Tuesday, December 18, 2007

انحنای خاکستری گیسوی کنت

بالا را نگاه کنی یا پایین
فرقی نمی کند که سراسر به زنجیرهای نامرئی تنهایی گرقتار شده ای
روبرویت دشت باشد یا کویر
فرفی نمی کند که محکومی به دیدن قابی خالی از جواب
قاب آینه ات زنگار باشد با طلا
فرقی نمی کند که تصویر درونش تویی ؛ ای دریغ از توی بسی تنها

کاش می دویدی
آن گونه که نفس سایه از سینه زمین ببرد
آن گونه که هیچ انعکاسی نماند از بودن تو
از نبودن غیر تو
از تنهایی

کاش آرام می گرفتی در کنار نمی دانم کجا
می خندیدی به نمی دانم چه
می کشتی نمی دانم که را

لعنت به توی تنها
غربت ؛ کنار دل لاشی شده است
شاید هم متلاشی

سخت ترین سوال زندگی ؛ پر کردن جای خالی است
لعنتی به من بگو که سوال من از کجا آمده است
کدام کتاب؟
آخر چگونه نمیدانم که را بگذارم در نمی دانم کجا

نقطه چین دل من پاک شده
یکبار که جواب اشتباهت را پاک کنی نقطه چین کمرنگ می شود
بار دوم
کمرنگ تر
آخر نمیدانی کی که این نقطه چین می شود نمی دانم کجا

روزگارت شده روزگار معاشقه با سفید لاغر داغ
بیستایش را می دهد نهصد تومان
جاکشت هم بقال سر محله است
مکانت هم باید فضای باز باشد بر عکس مکان های دیگر

دود می کنی و دود می شوی
له می کنی و له می شوی
آه از این تنهایی زبان نفهم
آه از من
آه از دود

2 comments:

Anonymous said...

می گذرد، روزگارم به تنهایی، تنهایی که خود خواسته است، انتخابی آگاهانه و هوشیار، گرچه گاهی سرد، ترسان، هراس آور و پر از تشویش می باشد، قدم زدن در هوای سرد کمی مرا به خودم می آورد، گاهی که فکر می کنم، می بینم هر بار که دوستی آمد، تا خواستم دستش را بگیرم، دیدم دست او محتاج تر است، خودم را رها کردم، و دستهای دوستم را محکم گرفتم، تا مرهمی برای تنهایش، برای غمهایش، برای دلتنگیش باشم، و خودم رها شدم، جاری شدم، تا آمدم تکیه کنم بر شانه ای دوستی، دیدم او به شانه هایم بیشتر احتیاج دارد، شانه هایم را در اختیارش قرار دادم، و خودم ره سپار دیار تنهایی خودم شدم، و رها گشتم در جاده ای زندگیم... بی حضوری، بی نگاهی و...

Anonymous said...

che khoobe ke ye jaee dari ke delkhastegihato toosh minevisi,zirzamine denjie :)