Sunday, February 08, 2009

زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد 2

خلاصه اینکه هشت سالگی به بازی کردن با قدرت و تقسیم بندی خوب ها و بدها گذشت و شاید یکی از تلخ ترین روز های مدرسه ام آخرین روز کلاس دوم بود که باید خواسته یا ناخواسته با قدرت خداحافظی می کردم .
در همان دوران 7 یا 8 سالگی متوجه شدم که گویا دشمن مشترکی برای همه بچه های مدرسه ما وجود دارد و آنهم پدیده ایست به نام دختر.پدیده ای که تا بحال با نوع روپوش و مقنعه ای آن در سن و سال خودم آشنایی نداشتم و تمام دختران هم سن و سالی که تا آن روز می شناختم ظاهری مثل ما داشتند و همبازی ما بودند.علت بوجود آمدن این دشمن مشترک این بود که مدرسه ما یک مدرسه 2 نوبتی بود و نوبت صبح آن متعلق به دختران و نوبت عصر آن متعلق به پسران بود.به عبارت دیگر من بر خلاف بیشتر انسان های روی زمین 5 سال اول تحصیل خود را از ساعت 12 تا 4 بعدالظهر به مدرسه می رفتم.این مسئله 2 نوبتی بودن مدرسه باعث شده بود تا اختلاف مالکیتی بر سر منطقه ای بنام مدرسه ایمان میان دو طرف مناقشه ؛ یعنی پسر ها و دختر ها بوجود بیاید و عده ای از عناصر ناسیونالیست هر گروه به نوشتن شعار های افراطی روی در و دیوار کلاس و نیمکت ها می پرداختند.از جمله این شعارها، شعار پر طرفدار دخترها خرند بود که در میان توده جامعه پسرها از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود و در مقابل نیز در جای جای کلاس و نیمکت شعار فمنیستی و پرمعنای پسرها خرند به چشم می خورد.بهر حال در میان جامعه ای که من در آن زندگی می کردم معدود روشن فکرانی وجود داشتند که سعی به برقراری ارتباط با گروه مجهول دختران داشتند.یکی از این افراد خود من بودم که از طریق میز نیمکت و مداد به برقراری ارتباط با موجودی که صبح ها روی همان نیمکت می نشست پرداخته بودم.اولین چیزی که روی نیمکت برای نشان دادن حسن نیت نوشته بودم دختر ها و پسر ها خوب اند بود.این جمله به عنوان یک بسته مشوق از طرف من و بغل دستی ام به تیم مذاکره کننده از طرف مقابل عرضه شد که متاسفانه بی پاسخ ماند و جملات بعدی از جمله اسم من مهرانه اسم تو چیه؟ و سایر جملات دوستانه دیگر بی فایده بود تا اینکه یک روز شعار اصلی گروه مقابل یعنی پسرها خرند با خط درشت بر روی نیمکت ما نقش بست و مبحث مذاکره را بطور کلی منتفی کرد.البته یادم می آید که پس از آن من به خط اول مبارزه نرفتم و تنها با پاک کردن این شعار ها از روی نیمکت خودم به مبارزه ادامه می دادم و پس از آن بطور کلی نسبت به این مناقشه بی میل شدم و به مباحث مهم تری از جمله لب های خانم امیری می پرداختم.
