Friday, January 28, 2011

یک وقتهایی هست که نه راه پس داری نه راه پیش.بد بختانه این وقتها هم کم نیست. بیشتر وقتها اینجوریست. این را نمی نویسم که تویی که هر از چندگاهی زیرزمینی می شوی بخوانی و هم دردی کنی یا که چه. می نویسم چون کسی نیست که چاره ای کند و خودم هم که فاتحه.
داستان داستانه آمدن به جایی است که آدم هایش را نمی توانی تحمل کنی ، علل خصوص هم وطنان آریایی پاک نژاده ات را که الحق و الانصاف تمام و کمال اخلاقیات اند.این وسط مانده ام که این چهار سال را چه می شود کرد میان این جماعت جانور.یحتمل باید چسبید به کار و خوابید و دوید و نالید.
این جمله را ولی برای تو می نویسم که اگر هنوز دودل آمدن و نیامدنی ، خوب سنگ هایت را با خودت وا بکن و بیا ؛ آمدی بدون ریشه بیا و نیامدی گور پدر هر که آمده

1 comment:

سمیرا said...

هر جایی بریم هم باز همون جهان سومی هستیم که تعداد صندوق صدقاتش قابل قیاس با تعداد سطل آشغالاش نیست