Saturday, September 30, 2006

به کسی نگو


امان از این یواشکی های زندگی
بیشترمان عاشق یواشکی هستیم
وقتی که باید یواشکی بخوریم زودتر گرسنه می شویم
شاید برای همین یواشکی باشد که زیر پتو ؛ آن کار دیگر می کنیم


پی نوشت: بالاخره کار حذف تربیت بدنی هم به یک جاهایی رسید
پی نوشت 2: حالم از هر چه کنکور است بهم می خورد
!پی نوشت3: میگن یکی از نشانه های ظهور اینه که احمدی نژاد بره دانشگاه تهران

Tuesday, September 26, 2006

جفت شش بده لا مصب

زندگی ما هم شده مثله ...ای بابا ؛ خودم دیگه خسته شدم از بس غر زدم.اینجا برای آدمایی که در شبانه روز یک دقیقه هم فکر نمی کنند بهشته اما برای اونایی که هنوز عادت نکردن که فکر نکنند واقعا عذاب آوره.دیگه نمی دونم چکار کنم.ای خدا بسه دیگه.منو از این دنیای خوشگل و گوگوری مگوریت بنداز بیرون.الان واقعا نمی تونم کاره دیگه ای کنم جز اینکه بشینم و به صفحه سفید خیره بشم و تایپ کنم.می دونی چیه؟انگار توی یه محفظه بسته ام که همه جاش یه رنگه و نمی تونی تشخیص بدی که کجاشی و الان چه زمانیه.فکر کنم واقعا به یه روانپزشک نیاز دارم!می دونی احساس می کنم که زندگی ما مثله زندگی تو همین محفظه است.بعضی آدما برای اینکه به محفظه تنوع بدن جاهای مختلفش رو با گهشون علامت گذاری می کنن.وقتشه که تو زندگیم یه جفت شش بیارم وگر نه مارسی رو شاخمه.البته اگه به شانس منه که اگه جفت شش هم بیارم ؛ طرف خونه شش ها رو بسته

پی نوشت: این مرتیکه هم درخواست حذف تربیت ام رو گم کرده و راست راست وایساده جلوم میگه مطمئنی درخواست دادی.مادر به خطا!!!اینم از شانس گه منه دیگه

Sunday, September 24, 2006

کاغذ آبی

خوب من برگشتم.چهار روزی رفته بودم شمال.جاتون خالی کلی آرامش پیدا کردم.کلا همش کنار دریا بودم.غروب های دریا رو هم که خودتون دیدید.فقط مشکل این بود که از اونجا نمی شد وبلاگ نوشت.یکی از ویژگی های این مسافرت این بود که 4 روز استراحت و آرامش مطلق بود. از هرگونه هیجان و ماجراجویی پرهیز کردم البته بعضی وقتا خوداییش سخت بود اما سعی کردم که تنها یه صفحه سفید توی ذهنم درست کنم.از فردا هم که فاز جدید درس خوندنم قراره که شروع بشه.البته امیدوارم.دوستانی که منو میشناسن می دونن که مقداری فراخ با مسائل برخورد می کنم.حالا یه کاریش می کنم.فعلا به دلیل فکر نکردن به هیچ چیز ؛ موضوع خاصی برای نوشتن ندارم جز شرح حال که اونم در همین حد بسه

Monday, September 18, 2006

Saturday, September 16, 2006

جوخه بر زانو


امشب ؛ شب شکستن عادت هاست
هر چه که هوایت بود و برایت نادیدنی
هر آنچه که هویت خاکستریم بود و نبض هر لحظه دستانم
فردا
فردا دیگر هیچ یک نیست
حتی چ هیچ
از فردا می ترسم

Wednesday, September 13, 2006

پروتونورفین

این روزا بدن آدما بجای اینکه پروتونورفین ترشح کنه ؛ یه ضرب اسپرماتوزوئید ترشح می کنه؛اینم یه جورایی تکامل آدمای امروزه

پی نوشت: دوستی کامنت داده بود که وبلاگت پر از عکسهایی که من دوست ندارم.عزیزم خیابونا هم پر از عکسایی که من دوست ندارم.مهم اون دوستی است که گفتی
پی نوشت2:پروتونورفین هورمونیه که وقتی آدم از منظره یا شخصی خوشش میاد و احساس لذت میکنه یا بطور کلی در مواجهه با هر گونه زیبایی مغزش ترشح می کنه.اسپرماتوزوئید رو هم اگه تنظیم پاس کرده باشین مثله نرگس و شوکت می شناسین!البته امیدوارم به جنابان اسپرم توهین نشده باشه

Tuesday, September 12, 2006

trade off


گاهی وقتا برای اینکه گوشی موبایلت رو از چاه توالت بکشی بیرون مجبوری دستت رو تا بازو بکنی توی گه؛حالا خودت فکر کن ارزشش رو داره یا نه