کم کم به کلاس پنجم رفتم ، در مدرسه ما عده ای از بچه های شاگرد زرنگ کلاس پنجم به مسئولیت انتظامات گمارده می شدند و منطقه ای بنام خط قرمز وجود داشت که بچه هایی که در زنگ های تفریح شلوغ می کردند و یا در مراسم صبحگاه حرف می زدند توسط انتظامات با اعمال زور و کشان کشان روی زمین به منطقه خط قرمز می بردند و افرادی که به این منطقه برده می شدند باید درون خط قرمز باقی می ماندند تا بقیه به سر کلاس بروند و بعد از آن اسامی آنها را می نوشتند و با کسر نمره انضباط آن ها را به سر کلاس می فرستادند.این خط قرمز به عنوان یک اصطلاح سیاسی میان تمامی بچه های مدرسه موضوعی کاملا آشنا و هراس آور بود.این منطقه با کشیدن یک مستطیل قرمز در گوشه حیاط مدرسه پا به عرصه وجود گذاشته بود و همین 4 خط رنگی روی زمین چنان ترسی در همه بچه ها بوجود آورده بود که کمتر کسی حتی در ساعت ورزش از روی آن رد می شد.بهر حال من در کلاس پنجم کماکان بچه زرنگ محسوب می شدم و در نتیجه به عنوان انتظامات انتخاب شدم اما چون هنوز ریقو بودم به عنوان انتظامات ساختمان انتخاب شدم و مسئولیتم این بود که قبل از شروع کلاس ها کسی از بچه ها را به ساختمان راه ندهم و در هنگام ورود بچه ها به ساختمان مسئول به صف رفتن آنها سر کلاس بودم تا کسی در راهرو ها ندود.کار بی دردسر و گرم و نرمی بود چون باعث می شد در روز های سرد زمستان مجبور نباشم در حیاط مدرسه باشم .البته خوبی دیگری هم داشت و آن این بود که چون من جلوی در ورودی ساختمان مدرسه بودم تمام خانم معلم ها با من سلام گرمی می کردند و روزانه چهار پنج تا بوس آبدار حواله می کردند.خوشبختانه در آن دوران معلم های مدرسه همگی جوان یا میان سال بودند و از معلم پیر خبری نبود.در نتیجه هنگام بوس کردن، تهدید فرو رفتن سیبیل در لپ وجود نداشت.بعد از گذشتن 3 سال هنوز هم خانم امیری اعتقاد داشت که شاگردی مثل مهران نداشته است و این بچه هم باهوش است و هم کاریزما دارد و بخوبی از قدرت استفاده می کند و ... با توجه به این اعتقاد راسخ ، خانم امیری آبدار تر از بقیه بوس می کرد و یکی از انگیزه های آن روز های من این بود که به مدرسه بروم تا خانم امیری وقت ورود به ساختمان من را ماچ کند.
اواخر سال پنجم امتحانات ورودی مدرسه راهنمایی بود و پدر و مادر ها بدنبال نوشتن اسم بچه ها در این امتحانات بودند.در نتیجه در کلاس پنجم با پدیده کنکور آشنا شدم.برای نسل ما احتمالا برای ورود به سالمندان نیز باید کنکور داد زیرا نسل ما نسل حاصل از ممنوعیت کاندوم است و در نتیجه برای هرنیاز جمعی ، تقاضای بسیار زیادی وجود دارد و برای همین باید امتحان ورودی برگزار شود.بهر حال من هم در کنکور مدارس تیزهوشان شرکت کردم و بر خلاف تمامی بچه های مدرسه در آزمون قبول شدم و برای اولین بار با مفهوم شهرت آشنا شدم.تبدیل شدم به مایه افتخار مدرسه و فامیل و غیره.یادم می آید که بعد از منتشر شدن این خبر غرور انگیز گیج و گنگ بودم و می خواستم مثل روزهای قبل زندگی کنم اما متوجه شدم که روزگار آدم معمولی بودن به پایان رسیده و هم اکنون یک سند رسمی به دست خانواده و مدرسه ؛ مبتنی بر نابغه بودن من افتاده است و کارم ساخته است.دیگر باید دور زندگی عادی را خط بکشم ؛ چون دیگر بچه ها نیز با من عادی رفتار نمی کنند.در نتیجه فصل اول زندگی ام را به خاطرات سپردم و آن آب لیمو را روی طاقچه ذهنم گداشتم و به طرف زندگی جدید حرکت کردم.

1 comment:

Atf said...

خیلی خوبه گلم
جاست گو آن