Friday, September 16, 2005

سبز سكون



روي تخت سبز رنگ بيمارستان بي جان افتاده‌ ، صورتش همرنگ ديوار شده
“مادر از پشت شيشه صورتش را چنگ مي زند.”الهي مادر بميره
مريم هم آمده.اشك در چشمانش منجمد شده.هيچ نمي گويد
امروز صبح مانند ترني از جلوي چشمش عبور مي كند
“هزار بار التماس كرد كه ”نرو.احمد جان نرو،بخاطر من نرو.آخه مي ري كه چي بشه؟
صداي شيون مادر بلند مي شود.مريم سراسيمه به سمت مادر مي رود
” ديدي چي شد مريم؟ ديدي؟ بچه ام رو دستي دستي كشتن“
”آروم باش مادر ، خدا نكنه ،دكترا گفتن بهوش مي آد“
بي اراده مي زند زير گريه.هر كس كه نداند او و احمد كه مي دانند كماي عميق يعني چه؟
نا سلامتي هر دو دانشجوي پزشكي بودند. دوباره در هجوم فكر هاي پراكنده غرق مي شود
لبخند هاي مصمم احمد ،‌ آخرين كلمه هايش ،‌خداحافظي اش
آنسوي خيابان مي رود و به راننده مي گويد:” انقلاب“،سوار شدنش
بعدالظهر را به ياد مي آورد كه راننده تاكسي مي گفت جلوي دانشگاه خيلي شلوغ است
سراسيمه شدنش، صداي لرزان مادر احمد از پشت تلفن
“بيمارستان؟چرا؟”
“نمي دونم مادر.وااي.خدايا.گفتن بيهوشه.”
پيشاني پر از خونش را مي بيند
“دكتر را كه مي گويد : ” كماي عميق
صداي گوينده اخبار تلويزيون را مي شنود.اشك هايش را پاك مي كند تا تصوير را واضح ببيند
...رثيس جمهور دارد از مهرورزي به بندگان خدا حرف مي زند

No comments: