Friday, January 28, 2011

یک وقتهایی هست که نه راه پس داری نه راه پیش.بد بختانه این وقتها هم کم نیست. بیشتر وقتها اینجوریست. این را نمی نویسم که تویی که هر از چندگاهی زیرزمینی می شوی بخوانی و هم دردی کنی یا که چه. می نویسم چون کسی نیست که چاره ای کند و خودم هم که فاتحه.
داستان داستانه آمدن به جایی است که آدم هایش را نمی توانی تحمل کنی ، علل خصوص هم وطنان آریایی پاک نژاده ات را که الحق و الانصاف تمام و کمال اخلاقیات اند.این وسط مانده ام که این چهار سال را چه می شود کرد میان این جماعت جانور.یحتمل باید چسبید به کار و خوابید و دوید و نالید.
این جمله را ولی برای تو می نویسم که اگر هنوز دودل آمدن و نیامدنی ، خوب سنگ هایت را با خودت وا بکن و بیا ؛ آمدی بدون ریشه بیا و نیامدی گور پدر هر که آمده

Thursday, January 27, 2011

بوی یاس

تنها چیز مذهبی دوست داشتنی زندگی ام چادر نماز مادر است

Thursday, January 20, 2011

دور زدن ممنوع نیست ، ممکن نیست

وقتهایی هست که می ایستی
همه چیز از جلوی چشمانت رد می شود
چشمانت را می بندی و با سرعت تمام حرکت می کنی

Tuesday, January 11, 2011

نیسان آبی

یه وانت هم نداریم که پشتش بنویسیم دنبالم نیا آواره میشی

Tuesday, January 04, 2011

dreams come true

کاش آرزویی دیگر کرده بودم
آن زمان که "عقاید یک دلقک" را می خواندم
حالا من کتاب مصورم
با زندگی ای به وسعت یک چمدان

Monday, January 03, 2011

غم نان

انگشتانت که به چرتکه عادت می کند ، کاغذ و قلمت خاک می گیرد
غمت که غم نان باشد
عشقت را خاش خاشی میبینی...