Tuesday, January 26, 2016

شد شش ماه و هنوز در

در یک بعدالظهر پاییزی در میانه زمستان ، پوران در حال خواندن است که "آدم از سرنوشت چطور میتونه فرار کنه..." بطری آبجو در دست راست است و دست چپ هم گوشی. "... گاهی هم از اوج خوشبختی ها... به پایین می کشونه..." هوا انگار مثل بچه ایست که مادرش دعوایش کرده اما نه به اندازه ای که گریه کند "...نریز نریز نریز ای اشک پاک...." یادم می افتد که ماستنگ را یادم رفته تمیز کنم "...ای دل ای دل تحمل داشته باش..." آمازون را دوباره باز می کنم و دنبال یک ماشین تایپ قدیمی می گردم "... گاهی خوب و شیرینه..."

Tuesday, January 19, 2016

That's what she said...

"Go fuck yourself", that's what she said!