Monday, April 11, 2005

شب

لبخندی ریزو بازیگوش
لیوانی چای و افکاری قهقرایی
و من در فکرهایم زنده ام
اکنون ر خیالگاه خود
همچون گربه ای که با توپی از کاموا بازی میکند
کتابی سبز که آنرا شعر می نامند
و نمی دانم که چرا انقدر بد خطابش می کنند
آرامشی کم نظیر و تکه شمعی که همواره ایثار را با جانش به من می آموزد
من امید دارم
پس همه چیز دارم
من ماه دارم
پس همه چیز دارم

2 comments:

Anonymous said...

...

Anonymous said...

سلام؛ چقدر تغییرات عدیده ای ایجاد کردید؛ خیلی خوشگل شده و شاد، در ضمن نوشتتون خیلی قشنگه و آدمو وادار می کنه که به یه چیزایی فکر کنه عمیقتر؛ احساس می کنم شما خیلی عوض شدید، نوشته هاتون که اینو می گن، کم کم دارید از ناامیدی دست می کشید و نوشته هاتون امیدوارکننده می شه. بهرحال ما خوشحال می شیم که شما شاد و همیشه شاد باشید