Thursday, September 20, 2007

خیابان چهل وهفت



سیگارم را روشن می کنم و پک اول را عمیق می کشم ؛ انگار که آخرین نفسی است که می کشی و می روی به آن لجن زار همیشگی.راه می افتم و خیابان چهل و هفت را می روم به سمت بالا، به سمت خانه رعنا.هوا سرد شده ؛ زودتر از همیشه ، شال گردنم را سفت تر می کنم و سیگار تا نیمه رسیده را تکانی می دهم.حوصله تاکسی ندارم،سوار تاکسی که می شوی انگار به راننده پول داده ای که با تو حرف بزند بجای اینکه راهش را برود، بیشترشان هم که یا راست کرده اند و هر چه موجود ماده در خیابان راه می رود فتوسنتز می کنند و یا از زور زن و بچه و گشنگی به زمین و زمان فحش می دهند.این است که بیشتر وقت ها این خیابان چهل و هفت را پیاده تا بالا می روم ، سربالایی تیزی هم دارد لعنتی ، انگار که آسمان به زمین می رسید اگر خانه رعنا سربالایی نداشت.پک آخر را هم به سیگار می زنم و بوسه خداحافظی را با له کردنش تکمیل می کنم.کف پیاده رو پر از برگ های خشکیده است ، این لعنتی ها را دوست دارم ، له کردنشان را دوست دارم ، صدای خش خش زیر پایم را دوست دارم.خیابان مثل همیشه خلوت است ، تک و توکی ماشین رد می شود و پیاده ها هم دوتا دوتا هستند.مثل اینکه این خیابان را احداث کرده اند که آدم ها عاشق شوند زورکی! به وسط های خیابان می رسم ، انگار که آدم های وسط خیابان ، آن آدم های اول خیابان نیستند،قیافه هاشان مثل زولبیا بامیه شده است ، همیشه وقتی به وسطهای خیابان می رسم بیشتر به آدم های خیابان نگاه می کنم. آن طرف خیابان آقا و خانمی میان سال از سربالایی بریده اند و گذاشته اند دنده سنگین.نمی دانم تا آخر خیابان می آیند یا نه ، اما آقا دارد با فندک در دستش بازی می کند ، گمانم وسوسه شده سیگاری روشن کند.باد می آید ، صورتم را با سردی اش می شوید،چشمانم را می بندم و دستانم را باز می کنم، احساس می کنم یکی از این برگ های پاییزی ام که خود را شل کرده تا باد او را از جایش بکند ، تا بیفتد ، تا تمنای پایی را برای له شدن بکند ، تا خش خش کند ، رعنا! با آن موهای مش کرده اش ، بیشتر شبیه یکی از دختر های گروه پوسی کت دالز است تا شبیه هانیه توسلی شب های روشن. برای سربالایی کوچه رعنا که فرقی نمی کند رعنا چه شکلی است ، بهرحال سربالایی است.یاد رعنا که می افتم دلم سیگار می خواهد، خیلی به هم شبیه اند این دوتا ، دلت می خواهد روشن اش کنی ، با ششهایت درک کنی فلسفه وجودی اش را ، می دانی ضرر دارد برایت اما باز ولش نمی کنی ، هر از چند گاهی تکانی می دهی که تازه شود ، که مثل اولش سرخ باشد ، اما خودت هم می دانی که دیگر مثل اولش نمی شود ، کوتاه شده است ، آخرشان را ولی نمی دانم شبیه می مانند یا نه. به آخرهای خیابان می رسم.آخر های خیابان تقریبا پرنده پر نمی زند ، آقا و خانم میانسالی هم درکار نیست ، آن طرف خیابان فقط جوانکی دست هایش را به هم می مالد و پنجره خانه ای را نگاه می کند.می رسم در خانه رعنا،سیگارم را روشن می کنم ، زنگ می زنم ، پک میزنم ، صدای پایین آمدنش می آید ، پک می زنم ، باد می آید ، برگ های روی زمین را جابجا می کند ، صدای بازکردن در خانه رعنا ، پک آخر را می زنم ، صدای خش خش برگ ها زیر پاهای رعنا بلند می شود ، سیگارم را روی زمین می اندازم ، رعنا با پایش خاموشش می کند ، می گویم سلام.
پی نوشت:بعد از 1 سال دوباره داستان کوتاه نویس شدم
پی نوشت 2:محسن نامجو یادتان نرود.سه هزار تومان برای حالی که برده اید و می برید چیز زیادی نیست

No comments: