Wednesday, December 21, 2005

آسانسور



جلوي در آسانسور ايستاده.كيف قهوه اي رنگش را تاب مي دهد و به طبقه 7ام فكر مي كند.چراغ چشمك زن آسانسور همزمان با ثپش هاي قلبش روشن و خاموش مي شود.سرش را بلند مي كند و به اعداد بالاي در آسانسور نگاه مي كند.7 6 5 4 مثل قدم هاي كسي كه آرزوي ديدنش را دارد.تمام فكرش آن بالاست.همان جايي كه آسانسور از آنجا مي آيد.با كفشش زمين را مي سايد.انگار كه قلقلكش داده و زمين هم در جوابش در آسانسور را باز مي كند.صداي چرخ دنده هاي در، گوشش را پر مي كند.داخل آسانسور مي شود.چند چراغ زرد با نور هاي موضعي.كليد ها را نگاه مي كند و 7 را فشار مي دهد.7 شروع به چشمك زدن مي كند.مثل اولين سلام و اولين خنده جواب سلام مي ماند.به ديوار آسانسور تكيه مي كند و طبقه 7را تصور مي كند.در حال ساختن تمام زواياي هفتمين طبقه است كه صداي جيغي مثل جيغ اولين دعوا چشمان روي همش را يكباره باز مي كند.صاف مي ايستد و به كليد ها نگاه مي كند.صفحه نمايش روي 3 قفل كرده.چشمك هاي 7 كند تر شده يا قلبش تند تر مي زند.
دوباره 7 را فشار مي دهد.اينبار چشمكي نمي زند مثل اولين سلام بعد از دعوا و اولين جواب سلام بعد از آن.دلش هري مي ريزد.بر مي گردد و تمام ديوار هاي آسانسور را نگاه مي كند.روي يكي از ديوار ها خودش را مي بيند كه در آسانسور گير كرده است.يكبار ديگر بر مي گردد و سراسيمه كليد ها را فشار مي دهد.7 4 1 3 5 2 3 1 0 0 0 0 .مثل اولين سلام ها به همه بعد از آخرين دعوا واولين ضربه و نگاه هاي پر از نه آنها.بر مي گردد و خودش را نگاه مي كند .پيشاني عرق كرده اش را مي بيند و چشماني كه مضطرب اند مثل انتظار حكم دادگاه در بازداشتگاه موقت.بر مي گردد و زنگ اضطراري را پشت هم فشارمي دهد.مثل مشت هاي خستگي از زندان بر در فلزي بازداشتگاه.مي نشيند كف آسانسور.هوا گرم شده و بوي بازدم هايش را گرفته.نفس هايش را كند تر مي كند تا هوا ديرتر تمام شود نفس هايش شماره مي زنند مثل چوب خط هاي روي ديوار زندان تا روز اجراي حكم.سرش را به ديوار تكيه مي دهد.دكمه بالايي پيرهنش را باز مي كند.بر مي گردد سمت آينه.به چشمانش نگاه مي كند.پيله زير چشمش را با تعجب نگاه مي كند .دستي به صورتش مي كشد و زير لب چيزي نثار كسي مي كند.چشمانش را آرام مي بندد.مثل خوابيدن .نفس هايش عادي شده مثل خسته شدن از چوب خط.ناگهان صداي قطع شدن چيزي مي آيد.مثل كشيدن چهارپايه از زير پاي اعدامي.تكان تكان مي خورد.دستش را بزور به كليد
ها مي رساند مثل گرفتن طناب دور گردن.دستش را به كليد مي رساند 7 7 7 7 7
پي نوشت:شب يلداي همه پر از عشق و آبي

2 comments:

Anonymous said...

سلام مهران! من گهگاه گوشم رو، روی زمینی که تو برای خودت ساختی میگذارم، و به نجواهای تو گوش میکنم... اما این اولین کامنتی یه که برات می نویسم. خوشحالم که اولین کامنت برای داستان قشنگت هم هست. 1 سوال هم دارم: علت علاقه ی ماها به عدد 7 چیه؟ .......... به دریای من هم سر بزن.... البته اگه دوست داشتی......ه

Anonymous said...

در مورد یکی از پست های اون یکی وبلاگته.... میدونی کدومشونو می گم که؟ لازم نیست دختر باشیم که این احساساتو درک کنیم.... تو توصیفشون کردی... فکر کنم بتونی درکشونم کنی... تخیلات زیبایی یه... یعنی زندگی کلش یک تخیل قشنگه.....شایدم یک توهم زشت باشه.... نمیدونم........ه