Thursday, March 23, 2006

رنگ ميكائيل


هوا باراني بود.خودش را جمع و جور كرد و از روي تخت بلند شد.همه اتاق سپيد بود.ديوار ها انگار كه به خورشيد نگاه كني چشم را خيره مي كرد.پرده ها ، پنجره ، تخت خواب، حتي كتاب هاي روي ميز سپيد بودند.از جا بلند شد و دستانش را كشيد و با خميازه اي آنها را پايين آورد.دشتانش را جلوي صورتش گرفت و سريع از جلوي آينه اتاق رد شد.بطرف شير آب رفت و صورتش را شست.برگشت و با حوله صورتش را خشك كرد.بطرف سطلي كه گوشه اتاق بود رفت.سطلي پر از ذغال.يكي از ذغال ها را برداشت و شروع كرد به سياه كردن صورتش.تمام صورت و دستها را سياه كرد.از روي ميز عينك آفتابي بزرگش را به چشم زد.رفت و جلوي آينه ايستاد.باقي مانده سپيدي ها را هم با ذغال پوشاند.كلاهش را بر سر گذاشت و از پنجره به بيرون نگاه كرد.باران قطع شده بود اما هوا ابري ابري
بود.كفش هايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت
پي نوشت:‌عكس كاملا به داستان مربوط است

2 comments:

Anonymous said...

in ahangoo khili doosesh daram :)

Anonymous said...

همین طوره: ما هیچ وقت فکر نمی کنیم رسیدن به یک ایده آل سفید سفید سفید هم میتونه به اندازه ی همون قهقرای سیاه سیاه سیاه وحشتناک باشه... اشکال سر تعریف ایده آله... اگه درست متوجه شده باشم و اگه سرکاری نبوده باشه...........ه