Saturday, June 30, 2007

پرتانه 2

گاهی فاصله تخیل و واقعیت به اندازه حس چندش آوری است که انسان از دیدن تصویر ضبط شده اش احساس می کند
پی نوشت1:بزودی بر می گردم و وضعیت وبلاگ هم به روال عادی بر میگرده.کلی تحلیل دارم که باید بنویسم

Wednesday, June 27, 2007

پرتانه1

یادت باشد که فاصله میان آزادی و جمهوری اسلامی به اندازه نواب صفوی است
پی نوشت: مفهوم گرد و غبار محلی که هر شب از هواشناسی می شنیدم کاملا به عنوان یک پدیده عینی و گه قابل درک شده است
پی نوشت2:شروع کردم به نطق کردن در زمینه های اجتماعی برای کارکنان اینجا!فکر کنم تا هفته دیگه نصفشون خودکشی کنن

Sunday, June 24, 2007

نفت

حالا فهمیدم که چرا مملکت یه روز در میون تعطیله!چون شرکت نفت هر روز سه شیفته کارمیکنه و تعطیلی نداره

Sunday, June 17, 2007

تلگراف

من زنده ام.هوا خیلی گرمه.کار چرنده.از خونتون تکون نخورید.تمام
پی نوشت:وبلاگ من از اینترنت شرکت نفت فیلتر شده!در نتیجه نمی تونم کامنت هاتون رو بخونم و فقط می تونم گاه گاهی که سرم خلوت میشه آپدیت کنم اما واقعا به سیستم بدون فیدبک عادت ندارم
پی نوشت 2 بعد از 3 روز:می تونم با واسطه کامنت هاتونو بخونم.در نتیجه می تونین دوباره کامنت بدین و فکر کنین که من می خونمشون
پی نوشت 3:دارم متوجه میشم که چجوریه که آدم شبش روز میشه و روزش شب و هیچی نمی فهمه از اینکه چیکارس.کاملا دارم از نزدیک این آدمهارو می بینم و خیلی خوبه که یکی از سوالهای ذهنیم حل شد

Thursday, June 14, 2007

مرد جان به لب رسیده را چنان است


حداقل برای یک ماه می توانم مثل دلقک هاینریش بل زندگی کنم.قرار است یک ماهی در هتل زندگی کنم.می روم ماهشهر برای خودم بودن و کار.شب های ماهشهر باید شبهای نوشتن و گرما وکتاب و محسن نامجو باشد.بهر حال خودم هستم و خودم و حتی بدون یک آشنا در حوالی سیصد کیلومتری.امروز داشتم فکر می کردم که برای چند نفر مهم است که من کجا باشم؟به نتیجه خاصی نرسیدم اما فکر کنم که از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نکند.خیلی برایم مهم نیست اما با این واقعیت روبرو شدم که از دید عموم آدم دوست داشتنی ای نیستم و جمله بعدی ای که به ذهنم می رسد این است که به چپ چپ!یک نفر هم مثل من باشد در دنیا؛چه اشکالی دارد؟می رویم جنوب!هر چه بادا باد

پی نوشت: فکر کنم تا زمانی که اینترنتش را کشف کنم مدتی طول بکشد اما شما هر روز بیایید اینجا نامجو گوش کنید
پی نوشت 2: اگر هم مردم از من به شما وصیت که بی رنگ شوید؛مثل باد؛بدون هیچ خط قرمزی و آزاد

