Wednesday, October 03, 2007

...

امروز ظهر خوابیده بودم که بعد از 8 ماه خواب وحید رو دیدم.آرزوم بود که خوابشو ببینم.از اون خواب هایی بود که اصلا مربوط به گذشته نبود.انگار که همین الان وحید رو ببینی.بعد از مرگش.خوابم رو پشت بوم خونه قبلیمون بود.داشتم ماهوارمون رو انگولک می کردم که دیدم یکی داره از پله ها میاد بالا.برگشتم ببینم کیه.وحید بود.حواسش نبود که من این بالام.اومده بود هوا بخوره و دورنما رو نگا کنه.من همه چیزو ول کردم دویدم طرفش داد زدم وحید.برگشت طرفم گفت چطوری مهران و کلی از اون لبخندا زد.بغلش کرده بودم و زر زر گریه می کردم.الانم که دارم اینو می نویسم نمی دونم چرا دارم زر زر گربه می کنم.محکم بغلش کرده بودم.بزور وسط زر زر گریه هام تونستم بهش بگم که جون من بگو تو مردی یا هنوز زنده ای؟ یه جوری نگام کرد که انگار می خواد بگه اما نمی تونه.گقت مهران باور کن نمی تونم بگم.منم باز زر زر گریه میکردم.از خواب که بیدار شدم تمام بدنم خشک شده بود.دستام رو نمی تونستم تکون بدم.انگار واقعا مرده بودم.شاید ده دقیقه گذشت تا بتونم انگشتامو تکون بدم.تازه فهمیدم که خواب بوده.زدم زیر گریه

1 comment:

Anonymous said...

حالت رو می فهمم... ه
ای کاش... ای کاش... ای کاش... ه