Monday, October 29, 2007

انتهای الوند ابتدای تو

بچه که بودیم انتهای الوند بود
مداد رنگی بود و یک تصویر
نقاشی بود و ابتدای تو
حالا اما
انتهای الوند هست و ته مداد های رنگی
کاغذ های زرد و دستهای خالی
حالا نمی دانم که روی تمام کاغذ های سفید دنیا نقاشی کنم چه را؟
شاید شعله ای به طول سوزاندن یک کاغذ
با یک کبریت

Friday, October 26, 2007

ال سی دیه قشنگه من طوسی پوشیده


ال سی دی من یک دریچه دارد که به سمت بیرون باز می شود( یادت باشد که به سمت بیرون) هر چند وقت یکبار دریچه اش را به سمت بیرون می کشم و می روم داخل.احتمالا در این جور وقت ها دارد یک فیلم درام یا یک فیلم کمدی رومانس پخش می کند، یک چیزی در مایه های اترنال سان شاین یا پرستیژ.آن وقت می روم در دنیای ال سی دی ام و قصد بیرون آمدن را هم از سرم بیرون می کنم.فقط مشکلی که دارد این است که این دنیا فقط یکی دو ساعت من را نگه می دارد و بعد با رشته اسم های سفید روی یک صفحه سیاه من را پرت می کند بیرون.این جور وقت ها عجیب دلم برای یک نفر تنگ می شود.دنبال موبایلم می گردم و یک جوری این دلتنگی را به اطلاع می رسانم.البته می دانم که هیچ کس نمی تواند این نوع دلتنگی را به کس دیگری بفهماند مگر این که آن دو با هم وارد ال سی دی شده باشند و با هم به بیرون پرتاب شوند.احتمالا یکی از معدود آرزوهایم همین باشد


پی نوشت: عجیب سرم شلوغ شده است و تا یک ماه آینده بدتر می شود که بهتر نمی شود

Saturday, October 20, 2007

دق نامه

من اینجا چه کار می کنم؟ میان این همه آدم های غریبه.میان این همه اعتقادات نامأنوس.میان این همه تنهایی.شب ها و روزهایم را پر می کنم با خود.با تخیل.با کاش و هیهات.شروع می کنم به خلق کردن دنیای خیالی ام.شروع می کنم و سکانس های دوست داشتنی فیلم هایی که دوست دارم را کنار یکدیگر می گذارم.غرق می شوم در احساس قلقلکی که در هنگام خواستنی شدید در دل آدم رشد می کند.به دنیای واقعی که بر می گردم نتیجه اش دانه اشکی است که ناغافل می ریزد بیرون.به اطرافم که نگاه می کنم انگار که سریال های سیروس مقدم را ببینم و این کار هم اجباری باشد ، پر می شوم از حس تخلیه شدن، از حس بیگانگی.من هیچ وقت ادعای درست زندگی کردن را نداشته ام ، اما با خودم می گویم این اصلا عادلانه نیست که یک نفر را بگذارند در جایی که هیچ شباهتی با آن ندارد.بیچاره دق می کند.مثل من

پی نوشت : آهنگ وبلاگم را عوض کردم.آهنگ خال توری است اما برای چند مدتی اینجا بودن خوب است
پی نوشت 2: کاش به اندازه تمام وقت های خالی ام کتاب و فیلم داشتم.هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
پی نوشت 3: وقت های خالی ام زیاد نیستند.به اندازه یک کتاب و 3 فیلم در هفته

Tuesday, October 16, 2007

نقدی کوتاه بر کوارتت


کوارتت از نظر لغوی به معنای چهارتایی است.در اصطلاح به قطعه ای موسیقیایی گفته می شود که توسط چهار ویولن ( 2 ویولن سل و 2 ویولن کلاسیک ) نواخته می شود.بدون شک بهترین انتخاب برای این نمایش نام کوارتت است.بازیگران نمایش 4 نفر (2 مرد و 2زن) هستند که یک موضوع واحد را به پیوستگی یک قطعه موسیقی روایت می کنند.نکته بی نظری که در طراحی صحنه این تئاتر وجود دارد آن است که در طول نمایش ، تماشاگر تنها یک بازیگر را بصورت تمام رخ ودو بازیگر دیگر را بصورت نیمرخ می بیند و یک بازیگر را در طول نمایش نمی بیند و تنها از طریق تلویزیون های بالای سر بازیگران با او ارتباط برقرار می کند.موضوع نمایش پیرامون زاویه دید به زندگی می چرخد.این مسئله با ظرافت در طراحی صحنه این نمایش گنجانده شده است.بطوریکه تماشاچی بسته به محلی که برای دیدن تئاتر در ابتدا انتخاب کرده است نمایش را متفاوت با 3 دسته دیگر از تماشاگران می بیند.همین تفاوت دید در میان چهار بازیگر از یک موضوع خاص هم دیده می شود و انسان خاکستری و نحوه نگرش آن به مسائل به چالش گرفته می شود.این مسثله از طریق پخش چهار کلیپ از چهار فصل زندگی نیز قابل درک است.این تصاویر با پخش یک کوارتت همراه می شود و زندگی را از چهار نمای متفاوت به بیننده نشان می دهد.از دیگر نقاط قوت این تئاتر بازی کم نظیر آتیلا پسیانی و باران کوثری است که در طول نمایش تنها از طریق میمیک صورت و بیان تمام احساسات لازم را به تماشاگران منتقل می کنند.یکی دیگر از نکات کم نظیر این تئاتر ، بیان تفاوت انسان رسانه ای با انسان حقیقی از طریق مقایسه تصویر طبیعی و تصویر تلویزیونی بازیگران است بطوری که تصویر آتیلا پسیانی بسیار خشن تر از تصویر واقعی آن است و در مورد بازیگران دیگر هم احساسات دیگر انسانی و تفاوت آنها با حقیقت به چالش کشیده شده است.بطور کلی ، کوارتت ترکیبی است از موسیقی و تیاتر.به دیدن 2 ویولن سل زنده و سیبیلو و 2 ویولن کلاسیک ظریف می ارزد.هر شب ساعت هشت، تالار مولوی


پی نوشت: همتون برین به درک

Sunday, October 14, 2007

اسپرمیونیسم

آدما مثله اسپرم می مونن.همش دنبال این هستن که به نتیجه برسن.اما مشکلشون اینه که نمی دونن در اثر یه خود ارضایی که اسمش رو گذاشتن بیگ بنگ بوجود اومدن و تخمکی در کار نیست

Monday, October 08, 2007

kill bill


به نظر تو تحمل یه آدم چقدره؟منظورم اینه که کی زمانی می رسه که یه آدم قید همه چی رو بزنه و فقط انتقام بگیره یا خشمش رو بریزه بیرون یا هر کاری که بدون در نظر گرفتن اثرات جانبیش باشه رو انجام بده؟من فکر می کنم که این سطح تحمل در مورد یه آدم خاص در طول زندگیش کاملا تغییر می کنه و اصلا ثابت نیست.به خیلی چیزا بستگی داره که میشه تو دو تا دسته کلی انگیزه ها و زخم ها تقسیمش کرد.حال و حوصله تفسیر فکرهای تو ذهنم رو برات ندارم اما سطح تحمل من خیلی اومده پایین


پی نوشت : به شریف بختیار توصیه می کنم این قضیه رو در نظر بگیره
پی نوشت 2: بهش توصیه اکید می کنم
پی نوشت 3:امروز فهمیدم که توی شماره تیر ماه سال 84 مجله جوان روزنامه ایران 2 تا مطلب از من چاپ شده بوده و چون اسمم رو نمی دونستن آدرس وبلاگم رو نوشته بودن

Wednesday, October 03, 2007

...

امروز ظهر خوابیده بودم که بعد از 8 ماه خواب وحید رو دیدم.آرزوم بود که خوابشو ببینم.از اون خواب هایی بود که اصلا مربوط به گذشته نبود.انگار که همین الان وحید رو ببینی.بعد از مرگش.خوابم رو پشت بوم خونه قبلیمون بود.داشتم ماهوارمون رو انگولک می کردم که دیدم یکی داره از پله ها میاد بالا.برگشتم ببینم کیه.وحید بود.حواسش نبود که من این بالام.اومده بود هوا بخوره و دورنما رو نگا کنه.من همه چیزو ول کردم دویدم طرفش داد زدم وحید.برگشت طرفم گفت چطوری مهران و کلی از اون لبخندا زد.بغلش کرده بودم و زر زر گریه می کردم.الانم که دارم اینو می نویسم نمی دونم چرا دارم زر زر گربه می کنم.محکم بغلش کرده بودم.بزور وسط زر زر گریه هام تونستم بهش بگم که جون من بگو تو مردی یا هنوز زنده ای؟ یه جوری نگام کرد که انگار می خواد بگه اما نمی تونه.گقت مهران باور کن نمی تونم بگم.منم باز زر زر گریه میکردم.از خواب که بیدار شدم تمام بدنم خشک شده بود.دستام رو نمی تونستم تکون بدم.انگار واقعا مرده بودم.شاید ده دقیقه گذشت تا بتونم انگشتامو تکون بدم.تازه فهمیدم که خواب بوده.زدم زیر گریه

Monday, October 01, 2007

ترازو

وقتی که تنها می شوی ، سر و کله چربی پیدا می شود