Sunday, June 10, 2007

ددالوس و ایکاروس، عشقبازی فلز و پتک

تیاتر ددالوس و ایکاروس با ساختی ساده اما کاملا معناگرا از جمله اجراهایی است که انسان معاصر را با خود در ضرباهنگ های پتک های فلزی عصر صنعت همراه می کند.در طول این نمایش ، صدای کوبیدن چکش بر فلز گویی هر بار ضربه ای را بر ضمیر ناخودآگاه تماشاگر وارد می کند و ددالوس با خیره شدن های گاه و بیگاه خود به تماشاگران آنها را کاملا در فضای حاکم بر نمایش قرار می دهد.در ابتدا میزانسن ها بسیار ساده بنظر می رسند اما با جلو رفتن داستان ،تماشاگر متوجه می شود که این اجزای به ظاهر ساده به یک طراحی کاملا هوشمندانه تبدیل می شود و وسیله پروازی را می سازد که نیاز به هیچ جزء دیگری جز تعدادی سایه ندارد و تمام تاثیرات لازم برای القای احساس پرواز از جمله بی تعادلی و باد را در خود جای داده است.نکته ظریف دیگری که در این نمایش وجود دارد اشارات مستقیم و غیر مستقیم به موش و ماز است که با ظرافت هرچه تمام تر مفهوم شرطی شدن انسان معاصر در مقابل سوت هایی که توسط قدرت مداران نواخته می شود را بیان می دارد.از جمله این اشارات ؛ حرکت سایه های نمایش به شکل موش و نیز حرکت ددالوس و ایکاروس در راه رو های نامریی است که کاملا به شکل یک ماز طراحی شده است.موضوع این نمایش حول مسئله آرمان و خوشبختی است،ددالوس نمایی از یک قدرت مدار است که سوت در دست دارد و خود نیز در شرطی شدن جامعه انسانی شریک شده است و با هر بار نواختن سوت ، خود نیز بگونه ای شرطی حرکاتی را انجام میدهد.در مقابل ، ایکاروس نماد جوان معاصر است که سعی می کند با این شرطی شدن ها مقابله کند و اغلب ناموفق بوده است اما با این حال گل و موش خود را دارد تا عشق درونی اش را به آنها ابراز کند و این انبوه احساساتی که به شدت از سوی ددالوس سرکوب می شود با بوسیدن های پیاپی موش و گل نمایان می شود.ددالوس آرمان رها شدن از زندان و پرواز با وسیله ای که طراحی کرده است را در سر می پروراند و با هر چیزی که در مقابل این آرمان بایستد مانند گل ایکاروس مقابله می کند.ایکاروس اما به دنبال خوشبختی است ، حتی در زندانی که در آن تنها موشی بنام مونگو دارد و گلی فلزی.بخش هایی از این نمایش بصورتی مستقیم و شجاعانه حاکمیت دینی را هدف قرار می دهد و ددالوس را در مقام مقایسه با رهبر یک جامعه دینی قرار می دهد که این اشارات را می توان در تکبیر فرستادن ایکاروس بعد از سخنرانی ددالوس و نیز پیشنهاد قرار دادن کاخ پادشاه با هواپیما از سوی ددالوس پیدا کرد.در بخش هایی از نمایش زاویه دید مانند زاویه دوربین در یک فیلم سینمایی به کمک سایه ها تغییر پیدا می کند و حسی ماتریکس گونه را در تماشاگر بر می خیزد.در مجموع ، ددالوس و ایکاروس را باید ترکیبی زیبا از تیاتر ، مهندسی مکانیک و فیلم نامید..این نمایش همه روزه از ساعت شش ونیم در تالار سایه و به مدت یک ساعت اجرا می شود.

پی نوشت: به دوستان علاقه مند به تیاتر ، به شدت دیدن این نمایش پیشنهاد می شود
پی نوشت 2:آدم ها سه دسته اند یک دسته آنهایی که به سوت واکنش نشان می دهند.دسته دوم آنهایی که به سوت واکنش نشان نمی دهند و دسته سوم آنهایی که سوت می زنند

بدون شرح


Thursday, June 07, 2007

!من را ببین

روزگاری آدم یک عاشق می خواهد
روزگاری آدم یک معشوق می خواهد
روزگاری آدم یک همراه می خواهد
روزگاری آدم یک همراز می خواهد
و روزگاری می رسد که آدم تنها یک شاهد می خواهد

پی نوشت: مرغ شیدا بیا بیا شاهد ناله حزینم شو.برای این است که این تکه خیلی به دل آدم می چسبد

