Tuesday, July 26, 2005

"der liebe"

دلم مي خواهد در يك عصر پاييزي
غوطه ور در نواي آكاردئون
روي شميم قهوه فرانسه پرواز كنم
و در بازي با سرماي پاييزي ، دستان سرخ شده ات را
دورفنجان قهوه حلقه كنم
انگار كه پاييز و من و تو مي دانيم كه قايم باشك ، بازي است
و هر سه بهانه ها را با لبخند مي بوسيم...

3 comments:

Anonymous said...

"آی آقا مرا به شعرهایتان همسر نمی دمید؟""
شاعر رفت
و دیوانش را به رود داد
دختر به دریا زد..."

Anonymous said...

ES Freut Mich Sehr.

Anonymous said...

خنده کردم بر نگاه پر سؤالش. گفتم که بعد از خدا دوست دارم تنها تورا. تو هم گر خاطرم را می خواهی بنویس خاطره ای در دفتر خاطره ها.
او پرمعنا نگاهم کرد و لبخندی و نوشت: آیا زنبور در باغ به شهد یک گل غنائت می کند؟!!