Tuesday, November 01, 2005

...


مي نشينم و به غروبت نگاه مي كنم
به آن غربت نا آشنا
مي نشينم و در انتهاي بن بست خاطره بدنبال مالرويي مي گردم
قهوه ام را تا ته مي خورم
مبادا كه فالي از نقش تو در انتهايش باشد
كوندرا را مزمزه مي كنم و تو را تف
گچ بالا مي آيد ، كم كم
شايد تا فكر
حيف كه سيگار كشيدن ممنوع است

پي نوشت1: يه هفته ديگه بايد دستم با گچ همزيستي كنه
پي نوشت 2: پدر عزيز ،‌ تولدت مبارك.هميشه زير سايه ات باشيم

1 comment:

Anonymous said...

salam ishalah aftabe omre pedaretun hamisheha foruzan bashe va betabe, az tarafe ma ham beheshun tovoledeshuno tabrik begid