Monday, September 11, 2006

ترمال

یادت باشه اگه خواستی برای رد شدن از خیابون منتظر چراغ سیز بشی حتما چک کن که چراغ
! راهنمایی روشن باشه

Sunday, September 10, 2006

نگاه

یکبار کافی بود تا سرم را بلند کنم
یکبار کافی بود تا تو ایستاده باشی
یکبار کافی بود تا زخمی زمین خوردگی بچگانه باشم
یکبار کافی بود تا مرهم مهربانی زخمه های من باشی
عزیز نیستی های زمانه خاکستری من؛یکبار کافی بود آن حدیث دلی که با اضطراب براق چشمانت به من دادی

Saturday, September 09, 2006

انسداد فکری

در گذر زندگی هر انسان ؛ گاه به گاه روزهایی پیش می آید که دچار انسداد می شود.نوعی احساس بی علاقگی و یا بالاتر از آن روزهایی سرد که در آن انسان با خود هم غریبه می شود.چنین روزهایی شاید در نگاه اول بخاطر یک روز ابری و یا یک سلام بدون جواب سراغ آدم بیاید اما در پشت این اتفاق های کوچک همواره چیزی وجود دارد که سعی برای تغییر آن و یا مبارزه با آن و یاس ناشی از عدم تغییر ؛زاده چنین لحظه های خاکستری می باشد.برای انسان هایی مثل من که کاملا خاکستری هستند و به هیچ چیز به عنوان امری مقدس نگاه نمی کنند ؛ این روزها ؛ تجربه ای مشترک است که کم یا زیاد ؛ آن را تجربه می کنیمخسته شدم ؛ تکیه کلام چنین روزهاییست و جمله ایست که واقعا از ته دل بر می آید و نمی دانم چقدر بر دل می نشیند.نمی دانم راه حل قطعی برای تمام شدن چنین روزهایی چیست اما تجربه شخصی ام می گوید که ایجاد یک امیدواری ؛ هرچند کوچک گاهی می تواند به این روزها پایان دهد
.شاید این نوشته تنها حکم درددل را داشته باشد اما حرفهایی وجود دارد که آدم اگر نگوید خفه می شود
این روزها ,دارد حالم بهم می خورد.حالم بهم می خورد از زورچپان کردن افکار مزخرف پوپولیستی حکومت حتی در سریال بند تمانی نرگس حالم بهم می خورد از خنده های مصنوعی برای نشان دادن این که ملت ما در نیمه شعبان بشدت خوشحال است؛حالم بهم میخورد از اینکه این فکر های مزخرف حتی در انسان هایی که دوستشان دارم هم ناخودآگاه نفوذ کرده و آنقدر ریشه دوانده که ویرانی عزیزترین واقعه ها را ترجیح می دهند به زیر پا گذاشتن قوانین این قلعه حیوانات.آدم می ماند که قرار است این قوم فلک زده به کجا برود.من در این نوشته اعتراف می کنم که هیچ امیدی به تمام آرزوهای بلند ایرانی ام ندارم و این روزها تنها سعی می کنم تا به
.موضوع مسخره های بنام کارشناسی ارشد فکر کنم.من دیگر نمی


پی نوشت: گاهی باید وسط یک کلمه نقطه را گذاشت و جمله را سر برید

Wednesday, September 06, 2006

نقاشی روی بدن


جدیدا به شدت از سبک نقاشی روی بدن خوشم اومده.داشتم فکر می کردم که شاید این کار رو
هم مثله نقاشی های غول پیکر؛توی دانشکده باب کردم.فقط مشکل اینه که بوم این سبک زیاد
!راحت پیدا نمیشه

Monday, September 04, 2006

اگزسیتانسیالیسم خیال


دارم به این نتیجه می رسم که زندگی مثله یه پازل 5000 تکه است
حالا تو هی زور بزن یه تکه ات رو با یه نفر ست کن

Saturday, September 02, 2006

Friday, September 01, 2006

نشادر

صبح که از خواب بیدار می شوم خورشید را در گوشه عینک دودی بزرگم زندانی می کنم و در انحنای آن روزهای سرد پنجره ها را باز می کنم و فریاد می زنم؛ تا وقتی که همسایه بدعنق ما شروع به فحش دادن به زنش کند.دهانم را می بندم و همه دوستانم را به صبحانه دعوت می کنم.همه که آمدند می روم و در را رویشان قفل می کنم.آن وقت آنها می فهمند که گول خورده اند و آنجا بجای آشپزخانه ؛ حمام است

پی نوشت: نوشتنم سخت شده.دچار یبوست نوشتاری شدم.شاید بخاطر دویدن های الکی این روزاست
پی نوشت 2: سکانس آخر به نام پدر محشر بود.و البته تنهای جای تازه فیلم های حاتمی کیا
پی نوشت 3:بعد از چندین روز نگرانی و اعصاب خوردی الان یه کمی آرامش دارم