Tuesday, June 05, 2007

در مورد مبارزه با اراذل و اوباش

ابتدای سخن خود باید گوشزد کنم که علاقه چندانی به مردمان اطراف و قوم حکومت گر این روز های ایران ندارم و این مقاله را صرفا برای این می نویسم تا برخورد عقلایی با طرز تفکر حاکم بر جامعه و نیز ریشه یابی علل پایداری چنین حکومتی داشته باشم.این روز ها شاهد جنگی شبیه به نبردهای گلادیاتور ها با اسیران جنگی دشمن در خیابان های شهر هستیم و نیروهای انتظامی، با عنوان برخورد با اراذل و اوباش، به لگدمال کردن عده ای که لقب رذل و مفرد اوباش را که نمی دانم چیست اطلاق کرده اند، میپردازد.جدا از هویت اجتماعی شخص ضرب و شتم شده چیزی که به شدت جلب توجه می کند این است که از دید نیروی انتظامی کلمه متهم با کلمه مجرم تفاوتی نمی کند و همچنین گویا کلمه نیروی انتظامی با کلمه قاضی و مامور اجرای حکم تفاوتی ندارد.در این روزها بار ها شاهد تصویر هایی هستیم که فرد به اصطلاح رذلی را نشان می دهد که آفتابه به دهان با چهره ای سراسر خون زیر لگد های نیروی انتظامی است.چنین برخوردی با این توجیه برآورده می شود که پلیس امریکا نیز چنین برخورد هایی می کند که این استدلال در گروه همان استدلال آشنای زندان گوانتانامو و اوین است.باید همین جا این نکته را برای دوستان روشن کنم که تفاوت در اینجاست که در یک جامعه مدنی این برخورد از سوی پلیس به عنوان جرم شناخته شده و مامور مورد محاکمه قرار می گیرد اما در جامعه مثل ایران مورد تبلیغ سراسری صدا و سیما قرار گرفته و برخوردی قانونی نام میگیرد.در ادامه باید بگویم که یک متهم حتی اگر متهم به قتل عام باشد هنوز هم متهم است و نه مجرم و مرجعی که باید این تشخیص اثبات جرم رابدهد دادگاه است و نه نیروی انتظامی.عده ای از مردم ما بخصوص این آدم های مثل سگ ،ترسوی جامعه ما داد سخن میدهند که این زورگیر ها حقشان است و خدا عمر دهد به این پلیس و غیره.باید به این دوستان عزیز گوش زد کنم که اگر شخصی جرم زورگیری اش در دادگاه ثابت شود من هم مشکلی ندارم که سمبه چپانش کنند به شرطی که در حکم دادگاه نوشته شده باشد " مجازات: سمبه چپان" و این حکم توسط مامور اجرای حکم اجرا شود(البته در مورد تناسب مجازات با جرم در این مقاله بحثی نمی کنم)اما اینکه بخاطر خالی شدن عقده ترس و غیره ای که درون این مردمان ترسو وجود دارد از این کار نیروی انتظامی حمایت شود کار بسیار احمقانه ایست.در آخر خاطر نشان می کنم که یکی از دلایل اصلی پایداری چنین حکومتی این است که با کارهای گوناگونی که بصورت طرح جهادی انجام می دهد و با استفاده از ساده لوحی مردمی که دارای مشکل خود فهیم بینی هستند و سو استفاده از ترس دست جمعی یک جامعه که خود باعث آن بوده اند رضایتی را در ضمیر نا خود آگاه این مردم خرافه پرست و خود بزرگ بین ایجاد کرده و کماکان از طغیان دیگ خشم یک ملت به بند کشیده شده جلوگیری می کند

Sunday, June 03, 2007

بیشعور های پانزده سانتی

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم.مثل همیشه عده ای از خانمها بخاطر پر شدن قسمت بانوان در سمت آقایان ایستاده بودند و من داشتم قیافه مردانی را که دو دستی صندلی ای که احساس مالکیت به آن داشتند را چسبیده بودند نگاه می کردم.واقعا همین است، خیلی ها دین و این چرندیات را بهانه می کنند که مبادا در نظام فئودالیته جنسیتی ای که راه انداخته اند چیزی از دست بدهند.من هم که کفرم از این بیشعور ها در آمده بود پا شدم و جایم را به خانم میانسالی که سرپا ایستاده بود دادم و کله ام را از پنجره اتوبوس بیرون آوردم تا باد تمام این کثافت های فکری را با خود ببرد.تنها ابرهای آن بالا و صدای محسن نامجو که دیازپام ده را می خواند می تواند در این موارد آدم را از این تنفر رها کند

Saturday, June 02, 2007

زخم بستر


خط های قرمز
سبز می شوند پیش پای من و تو
و سپید می شود رنگ و رخساره ترس آلود ما
که مبادا چنگک های سیاهش ما را به باران های سنگ خود بسپارد
اما در ذهن ما
خط های سبز
یکی یکی انحنای رقص می گیرند
و سپید می شود
آن چنگال های سیاهی که زاده توهم قدیس پرور یک قوم خسته از پرواز بود
خط های قرمز
می نشیند بر پشت ما ؛ همان هنگام که لبخند را تجربه می کنیم
و شکلی موهوم از همان چنگال میانی را
زخم بستر می کند برای من و تو
اما ما هنوز
عریان
به رهایش آن ترس ها زنده ایم
پی نوشت: شیرزاد عزیز ، امیدوارم که هر روز خوشبخت تر از دیروز باشی و امبدوارم که این معادله ترکیبی ات کاملا یک طرفه باشد و بی بازگشت.با بهترین آرزوها.در ضمن دوماد عروسو ببوس یاللا