Saturday, April 11, 2009

پوچ

پوچ
آمدیم و رفتیم
گل روی قالی بود
جفت پوچ

Friday, April 10, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد10

از آن به بعد هر وقت که هوا اردیبهشتی می شود حس نوستالژی گلویم را می گیرد.حس بی خبری.حس بازگشت.بعضی وقتها که چنین حسی به سراغم می آید فکر می کنم که این بغض ها و فکر ها از سر تنهایی است.شاید غمی که می آید بیشتر از آنکه از سر دلتنگی باشد از سر محبتی است که از بس انبار شده است در حال گندیدن است.بهر حال این غم نوستالژیک از سر هر چه می خواهد باشد ؛ می دانم که عصرهای بهاری بدحور دلم می گیرد.هوای سیگار وینستون می کنم و لحظه های ملس قبل از غروب را دود می کنم.
تا چند ماه بعد از اینکه هاله رفت حال و روز خوشی نداشتم.آن عصر های لعنتی شده بود مصیبتی برای مادر ، که می دید من چگونه گوشه ای کز کرده ام و گاه گاه بغض می کنم.بهر حال بعد از چند ماه پوست کلفت شدن را یاد گرفتم.شاید این اولین باری بود که یاد می گرفتم چطور به دلم بی محلی کنم.مثل نهالی که کم کم دارد درخت می شود.هاله مدتی بعد برایم نامه ای نوشت.تنها نامه ای که از او دریافت کردم

سلام به دوست داشتنی ترین برادر دنیا
مهران عزیزم ، امیدوارم که خوش و سلامت باشی.آخر دیدی که نامه من اول به دست تو رسید.تو که قرار بود برای من نامه بدی.حتما سرت خیلی شلوغه و مشغول امتحان دادن هستی.امیدوارم تمام امتحانات را مثل همیشه خوب بدی.هنوز چشمهای اشک آلودت جلوی نظرمه.موقعی که آخرین بار از توی ماشین نگاهت کردم و باهات خداحافظی کردم.خیلی مدت کمی همدیگر را دیدیم ولی مهرت خیلی در دلم نشست. مهران عزیزم بدان که همیشه به یادت هستم.منتظر جواب نامه تو ام.به مامان سلام برسان.از دور تو را می بوسم
فدای تو
خواهرت
هاله
پانزده می دوهزار

و من بعد از آن ده ها نامه برای هاله نوشتم.نامه هایی که دیگر پاسخی نداشت.نامه هایی که برای من ، بازکردن هر روزه صندوق پست به امید پاسخ بود.بعد از آن یکی دو بار تلفنی حرف زدیم.روزگار روزگار اینترنت شده بود و ایمیل آدرسش را گرفتم.دیگر همه چی مجازی شده بود.بجای صندوق پست خانه صندوق پست یاهو را چک می کردم اما پاسخ در دنیای واقعی و مجازی یکی بود.هیچ وقت پاسخی دریافت نشد.نمی دانم چرا.نمی دانم.

