Wednesday, October 26, 2005

شهاب

پرده گشوده می شود؛ چند لحظه سکوت؛چند گام به جلو می آید
در زیر سنگینی نگاه های تماشاگران خیره می ماند
چرخی می زند و با یک نگاه تمام صحنه را وارسی می کند
چیزی شبیه به یک خانه با لوازمی شبیه به لوازم خانه
کسی شبیه به همسرش از آنسوی صحنه وارد می شود.صدای دست زدن تماشاگران در گوشش می پیچد
می نشیند و گوشی تلفن را بر می دارد.شماره بیمارستان مهر را می گیرد
"سلام مادر؛ حالت چطوره؟...قربونت...مینا هم سلام می رسونه"
خلا آن سوی سیم ؛ صحنه را به یاد او می آورد
رو به مینا می گوید: " مادر سلام می رسونه"
مینا سری تکان می دهد و چند قدم به سوی تماشاگران می رود
"راستی احمد می گن فردا شب شهاب بارونه.می گن ممکنه بعضیاشون خیلی به زمین نزدیک بشه"
تصویر شهاب قبل از رفتن به اتاق عمل در ذهنش نقش می بندد
"قیامت به این زودیا نیست؛هنوز آقاشون نیومده ؛خیالت راحت"
"راستی مینا می دونستی شهاب ها اگه بخوان بیان طرف زمین ذوب می شن؟"
سرفه های شهاب و گریه های مادر.مادر به طرف شهاب می دود و با هق هق اش قربان صدقه شهابش می رود
"نه.راست می گی؟آخه برای چی؟مگه زمین خورشیده؟"
"...نه اما وقتی شهاب می خوره به هوا شروع می کنه به داغ شدن و سوختن و "
سرفه کردن.مخصوصا هوای سرد.نفسش بالا نمی آید.خاکستری می شود
"اصلا این نوری هم که بعضی وقتا یه لحظه میاد و بعد خاموش می شه برا همینه"
"الهی قربون شوهرم برم که از همه چی سر در میاره"
الهی قربونت برم مادر؛"
" بردیمش بیمارستان.دکترش می گه باید باهاش کنار بیاد یا اینکه اعزامش کنن خارج
چیزی شبیه به عشق در چهره اش قرار می دهد و لبخند می زند
"مینا هوس یه آبگوشت حسابی کردم.تو چرا هیچ وقت درست نمی کنی؟"
"ایش.نگو مور مورم میشه.این چیزا اصن با شیمیه من جور در نمیاد"
شیمی.شهاب.شب
صدای انفجار از بلندگو های سالن همه چیز را می لرزاند
نور سپید تمام صحنه را می پوشاند
مثل پارچه سپید روی صورت شهاب

No comments: