Tuesday, March 01, 2005

دوباره گوشمو چسبوندم به زمين...چقدر آه سوزناكي مي كشه...ميگه چقدر سنگين ميشي وقتي از روي دلم
‎رد نشی.خجالت میکشم؛ميگه تقصير تو كه نبود تو كه دلم رو نديدي.
اما دل آدمايي كه اون بالا هستن رو كه می بینی حواست رو جمع كن با همه وزنت از
روي دلشون رد نشي .بهش مي گم وقتي اين بالا بودي هم آسمونات چقدر خوشبخت بودن ميگه گفتند و شنيديم و همه پا در آورديم ؛رفتيم و رسيديم به اين شوق كه برديم؛ ما بود و نبود رو دسته نابودي سپرديم؛ يك سيلي جانانه در اين حادثه خورديم.... صورتم داغ ميشه.بد جوري سيلي خوردم

1 comment:

Anonymous said...

dwghat kardi ta hala be in mafhoome zamin ke enghad bara mano to mani dareh?
inja zamin ast,
sedahaye zirzamini