Saturday, April 04, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد9

هاله آمد.اولین بار هاله را از روزنه چشمی خانه دیدم.پدر رفته بود دنبالش.حتی از داخل چشمی هم دوستش داشتم.شبیه به هیچ کدام از فکر هایم نبود.چند روز قبلش بود که متوجه شدم این روزها انگار اتفاقی در زندگیمان افتاده که از زمانی که من به خاطر دارم چنین اتفاقی رخ نداده بوده است.صحبت های آرام و درون آشپزخانه پدر و مادر زیاد شده بود.لعنتی ها آنقدر یواش صحبت می کردند که هرچقدر هم که گوشم را تیز می کردم باز هم نمی توانستم چیزی بشنوم.علی هم که سر خانه و زندگی خودش بود و من تنهایی با خودم در مورد مسئله مشکوک و عجیب و غریب و ناشناخته مشورت می کردم.بالاخره پدر و مادر دیالوگ هایی که در آشپزخانه تمرین می کردند را در یک بعدالظهر پنج شنبه برای تنها تماشاچیشان به روی صحنه آوردند.پدر توضیح داد که موجودی به نام خواهر من وجود دارد.از ازدواج 3 ماهه اش گفت و از دختری که حاصل این ازدواج کوتاه بود.هاله.چقدر هم اسمش به خودش می آمد.هیچ تصوری از او نداشتم.دقیقا برایم هاله بود.بعد از اتمام دیالوگ های آشپزخانه ای فهمیدم که فردا قرار است هاله به خانه ما بیاید.خواهری که بعد از پانزده سال از آلمان به ایران می آید.خواهری که وقتی من به دنیا آمدم رفت.با مادرش رفت به آلمان.فهمیدم که هاله سی ساله است.فهمیدم که از این به بعد اردیبهشت برای من خاطره خواهد بود.اردیبهشتی که محرم است و شب هایش هوای خنک با صدای سنج ها قاطی می شود و دختر همسایه را که دنبال دسته راه افتاده است نشان می دهد.
جمعه بود.جمعه ظهر.طولانی ترین جمعه ای که تا به حال تجربه کرده ام.پدر به دنبالش رفته بود.صدای بالا آمدنشان از پله ها را می شنیدم.پریدم پشت چشمی.مشکی پوشیده بود.موهایش مشکی بود.پدر خسته بود.حتی از پشت چشمی.پدر انگار دلش را باز کرده بود و زخمی که همیشه پنهان بود آشکار شده بود.گذاشتم تا زنگ در را بزنند.زودتر در را باز نکردم تا نفهمد که داشتم زودتر از او نگاهش می کردم.در را باز کردم.نگاهش کردم.سلام.چشمانش را دوخته بود به من.از همان لحظه دیگر نفهمیدم تنی و ناتنی یعنی چه.بغلم کرد.پانزده سالم یود.گریه ام گرفته یود.مغرور بودم.سریع سلام و احوال پرسی را پیش کشیدم و مادر پرید و بغلش کرد و بوسید.من هم از همین فرصت کوتاه استفاده کردم و گریه را خفه کردم.صدایش دو رگه بود.حالا که فکر می کنم صدایش غم داشت.پانزده سالم یود.خیلی نمی فهمیدم.نشستیم و من را بغل کرد و اولین بار از صدایی زنانه شنیدم داداش.داداش کوچولو.نمی دانستم چه بگویم.هاله ناشناخته بود.هاله را انگار هزار سال دیده بودم.ناشناخته بود.خواهر بود.گیج بودم.به مادر می گفت مهین جان.به پدر می گفت بابا.دوستش داشتم.خیلی.
غروب شده بود.می خواستیم برای شب کباب درست کنیم.رفتیم بالای پشت بام.پدر منقل را آتش کرد.ما به چهار طرف ساختمان می رفتیم و شهر را می دیدیم.خیابان ما خلوت بود.پر از درخت.صدای جوی آب .با هم غروب را دیدیم تا آتش سر حال آمد.رفتیم و کباب درست کردیم.عکس می گرفتیم.عکس هایش را که نگاه می کنم هنوز بوی کبابش را حس می کنم.هنوز صدای هاله را می شنوم.صدایش دو رگه بود.سیگار می کشید.زیاد.وینیستون.مثل حالای من.پانزده سالم بود.خیلی نمی فهمیدم.
شام خوردیم.علی هم آمده بود تا هاله را ببیند.آخر شب علی رفت.هاله اتاق من خوابید.هزار سال حرف زدیم.جیزی از حرفهایش یادم نمانده.تنها مهربانی صدایش را یادم است.نه.یک حرفش را یادم است.گفت دیگه گمت نمی کنم.من ریز ریز گریه می کردم.چراغ خاموش بود.هاله نمی دید.هاله دستش خیس شد از اشک های من.
یک هفته به سرعت باد گذشت و من تمام سعی ام را کردم که هر کاری که می توانم برایش بکنم.کار زیادی از دستم بر نمی آمد.بچه بودم.شب آخر بودن هاله در ایران بود.هر کس برایش چیزی خریده بود.یادگاری.من برایش یک کتاب گرفته بودم.اولش نوشته بودم پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.انگار از آن روزها در فکر خودکشی بودم.نوشته ام را خواند.انگار که او هم فهمید.سرش را به سرم تکیه داد.چند دقیقه ای هیچ نگفتیم.
داشت می رفت.از مادر خداحافظی کرد.من و پدر رفتیم پایین.پدر ماشین را روشن کرد.از پارکینگ بیرون رفت.من چسبیده بودم به دست های هاله.می خواستم نرود.داخل کوچه ایستادیم.باید سوار ماشین می شد.فقط همدیگر را بغل کردیم.هیچ چیز نگفتیم.بغض کردیم و همدیگر را فشار دادیم.سوار ماشین شد.تا سوار شد مثل بچه ها برگشت و از شیشه عقب به من خیره شد.بغضم ترکید.هاله گریه ام را دید.هاله رفت.

Thursday, April 02, 2009


بدبختی روزگار ما اینست که قبل از اینکه بدانیم چه می خواهیم زندگیمان شکل می گیرد و وقتی می دانیم که چه می خواهیم دیگر زیادی دیر شده است