Sunday, March 23, 2008

مانیفستی برای آبی

این صداهای متداخل این سو آن سو و صدای موتور جت بویینگ و داد و فریاد های زن و شوهر شصت ساله که شستشان را گرفته اند روبروی اعصاب لبخند بر لب تو و بوی گه که همه جا هست تا سبزه ها سبز شوند و باعث می شود حالت از هر چه روییدن که کاسه گدایی به پشگل گوسفند گرفته است بهم بخورد ، همه و همه بخشی از یک ارکستر بزرگ است بنام زندگی. این میانه هر روز که بزرگتر شدی بیشتر میفهمی که مشکل نه از سالن ارکستری است که تو در آن بدنیا آمدی و نه از رهبر ارکستر که گاه یک دست است و گاه هزارپا. مشکل شاید از گوش تو باشد که نمی تواند تمیز کند.می گویی اگر تمیز کنم که دیگر چیزی نمی ماند؟ خوب نماند ، بهتر از این است که لجن های گوناگون روی سیم های مغزت بالا و پایین برود و دیز و بملش را بنوازد.این میانه تنها چیزی که قوز بالا قوز است تخیل آدمی است که جایی را سفید نمی گذارد.مثل این بچه هایی که تازه نقاشی کردن یاد گرفته اند و هر کاغذ سفیدی که گیر می آورند ابراز علاقه ای می کنند.
روزگاری به فکر خلق دنیای مجازی خود بودم ، می خواستم یک رابطه برد برد را با تخیل سرکش من که به گواه عده متناهی ای آدم بدجور سرکش تر از بقیه است شروع کنم، دنیای مجازی خودم را خلق کنم ، داخل تخیل ام مهمانی می گرفتم و فیلم بازی می کردم و غذا می خوردم و عاشق می شدم.اما هر بار که بالاجبار مجبور می شدم به دنیای کنونی باز کردم ، مثلا وقتی که باید می شاشیدم یا چیزی برای رفع تشنگی ام می نوشیدم تا دوباره بشاشم ، حسرتی عظیم ، ذهن ارغوانی ام را پر می کرد و رنگم مثل همان شاشی بود که نازل کننده من بر دنیای واقعی بود.از آن موقع یاد گرفتم که باید از تخیل خود تا جایی که می توانم دوری کنم.تنها نجات دهنده من می تواند یک ذهن پاک باشد.ذهنی خالی شده.شروع کردم و به تمام آدم هایی که از آنها متنفر شده بودم و بر روی ذهنم جای شکنجه های آنها به وضوح دیده می شد پیام فرستادن و شروع کردم به پاک کردن.
متن تمام پیام ها شبیه به هم بود ، چیزی شبیه به این :" سلام فلانی ، حالت چطوره؟ من این پیام را برای این برایت فرستادم که بگویم من دیگر از تو متنفر نیستم.هر زمان که ببینمت با لبخند جواب سلامت را خواهم داد مثل جواب سلامی که به شش میلیارد انسان دیگر خواهم داد." و این گونه توانستم تا پشگل های گوسفند آویزان به صفحه ذهنم را خالی کنم و معجزه این است که وقتی سبک می شوی بلافاصله یک لبخند ثابت روی لبهایت می نشیند.لبخندی از رضایت سبک بودن.مثل همان حسی که آدم بعد از یک شاشیدن طولانی دارد.
قدم بعدی سپید نگه داشتن است که کار بسیار سختی است ، مخصوصا برای منی که تخیل لجام گسیخته دارم. اما شروع کرده ام به نگه داشتن خود در دنیایی که در آن زندگی می کنم ، همان جایی که که می شاشم . حتی زمانی که کتاب می خوانم و فیلم یا تیاتر می بینم هر چند دقیقه یکبار محل و زمانی که در آن قرار دارم را به خودم یادآوری می کنم.تا به حال که نتایج امیدوار کننده است.یکی از نشانه های موفقیت این است که هر جا که قرار داری بتوانی تنها یک صدا که در میان انبوه امواج تجاوز کننده به پرده گوشت قرار دارد را بشنوی و من تا حدودی موفق شده ام.نمی دانم این نوشته تا کجا می خواهد ادامه پیدا کند چون در اینجای نوشته حتی دورنمایی از پایان را در ذهن ندارم ، فعلا می خواهم کتاب بخوانم ، آزادی برای یک شب ، جانت ویترسن، پس تمام می کنم.

4 comments:

Anonymous said...

ta hala be in mozoo fekr kardi ke ba ferestadane payame "salm felani, halet chetore?" yeki az peshgelhaie tuie zehne tarafe moghabel ham SHAIAD paak beshe?

Anonymous said...

khob in yeki az mayayaee ye ke in payam dare va bonuseshe ama khob dalile asli baraye inkar in nabode

Anonymous said...

shaiad ham maziate asli hamune, va in yeki bonusesh bashe.
Tajrobeie shakhsi:gahi saay kon hame chi ro az tarafe moghabel bebini,intori momkene ye ruzi halet az khodet ham be ham bokhore.

Anonymous said...

mohem nis ke hale baghie az adam beham bokhore mohem ineke khodet nesbat be karaee ke mikoni hese khobi dashte bashi.injori har roz delet mikhad az takhte khab pashi ino yadet bashe