Monday, February 23, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد7

یکی از ویژگی های اصلی جایی که در آن زندگی می کنم این است که آدم برای اینکه لذت ببرد باید تخیل کند.اینجا خیلی از چیزهایی که به آدم احساس لذت را منتقل می کند یا اصلا وجود ندارد یا اگر وجود دارد دستکاری شده است و یا اینکه وجود دارد اما ممنوع است ، مثل همان محوطه خط قرمزی که در حیاط مدرسه ایمان وجود داشت.نمی دانم دقیقا از چه وقتی تخیل کردن را شروع کردم.منظورم از تخیل کردن یک خیال خشک و خالی نیست.این تخیل کردن یعنی ساختن یک دنیا و رفتن درونش و حس کردن تمام احساسات درون آن.جوری که گذشت زمان را احساس نکنی و وقتی به دنیای واقعی بازگشتی ندانی که چقدر طول کشیده است.قدیمی ترین خیال پردازی ای که به یاد دارم مربوط به وقتی است که ده یازده سال داشتم.آن وقت ها مدتی بود که عاشق اسکی کردن شده بودم.وقتی که از تلویزیون مسابقات اسکی را می دیدم احساس کردم که دوست دارم اسکی کنم.البته آن موقع چوب اسکی واقعی را از صد متری هم ندیده بودم.در نتیجه امکان عملی اسکی کردن وجود نداشت.برای همین شروع کردم به تخیل.یادم است که از بچگی با انگشت اشاره و سوم پاهای آدمی را می ساختم که بالا تنه اش دستم بود و دستهایش انگشت شصت و چهارمم.مرحله اول تخیلم اسکی کردن این آدم خیالی بود.کمی که گذشت شروع کردم به بیشتر تخیل کردن.اما چون در دنیای خیال پردازی هنوز آماتور بودم نیاز به بعضی وسایل واقعی داشتم تا بتوانم در فضای تخیل قرار بگیرم.برای همین پیش برادرم رفتم و گفتم که برایم با مقوا کفش اسکی درست کند.خوشبختانه این شانس را داشتم که برادرم خل بازی هایم را مسخره نکند و برایم کفش های اسکی را بسازد.آن کفش های اسکی را خوب یادم است.مقوای سبز رنگی بود که به شکل کفش اسکی برش داده شده بود..برایم با ماژیک رویش مارک هم گذاشته بود.برای اینکه به پایم وصل شود هم کف آن را سوراخ کرده بود و از داخل آن کش رد کرده بود و با انداختن کش ها به روی پا کفش اسکی من آماده بود.بادم می آید که کفش هایم را برمی داشتم و به داخل اتاقم می رفتم ، کفش ها را پا می کردم و آن وقت بود که در پیست اسکی بودم.سر می خوردم ، پیچ ها را پشت سر می گذاشتم ،سفیدی برف چشمم را می زد ، می افتادم ، دوباره بلند می شدم و سوز برف را که با سرعت به صورتم می خورد حس می کردم.یکبار حواسم به روباهی که پشت یک درخت کاج بالا و پایین می پرید
پرت شد و تعادلم را از دست دادم .پشت هم به زمین کوبیده شدم و تا پایین شیب ملق زنان پایین رفتم.پایین شیب که رسیده بودم پایم از سه جا شکسته بود و برای همیشه اسکی را کنار گذاشتم.

2 comments:

Anonymous said...

خودمونیم زود سرو تهش رو با کنار
گذاشتن هیشگی اسکیت ،سر هم آوردی

Anonymous said...

chand saalet bood inja?