Wednesday, February 11, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد3

تابستان 1374 فرا رسیده بود.گرمای ملایم خیابان ما که دو طرفش پوشیده از درخت بود و صدای همیشگی آبی که در جوی کنار خیابان جاری بود.همیشه یاد تابستان من را به یاد باغ دایی جان ناپلئون می اندازد.حسی آمیخته از آرامش و عشق که با رنگ های در هم رفته کاست ویدیو قاطی شده است.اوایل تابستان بود که پس از قبول شدن در امتحان ورودی باید برای گزینش به ساختمان استعداد های درخشان می رفتم.البته این گزینش ربطی به مسائل هوشی و علمی نداشت و به مسائل اعتقادی مرتبط می شد.با توجه به اینکه یک بچه دوازده ساله چندان اعتقاد خاصی به مسائلی فراتر از آدامش لاویز و احمد عابدزاده نمی تواند داشته باشد این مصاحبه بیشتر به حرف کشی در مورد نحوه زندگی خانواده از بچه اختصاص داشت.یادم می آید که یک روز گرم تابستان که گرمایش را از عرق روی پیشانی مادرم زیر مقنعه سیاهی که تا به حال بر سرش ندیده بودم فهمیدم به همراه پدر به محل مصاحبه رفتیم.وارد اتاق شدم و همانطور که انتظار داشتم برای اولین بار در زندگی شخصی خود به یک آدم ریشو و چاق برخورد کردم که مسئول این بود که یک بچه 12 ساله را خر کند و بفهمد که مادر و پدرش در خانه چگونه رفتار می کنند.با توجه به توصیه های پدرم پیش از ورود به محل مصاحبه می دانستم که به آقای ریشو نباید راست گفت و باید خود را بچه یک حجت الاسلام فرض کرد و به تمامی سوال ها با این حس جواب داد.بهر حال آقای ریشو در حالی که من را خر فرض می کرد شروع کرد به سوال های نیمه مستقیم.پرسید که چه زبانهایی بلد هستی؟ من هم گفتم فارسی و انگلیسی.گفت ترکی بلد نیستی؟گفتم نه! گفت پس چجوری فیلم ترکی میبینی می فهمی؟ اینجا قسمتی بود که یک بچه ببو گلابی از نظر آقایان بند را آب می داد و متوجه می شدند که در خانه ماهواره ترک وجود دارد.این مرحله را بدون اشتباه پشت سر گذاشتم و آقای ریشو فکر کرد که من در زندگی ام چیزی بجز برنامه محبوب النگ و دولنگ ندیده ام.بعد از آن هم شروع کرد به چند سوال دینی که با توجه به حفظ کردن رساله در روز های قبلی آنها را هم سرهم بندی کردم.مصاحبه تمام شد و از اتاق بیرون آمدم .چهره مادر را دیدم زیر آن همه لباس سیاه ، انگار که نمی شناختمش.رفتم پیششان.دیدم پنچ شش ورقه فرم جلوی آنهاست که باید آن را پر کنند.کنارشان نشستم.هوا پخته بود.سالن نسبتا تاریک بود و پدر و مادر های دیگر هم مشغول پر کردن فرم بودند.گوشه سالن یک کلمن آبی رنگ بود که داخلش شربت ریخته بودند.رفتم و یک لیوان شربت ریختم ، برگشتم کنار بابا و مامان، داشتند سر موضوعی بحث می کردند.می گفتند بنویسیم یا نه ، پرونده ای ازش نمانده، بنویسیم؟ نگاه کردم به فرم، قسمت مخصوص به خواهر و برادر های دیگر بود.بابا رو به من کرد و گفت چند دقیقه تنهایشان بگدارم.یک آن داخلم چیزی ریخت، احساس غربت کردم.هزار و یک فکر بالا و پایین.نکند علی برادرم نباشد؟نکند اینها پدر و مادر من نیستند؟نکند کس دیگری هست؟گیرهمین فکرها بودم که پدر صدایم کرد و رفتم کنارشان ، اما دیگر از آن پدر و مادر قبل خبری نبود.حس می کردم تنها شده ام.فرم ها را تحویل دادند و به سمت خانه رفتیم.هیچ کدامشان هم حرفی به من نزدند.من هم روی صندلی عقب ماشین نشستم و اجازه دادم تا این 2 نفر که تا ساعاتی قبل پدر و مادر من بودند من را به خانه ای ببرند که تا ساعاتی قبل برادری در آنجا داشتم که 9 سال از من بزرگ تر بود و بیشتر از هرکس دیگری دوستش داشتم.این شوک چند روزی ادامه داشت و هر وقت که به مدرسه جدیدم فکر می کردم بی اختیار به این فکر می افتادم که من بچه این خانواده نیستم.
تابستان را با بازی کردن در کوچه گذراندم.چون از نظر خانواده دیگر بچه نابغه ای بودم اجازه نمی دادند که از صبح تا شب در کوچه و خیابان وول بخورم و تنها وقتی که گرمای هوا می رفت ، عصر ها اجازه داشتم که برای بازی پیش بچه ها بروم.خوب یادم است که برای اولین بار در زندگی ام با انتظار کشیدن آشنا شدم و بلافاصله پس از آن از انتظار متنفر شدم.عصر ها وقتی که عقربه ساعت 5 بعدالظهر را نشان می داد می توانستم از خانه بیرون بروم و چقدر کند می گذشت این فاصله به ظاهر نیم ساعتی چهار و نیم تا پنچ.وقتی که تلویزیون3 کانال داشت و کانال 1 ساعت چهار و نیم اخبار شهرستانها را می گفت که چیزی که از آن یادم است تصاویر تراکتور بود و کانال 2 هم 5 شروع به پخش برنامه کودک و نوجوان می کرد.کانال 3 هم چیزی نداشت و در نتیجه این نیم ساعت کاملا به انتظار می گذشت.
البته صبح ها را به کلاس کامپیوتر می رفتم.آن روزها چیزی غیر از داس و ان سی و فلاپی وجود نداشت و من برای اولین بار با پدیده ای به نام پورنو آشنا شدم.هنوز آن فلاپی را دارم.22 عکس از زن های لخت در استیل های مختلف که به لطف دوستان در کلاس به دست من رسیده بود.اولین بار که عکس ها را می دیدم نمی دانستم که از کدام طرف باید به عکس نگاه کنم و موقعیت ایستاده یا خوابیده یا دست و پای زنها را تشخیص نمی دادم.واقعا پدیده عجیبی بود که نیاز به موشکافی بیشتری داشت و بر آن شدم که فرصت بیشتری را به کنکاش در این مسئله بپردازم.

No comments: