجان و شادی همراه است.چیز دیگری که تصور آن مشکل بود و هنوز هم هست تصور یک دیسکو تک در محله خودمان بود.هنوز هم نمی دانم که اگر روزی چنین پدیده ای سر کوچه یا خیابانمان سبز شود چگونه می توان وجود آن را باور کرد.این جمله به معنی این نیست که هرگز به مهمانی رقص یا مجالسی شبیه به آن نرفته ام ، بلکه تفاوت اصلی آن در آزاد و عمومی بودن محل است.انگار که بتوان با مشام خود ادویه ای به نام آزادی را حس کرد.یک مثال ساده در این مورد اخیر، کاباره کوچینی در تقاطع خیابان فلسطین با بلوار کشاورز است .هر بار که سر خیابان ایستاده ام تا تاکسی بگیرم چشمم به این کاباره می افتد که مدتی تالار عروسی شده بود و حالا هم پلمب شده است.هر بار که ایستاده ام و نگاهش می کنم سعی می کنم روزگاری را که این جا کاباره کوچینی بود تصور کنم و هر بار حس بیگانگی غریبی را در خود تجربه می کنم.شاید علت پلمب کردن چنین مکان هایی از طرف حکومت جلوگیری از ایجاد همین حس باشد.این حس که در این مکان امکان وجود چنین چیزهایی وجود داشته و اصولا این چیز ها تنها داخل فیلم ها و صفحه تلویزیون نیست.بهتر است که برگردم به دنیای بچگی و از همان آفتاب نوازشگر حرفهایم را ادامه دهم.یادم می آید اولین باری که حس قدرت را تجربه کردم 8 ساله بودم.کلاس دوم دبستان.خانم معلمی داشتم به نام خانم امیری.اول از همه باید بگویم بچه که بودم جزر بچه های ریقو حساب می شدم و هر لحظه این احتمال که باد مرا با خود ببرد وجود داشت.در نتیجه امکان فیزیکی اینکه بچه ها از من حساب ببرند و زور و بازوی قابل توجهی داشته باشم منتفی بود.از طرف دیگر جزو بچه هایی حساب می شدم که آدم بزرگ ها به آنها می گفتند بچه زرنگ و اگر خانم معلمشان بودند به آنها می گفتند نابغه.خلاصه شاگرد زرنگ کلاس بودم و چون در آن دوران ، بچه زرنگ بودن به بچه قلدر بودن برتری داشت ، من را مبصر کلاس گذاشتند.ار قضا خانم امیری دست بزن جانانه ای داشت و صدای سیلی هایی که به بچه تنبل ها میزد هنوز در گوشم هست.صدای دو رگه و سکسی ای هم داشت با لب هایی که خطوط روی آن به طرز جالبی برجسته تر از لب های دیگران بود.البته اینکه در 8 سالگی چگونه پی به چنین حقایق شگرفی بردم مطلبی است که بعدا در مورد آن صحبت خواهم کرد.برگردیم به موضوع مبصر شدن.چند هفته ای گذشت و من مسئولیت خطیر تقسیم بندی بچه های کلاس به دو دسته خوب ها و بدها را داشتم.البته تفاوت عمده این عمل با عملی که بقیه مبصر ها انجام می دادند این بود که این تقسیم بندی ضمانت اجرایی داشت و وقتی که خانم امیری وارد کلاس می شد به اسامی بد ها نگاهی می انداخت و آن زمان بود که صدای سیلی هایی که یک دست نرم و کشیده بر روی لپ های افراد موسوم به بد ها می نواخت صدای کلاس را پر می کرد.این گونه بود که بخاطر این ضمانت اجرایی ، من یک فرد قدرتمند به حساب می آمدم که البته این قدرت را خانم امیری به من تفویض می کرد و از همان روز ها با مفهوم تفویض قدرت و منشا قدرت و ... آشنا شدم.

No comments: