Friday, July 29, 2005

خ مثل خنجر خ مثل خيانت

من استقامت يك كاه را مي پرستم
من درخت ها را شكسته نمي خواهم
ايستاده از غرور مضحك ،‌ هميشه سرنوشتي به سوزناكي هيزم دارد
گاه قاصدك پرپر ، عزيزترين عاشق دنياست
من خنجر پشت در پشت را نمي خواهم
آه اي هم زمان... با دستانت تمام بغض را از روبرو بزن
تحمل خنجر هنگام خنده خوشبختي سخت تر است
... از روبرو بزن

Tuesday, July 26, 2005

"der liebe"

دلم مي خواهد در يك عصر پاييزي
غوطه ور در نواي آكاردئون
روي شميم قهوه فرانسه پرواز كنم
و در بازي با سرماي پاييزي ، دستان سرخ شده ات را
دورفنجان قهوه حلقه كنم
انگار كه پاييز و من و تو مي دانيم كه قايم باشك ، بازي است
و هر سه بهانه ها را با لبخند مي بوسيم...

Saturday, July 23, 2005

گیتاری با میله های زندان


خنده ات را زندانی کرده اند
چشمانت را در آرزوی یک تصویر ؛ جوانمرگ کرده اند
و دستانت؛حلقه زده در میله های همیشه سرد و خشک؛در التهاب قدرت شکستن ؛
...خاطرات آزادی را دود می کند
چشمی نیست برای دیدن این اجرای هفت پرده ای
آخر تو کیستی که بی نظاره گر ؛ کماکان اجرا می کنی
تو؛عاشق اجرا هستی...؛تو عاشق هفتمین نتی
"و بر این دیواره های خاکستری؛حتی نمی توان نوشت"سلطان غم مادر
...اشکان حلقه زده در چشم مادرت ؛تنهاترین غم نشسته در پاکی است

Friday, July 22, 2005

"styska se mi potobe"

كاش مي شداز تمام چشمهاي خيره مردم گريخت
كاش اين آواز غمناك،از تمام گوش ها مستور بود
كاش در آينه هر خانه اي ، عكسي از تنهايي آن خانه بود
كاش با پرواز ما از اين نهايتخانه بي پنجره
هر سكوتي در ميان قلب ما افسانه بود...

Tuesday, July 19, 2005

نماي بيروني يك انسان تيپ 5


مدتي بود كه يك سوال در ذهنم جولان مي داد و مثل هميشه

بي پاسخ ماندن آن ، عذاب دهنده بود. از خود مي پرسيدم كه

مشخصه هر انساني چيست؟ براي چه از بعضي خوشمان مي

آيد و ار بعضي ديگر نفرت داريم؟ اين روزها جواب سوال را

پيدا كرده ام.به اين نتيجه رسيدم كه هر انساني قبل از مرگ جسمي

قابليت مردن و زاييده شدن دارد، آنچه كه عشق را مي آ‏فريند و يا

نفرت را از چركينه عذاب آورش بيرون مي آورد ،هويت انسان است

كه بر اساس افكار و پايه هاي باورش در رفتار او نمودار مي شود.هر

مشابهت رفتاري براي انسان خشنود كننده است و گاه رفتارهايي كه به

ذهن نرسيده مانند جرقه اي انسان را جذب مي كند. در اين ميان هويت

انساني است كه گاه از سياه به سپيد مي رود و گاه كاملا تغيير كرده و

گاهي تنها تاثير مي پذيرد و بر ستون هايش استوار است.باز سوال ديگري

دور سرم مي چرخد و آن اين است كه آيا هويت ثابت ، ارزش محسوب مي

شود و يا نوعي تحجر و ضد ارزش است؟مثل هميشه بي پاسخ ماندن سوال

عذاب دهنده است

پي نوشت :خدا به هر كس هر چي ميده جنبش رو هم بده

Sunday, July 17, 2005

سربازان کوه



هيچ نيست و همه مجهولات سبز هستند
دور نماي دشت و صداي زمزمه اي موهوم كه در كوه مي پيچد
بالاي سر را كه نگاه مي كني ايستادن را مي بيني
سربازاني كه گويي تمام جديت دنيا را در دست دارند
و كوهي كه چقدر پر طاقت است
سختي بار هزاران ساله را حمل كردن از آب روان تر از اشك چشمانش مي بارد
و اين صداي موهوم گويي وحي خداوند ايران زمين است
چراكه عشق را مي توان شنيد
و روزگار من در اين دقايق مانند رابينسوني است كه يك كشتي ديده است
دلم تمام راه هاي اين كوه را مي خواهد
و ديدن دستان فرهاد را
...و تيشه اي كه هنوز تيز باشد و سخت
...پي نوشت: چند روزي مسافرت بودم.دلم براي نوشتن من و خواندن شما تنگ شده بود

Thursday, July 07, 2005

نیمه غایب



رنگ چشمان تو از سلسله زيبايي است
پادشاهي كه بر آن تخت طلا تكيه زنان ، باران شد
و نگاري كه در آن كاخ‌، به شفافي يك اشك روان ، چنگ نواخت
و در اين همهمهُ شوق و صدا
سقف كاخ از ير يك قهقههُ عشق نما
بي تكلف و به نرمي‌،‌ به زمين راضي شد
لحظه اي بعد‌،‌ صعود مژه گان ،‌نغمه اي از سر برپايي آن كاخ نواخت
با نوايي مبهم
كه نشاني موهوم از غم و از كوچ نداشت
كاخ چشم تو در اعماق تنش ،عكسي از خندهُ ناياب لبان من داشت

Wednesday, July 06, 2005

علی و حوضش؛ماندن یا نماندن؟

گاه مرز ميان خوشبختي و درماندگي در يك لحظه پنهان مي شود
در يك آن كافي است يكي از هزار و يك علت ، در باغچه عادت بازيگوشي كند
آنگاه تو مي ماني و حتي دريغ از يك حوض
و گاه در همان لحظه كه به حجم خالي از خوشبختي روزگارت مي نگري
دستي نامرئي تو را مالك تمام حوضهاي نور مي كند
اين قضيهُ اثبات نشده است كه هر شب با خنده اي از سر‌ ِ گيجي
"مرا وادار به گفتن اين جمله مي كند:"آمین

Sunday, July 03, 2005

پر



از همیشه سبکتر
از همیشه خالی
از همیشه بی درد
از همیشه رهاتر...
انگار تمام وزن دنیا از تمام شانه ام تمام شده
ابری نیست
بادی نیست
مثل نگاهی بر بلندای یک شهر
گاه با خود می گویمءکاش سرعت خیال از احساس بیشتر بود
کاش خلبان در حال سقوطءارتفاع سنج نداشت
گندم ها زرد اند...
خوشحال باشی یا خواب یا گریان
افسوس محکوم به بیداری ام
هیهات از تفاوت پاییز و تابستان که در زردی گندم پیداست...

Saturday, July 02, 2005

عاشقانه نا آرام



تو تنها آبي نيستي
شايد در كهن دياران شرق عشق را آبي ناميدند
اما تو تنها داستان عاشقانه دخترك زنداني نيستي
تو حقيقت داري
تو سرخي مانند گفتن دوستت دارم از لبانت
تو سبزي مانند هميشه بودنت
تو سپيدي چون مي داني كه مانند مني ؛ مي داني كه انساني روی زمین
تو زردي مانند طلوع هر صبحت
تو سياهي مانند آرامش شبهاي با تو بودن
تو تمام رنگهايي مانند تمام دنياي من
تلالو چشمانت از كدامين دنياي نور به دنياي من هجرت كرده؟
ساعت دوازده شب هيچگاه نخواهد آمد
كفش تو هميشه براي توست
تو رويا نيستي
پاكي تو در اعتراف توست نه معصوم بودنت
تو صداي هر سكوتي
تو شروع هر نگاه بي صدايي
تو تمام اين نوشته؛ تو تبلور كلامي