Sunday, March 02, 2008

وقتی که با پای خودت به انفرادی می روی


کنار تخت نشسته است.خم می شود و پاکت سیگارش را که کنار تخت افتاده بر میدارد.صورتش را می مالد و دنبال فندک مشکی اش می گردد.از روی زمین برش می دارد و سیگاری را با لب هایش از پاکت سیگار در می آورد.فندک را می زند و چشمهایش را تنگ می کند.گوشی موبایلش را در دستش می گیرد و هم زمان پک می زند.به دکمه خاموش و روشن موبایلش خیره می شود و فکر می کند که روزی خواهد رسید که شهامت خاموش کردن این لعنتی را داشته باشد یا نه؟با خود می گوید میشود جواب نداد، میشود زنگش را قطع کرد، اما جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است همه چیز را تمام می کند.انتخابی در کار نیست. از طرف دیگر روشن بودنش هم انتظار کشیدن یک تماس را به همراه دارد.خاکستر سیگارش روی پاهایش می ریزد و از فکر کردن در می آید.سریع خاکستر را می تکاند.یاد تمام صداهایی می افتد که از درون موبایلش شنیده.همه را با هم می شنود.صدا ها در هم مخلوط می شوند و بلند تر می شوند.آنقدر که نمی شود فهمید که چه می گویند.تنها صدای دیوانه کنندشان در گوشش می پیچد.چشمانش را می بندد.محکم دکمه خاموش را میگیرد


1 comment:

Anonymous said...

Attention!