Tuesday, February 14, 2006

ولنتاين مازوخيستي



سرش پايين بود وقتي كه از پله ها بالا مي رفت.قدمهايش سنگين بود.از نگاهش هيچ حسي را نمي شد خواند.پاكت كاغذي دو دسته در دستانش تاب مي خورد.اگر كمي دقيق مي شدي طرح گل رز قرمز زرورق پيچيده شده روي پاكت مشخص بود.روي آخرين پله كه رسيد دست كرد توي جيب شلوارش و كليد كمد را گرفت كف دستش.تا برسد دم كمد ها ، كليد را دو سه بار دور انگشت كوچكش چرخاند.جلوي كمد ، پاكت را گذاشت زمين.كليد را انداخت توي قفل و چرخاند.با باز شدن كمد نگاهي به كادوهايي كه از دو سال پيش داخل كمد جمع شده بود انداخت.گوشه كمد يك گل سرخ خشك شده بود.تادستش به آن خورد ،گلبرگ ها پودر شد و ريخت كف كمد.نگاهي به اطراف انداخت ، پاكت را داخل كمد گذاشت ،در را بست و رفت

Happy valentine
پي نوشت 2: زندگي يك موج سينوسي است با دي سي تو

1 comment:

Anonymous said...

سلام مممنون از این که به من سر زدی خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم