Monday, December 26, 2005


حوصله هیچ چیز را ندارم
متنفرم که اینجا ژست افسردگی بگیرم
آنهایی که من را می شناسند می دانند
اکنون زمان جرقه من است
و خاکستر
تا دوباره خندان شدن نمی نویسم
شاید فردا
شاید هفته دیگر
نمی دانم
اما جواب؛ هرگز نخواهد بود

Sunday, December 25, 2005

نسل سوخته


آن زمان که مرد مرد
آن زمان که با سردی خاکستر چهره ها کشان کشان حلقه زدند
و یکی گفت
مرگ حق است
و دیگری در دل که کشتن نه
اینجا چاقویی نیست
همه آتش ها حادثه است
و همه هیزم ها به اشتباه ؛ من وتو

Saturday, December 24, 2005

كريسمس مبارك

كريسمس مبارك
به اندازه بلندي ريش بابانوئل
پي نوشت: امير جان اكرم جان،مباركه

Wednesday, December 21, 2005

آسانسور



جلوي در آسانسور ايستاده.كيف قهوه اي رنگش را تاب مي دهد و به طبقه 7ام فكر مي كند.چراغ چشمك زن آسانسور همزمان با ثپش هاي قلبش روشن و خاموش مي شود.سرش را بلند مي كند و به اعداد بالاي در آسانسور نگاه مي كند.7 6 5 4 مثل قدم هاي كسي كه آرزوي ديدنش را دارد.تمام فكرش آن بالاست.همان جايي كه آسانسور از آنجا مي آيد.با كفشش زمين را مي سايد.انگار كه قلقلكش داده و زمين هم در جوابش در آسانسور را باز مي كند.صداي چرخ دنده هاي در، گوشش را پر مي كند.داخل آسانسور مي شود.چند چراغ زرد با نور هاي موضعي.كليد ها را نگاه مي كند و 7 را فشار مي دهد.7 شروع به چشمك زدن مي كند.مثل اولين سلام و اولين خنده جواب سلام مي ماند.به ديوار آسانسور تكيه مي كند و طبقه 7را تصور مي كند.در حال ساختن تمام زواياي هفتمين طبقه است كه صداي جيغي مثل جيغ اولين دعوا چشمان روي همش را يكباره باز مي كند.صاف مي ايستد و به كليد ها نگاه مي كند.صفحه نمايش روي 3 قفل كرده.چشمك هاي 7 كند تر شده يا قلبش تند تر مي زند.
دوباره 7 را فشار مي دهد.اينبار چشمكي نمي زند مثل اولين سلام بعد از دعوا و اولين جواب سلام بعد از آن.دلش هري مي ريزد.بر مي گردد و تمام ديوار هاي آسانسور را نگاه مي كند.روي يكي از ديوار ها خودش را مي بيند كه در آسانسور گير كرده است.يكبار ديگر بر مي گردد و سراسيمه كليد ها را فشار مي دهد.7 4 1 3 5 2 3 1 0 0 0 0 .مثل اولين سلام ها به همه بعد از آخرين دعوا واولين ضربه و نگاه هاي پر از نه آنها.بر مي گردد و خودش را نگاه مي كند .پيشاني عرق كرده اش را مي بيند و چشماني كه مضطرب اند مثل انتظار حكم دادگاه در بازداشتگاه موقت.بر مي گردد و زنگ اضطراري را پشت هم فشارمي دهد.مثل مشت هاي خستگي از زندان بر در فلزي بازداشتگاه.مي نشيند كف آسانسور.هوا گرم شده و بوي بازدم هايش را گرفته.نفس هايش را كند تر مي كند تا هوا ديرتر تمام شود نفس هايش شماره مي زنند مثل چوب خط هاي روي ديوار زندان تا روز اجراي حكم.سرش را به ديوار تكيه مي دهد.دكمه بالايي پيرهنش را باز مي كند.بر مي گردد سمت آينه.به چشمانش نگاه مي كند.پيله زير چشمش را با تعجب نگاه مي كند .دستي به صورتش مي كشد و زير لب چيزي نثار كسي مي كند.چشمانش را آرام مي بندد.مثل خوابيدن .نفس هايش عادي شده مثل خسته شدن از چوب خط.ناگهان صداي قطع شدن چيزي مي آيد.مثل كشيدن چهارپايه از زير پاي اعدامي.تكان تكان مي خورد.دستش را بزور به كليد
ها مي رساند مثل گرفتن طناب دور گردن.دستش را به كليد مي رساند 7 7 7 7 7
پي نوشت:شب يلداي همه پر از عشق و آبي

Tuesday, December 20, 2005

کوتاه اما



اینجا را باید شست
اما نه با هق هق تو

Sunday, December 18, 2005

فرستنده:ذهن مشغول من

سلام.یه مدتی نرسیدم که زیر زمین رو آپ کنم.شب یلدا و کریسمس توی راهه.این عید های زمستونی برای من همیشه خوشحال کننده است هر چند که تقریبا همیشه روزای امتحانای آخر ترم رو نزدیک می کنه؛هر چند که داستان من و امتحان دادن مثل داستان پیر زن و تاکسی خالی می مونه.راستی فیلم مکس رو حتما ببینید.هر چند که 3 سال از تاریخ مصرفش گذشته اما می تونین یک ساعت و نیم بخندین.یه داستان نوشتم که توی پست بعدی میذارم.فعلا خداحافظ

