Saturday, April 23, 2005

بام

شب
نسيمي داغ و رويايي كه در سر در حال دمكشيدن است
روي بام خانه
در ارتفاعي تصنعي اوج مي گيرم
ريز ريزك هاي درخشان كه با آوايي مجهول رقص كنانند
انگار كه در زير پوستم سيلي در حال شكل گرفتن است
ماه مشوش هم در هاله اي از غبار و بار‚ زيبايي اش را به رخ مي كشد
رو به آسمان مي كنم
با خود اين انديشه را مزمزه مي كنم كه اكنون رو به بالاي هستي كرده هم يا پايين آن
كاش مي توانستم ستاره هايي كه زير پاهايم هستند را ببينم
شهر آرام است؟
شهر خفته است؟
نمي دانم كه چند نفر مثل من ؛ اكنون خدا را فرياد مي كنند
روزي شهر تعفن زير رنگ ها را بالا مي آورد
روزي نيرنگ از دل سپيد پوشي نمايان مي شود
مانند شكم دخترك پاكنما در هنگام آبستن بودنش
و اين نيرنگ‌، مادران را هم از خود بيزار مي كند

1 comment:

Anonymous said...

سلام آقای مهران خان، چرا دوباره محتوای متناتون رو عوض کردید؟ متن شما فوق العاده زیباست ولی چرا دوباره غم داره؟