Tuesday, December 13, 2005

دوشنبه


پر های سپید هنوز از بالا می بارند.نازنین چشمان اشک آلودش را باز می کند
و غرق می شود در حالو هوای دوشنبه.دیروز هوا گرفته بود و سه شنبه
پریروزی در کار نبود مثل همیشه اما چشمان نازنین هنوز اشک آلود بود
شاید از فراموش کردن آن صدای مهربانی که سیب را به او سرخ نشان داد
و یا از نسیان چشمان خیره به زیباییش.شاید هم از سر نبودن آن دوچشم
هنوز پر های سپید را که از آن بالا سر می خوردند و پایین می آمدند نگاه
می کرد و پیرهن صورتیش که مثل پرجم های پیروزی در بادی که نبود
تکان تکان می خوردند.بلند شد و بدن بیست ساله اش را تکانی داد تا شاید
برگ های تقویم آویزان به دیوار اتاقش دوشنبه را تازه کند.تمام هفته ها
دوشنبه نداشتند.اما چطور ممکن است که او هنوز یادش می آید که دوشنبه ای
بود که زیر آب رودخانه یوزپلنگ ها خانه ای سبز بود.یادش می آمد که
دوشنبه ای بود که وقتی سر کوچه بچه ها با قوطی خالی فوتبال بازی می کردند
صدای گریه تازه ای در خانه شان جوانه زد.مادرش می گفت این را.مگر مادر
دروغ می گوید؟می رود کنار پنجره و هوای غروب را صدا می زند.از پشت
کوه هوا سرخ می شود و نازنین با دستان زیر چانه اش نت های آخر روز را
میزان بندی می کند.با خود می گوید که شاید دوشنبه ها مرده اند.مثل مادری
که هنگام زایمان می میرد.شاید جمعه ها بدنیا آمده اند.مثل بچه یتیمی که با
آمدنش مادر میمیرد
پی نوشت: یک بوس کوچولو.بهمن فرمان آرا.از 4شنبه اکران می شود
پی نوشت 2:آسیستان آزمایشگاه کنترل بیشعور است.رحمانی با خودتم

Saturday, December 10, 2005

به هیچ کس

نشسته ام و به قانون كلي زندگي فكر مي كنم.شايد كه پيدايش كنم و بگونه اي
آنچه كه به ناروا بر من و تو مي رود را هضم كنم.اما هر چه به خانه فكرم
فشار مي آورم نتيجه اي جز بغض نيمه تركيده عايد نمي شود
كاش مي شد فهميد كه اين چه تناسبي است كه تو هر چه خوبي دنيا سخت تر
بر تو مي گيرد.خدايي كه آن بالاست به من و تو صبر دهد
راستي اينجا همه چيز دود آلود شده كه اگر غير اين بود نمي دانستم كه چطور
مي توانستي و مي توانستم هجوم وحشي خيانت را ببيني و ببينم
آخر اين كه چقدر خوشبخت است كسي كه آدم ها وقتي كه نيست خوبي هايش
را بگويند و تو خوشبختي

پي نوشت: امروز بغض مردي را شنيدم كه از شكنجه اش توسط مردان خدا
مي گفت و اينكه وقتي از كتك زدنش خسته شدند ايستادند و برويش ادرار كردند
وقتي كه جمله آخر را گفت بغضش تركيد
پي نوشت 2: ضرغامي در مجلس تشييع استاد منوچهر نوذري گفت كه آنهايي كه
خارج اند با فلاكت و در تنهايي مي ميرند اما ببينيد كه هنرمنداني كه ماندند چقدر
عزيز هستند.مردك خودت هم به اندازه من به حرفت خنديدي؟

Tuesday, December 06, 2005

روز دانشجو

فردا روز دانشجو است.شاید برای قوم به لاک رفته ما تنها روزی که کمی سعی به
فریاد زدن نماید.انگار که در نسل ما اولین چیزی که سوخته است توجه به جیزی
غیر از نان داغ و آب یخ است
فردا مراسم بزرگداشتی در دانشگاه تهران برگزار می شود و بطور هم زمان از
رئیس جمهور زیبا و جاودان ما در امیرکبیر استقبال می شود

Sunday, December 04, 2005

Apply


فریادی نیست که اگر بود؛ دردی بود
قاصدک جان اینجا فصل زرد زندگیست
پست های فروش خود
و تقلای تن ها برای مبادا جا ماندن
اینجا برای فروش تن ؛ فروش من حراج کرده اند
قاصدک جای تو را دی اچ ال گرفته
و جای نامه را تمنای خرید
گله ای نیست که اگر بود گله ای این چنین گوسفندگون
چمن خوش رنگ تر را نمی بویید
قاصدک
گاه نفرین می کنم آن دمی که تو را سوی این کویر طویله سان خیزاند
تنت پاک
برو