Wednesday, January 31, 2007

اسلام؛ دین صلح


در این نوشته می خواهم سعی کنم از نگاه شخصی آنسوی آبها به دینی به نام اسلام نگاه کنم و با دیدگاهی که علمای دین اسلام هدف عرضه آن را به دنیای غرب دارند مقایسه کنم
امروزه در فرهنگ مکالمات بین المللی کلمه ای باب شده است با نام بنیادگرایی اسلامی.در بیش از نیمی از خبر های روزمره ای که از شبکه های بزرگ اطلاع رسانی دنیا پخش می شود این کلمه و همچنین بمب گذار انتحاری و واژه هایی از این قبیل بکار می رود.عده ای از ما مسلمانان این ها را به حساب تبلیغات منفی غرب می گذاریم و عده ای دیگر هم از بمب گذاری به عنوان عملیات استشهادی نام می بریم و صحبت از شهادت و هلاکت می کنیم.از طرف دیگر مبلغان دینی ما داعیه این را دارند که اسلام دین صلح؛ برادری و برابری است (و اگر چنین نباشد جای بسی تعجب خواهد داشت ) و عده ای دیگر از همین مبلغان دینی که دست بر قضا در داخل کشور انجام ماموریت می کنند و دست بر قضا جمعه عصر ها از شبکه اول صدا و سیما منبر خود را برگزار می کنند می گویند که خون شهید است که تمام نجاست ها را پاک می کند.حال این سوال در ذهن ناظر بیرونی پیش می آید که عنوان شهید را چه کسی به افراد اهدا می کند و در ضمن عنوان عملیات استشهادی که بر روی بمب گذاران مدارس دخترانه قرار داده می شود با پاک کردن زمین از نجاست ها چه ربطی دارد.در همین گبج زدن ها کافی است که بطور اتفاقی اخبار بی بی سی را ببینی که بطور مستقیم مراسم عزاداری عاشورا از کربلا را پخش می کند و عده ای کثیر را نشان می دهد که با قمه بر سر و بدن خود زده اند و خون است که در حال چکیدن از چهره های بر افروخته آنها است.هر چه که بگردی چیزی از رنگ سبز و سپید از اسلام در دنیای امروز باقی نمانده است مگر روی پرچم عربستان! اولین چیزی که امروز در ذهن عامه مردم دنیا از اسلام در ذهن ها تداعی می شود رنگ سرخ است و سیاه.حال گناه افرادی که ما را با این دبد نگاه می کنند چیست در حالی که خودمان اینگونه خود را نشان می دهیم
من در مورد ذات هیچ دینی بحث نمی کنم چرا که اعتقاد دارم دین امری است شخصی و محترم.اما در حوزه اجتماعی اگر بدون تعصب به تابلوی موجود از زندگی کنونی جهان نگاه کنیم چیزی که از اسلام دیده می شود خون؛ خون و خون است که گاهی پاک کننده است و گاهی نجس

Monday, January 29, 2007

عشق پرورشگاهی

مدام می آید و می رود
مثل هزار و یک شبی که نبودی
یادت هست که لحظه های نبودنت را باید کجا خاک کنم؟
مثل همین چند عقربه قبل که پشت خط تلفن
باز هم نبودی
یا مثل همان ابر های کپل صورتی که برایت فرستادم و نرسیده به نگاهت؛ در کویر نمی دانم کجا ؛ سراب شد
نازنین ناخواسته
نمی دانم گناه من بود یا تقصیر قرص های قلابی یا پلاستیک های مانده
بهر حال کاری است که شده
عشق من ؛ پرورشگاهی است
من هم پدر دلسوزی
اما هر چه باشد ؛ بچه مادر می خواهد
راستی وقتی سراغت را گرفت بگویم مادرت کجاست؟

Sunday, January 28, 2007

Friday, January 26, 2007

اکشن

ما ایرانی ها مردمان سینمایی ای هستیم
فیلم رمانس می بینیم عاشق می شویم
فیلم حماسی می بینیم انقلاب می کنیم
فیلم درام می بینیم ملودرام می شویم
فیلم سوپر می بینیم ؛ حشری می شویم
در چنین وضعیتی کافیه که فیلم ساز خوبی باشی

پی نوشت: به شدت از کامنت های شما در زمینه نظر سنجی استقبال می شود
پی نوشت 2: الهی شکر که خاطرمان نه تند تر از سرعت عقربه های ساعت را می خواهد و نه کند ترش را
پی نوشت 3:و من با لبخند ؛ با تنهایی خود به سوی ناشناخته ها می روم.با لبخند

Wednesday, January 24, 2007

نظر سنجی

نظرت راجع به جنگ چیه؟مخصوصا که امریکا یه پای اون باشه و میوه فروش محل احمدی نژاد یه طرف دیگه اون
دلم می خواد هر کی که به این بلاگ سر میزنه لطف کنه و بخاطر این همه مدتی که مطلب ها رو خونده یه کوچولو وقت بذاره و کامنت بده
پی نوشت: نظر سنجی می کنی؟؟؟ خو...رت می گا...م
پی نوشت: این از قول کارمند وزارت اطلاعات بود که اخبار افغانی تو موبایل رو شنیده

Monday, January 22, 2007

سنج فلوید

کم کم در حافظه جمعی ما از محرم به عنوان روزهای شیرین یاد می شود
بهر حال بر و بکس جمع می شوند و دروداف هم می آیند و ساز و ضربی هم که هست
غذایت هم بر اساس تئوری هر آنکس که دندان دهد موجود است
تازه آخر شب هم که خانه می روی فحش که نمی خوری هیچ؛ دعایت هم می کنند

Saturday, January 20, 2007

چرت نامه

رسیدیم به ماه آخر
عجب تولدی شود تولد امسال من
جون مادرت یواش تر

Wednesday, January 17, 2007

پوسیدگی


آدم ها دو نوع برخورد در برابر طناب پوسیده ای که آنها را بهم متصل می کند دارند
اولین برخورد این است که بخودت بگویی کی میگه طناب من پوسیده است.اصلا هم این طور نیست و در عین حال جرات کشیدن و امتحان کردنش را هم ندارند.بر عکس ، هی خودشان را سبک تر می کنند که مبادا طناب پاره شود.بعد هم تا جایی که طناب آنها را می کشد می روند و بعد صدای جر خوردن چیزی یادشان می آورد که طناب پوسیده بوده و حالا توی سرشان می زنند که ببین تا کجا آمدیم و حالا چکار کنیم
دومین برخورد این است که خودت را برای پاره شدن طناب آماده کنی و بخودت بگویی امتحان می کنم.بعد طناب را بکشی و ببینی که پاره می شود یا نه و بخودت بگویی که اگر پاره شد چه بهتر که همین کنار ها فهمیدم و اگر هم نشد با خیال راحت حالش را ببری
پی نوشت: بعضا رابطه مستقیمی بین عاشق بودن و برخورد اول را داشتن وجود دارد

Monday, January 15, 2007

خط پایان

فردا آخرین امتحان است و تمام می شود این 9 ترم کثافت
تمام ذوق هایمان را که کویر کردند
شاید که چاه کنی را یاد گرفته باشیم

Thursday, January 11, 2007

سلسله پشگل ها

پشگل ها دو دسته اند
یک دسته آنهایی که می دانند کف کاسه توالت اند و در انتظار ابنکه کسی سیفون را بکشد
دسته دوم آنهایی که هنوز فکر می کنند در ماتحت صاحبشان برای خودشان کسی هستند
پی نوشت:شلوارمون دو تا شد.چون این انترک ها عکس های اینجا رو فیلتر می کنند ازین پس نوشته های عکس دار رو در زیر زمین چدید میگذارم
پی نوشت2:همین الان فهمیدم که عکس های اونجا هم فیلتره پس زیر زمین 2 به فروش می رسد.هر کی میخواد سر قفلیه شماره 2 رو بگیره کامنت بذاره

Wednesday, January 10, 2007

سزارین

شب مثل رحم مادر
تو مثل جفت من
در تمامی شب ها،تنها سهم من از زندگی را می بلعی
خون
همان سراسر نامه های رسیده و فرستاده میان من و مادر
هنوز آنقدر شجاعتم را بزرگ نکرده ام اما
روزی می رسد که بند ناف را خواهم برید
همان نازک حیاتی که برای من از زندگی تنها سه معنا دارد
غذا
هوا
خانه
و من روزی تمامی اینها را به یک نام می بخشم
نامی که تنها خرید یک رویاست
آزادی

پی نوشت: عزیزی می گفت امروز دلم می خواست که برای عشق خیالی ام غذا بپزم.بنظر من قشنگ ترین حس عاشقانه را می توان میان این جمله بو کشید البته اگر بوی پیاز داغ بگذارد
پی نوشت 2:عجب اوضاع قمر در عقربی است اطراف این گربه قد کشیده بر دیوار آسیا.شما هم که خواب اید.ببینید به کجا کشانده اند ما را این انترک ها که عرب ها برایمان شاخ وشانه می کشند.حالا باز هم هنیه و شیخ حسن را بمالید
پی نوشت 3: من بلیط جشنواره تیاتر می خوام کسی نداره؟؟ بده در راه خدا

Monday, January 08, 2007

نصفه شبان با دی ایکس پی

خوب الان ساعت دو و نیم نصفه شبه و من همین الان بالاخره پی سی بی پروژه رو تموم کردم.چشمام داره دچار بیماریه بواسیر میشه
فقط خواستم اینجا نوشته باشم که بعدا بچه ام ببینه باباش چقدر فعال و کوشا بوده

Saturday, January 06, 2007

پنج اعتراف

خوب جدیدا یک بازی کاملا جدی در میان دوستان هم بلاگی باب شده که من هم به این بازی توسط آبجی دعوت شدم
بازی ازین قرار است که هر کس باید 5 اعتراف در مورد خودش بکند و بعد تعدادی آدم را به این بازی دعوت کند.من هم شروع می کنم به اعتراف
اول- دبستان که بودم اولین تجربه تقلب را شروع کردم.حدسش را نمی زنی که سر چه درسی!نقاشی.اونهم اینجوری که خونه یه نقاشی تر و تمیز می کشیدم و سر امتحان الکی چرت و پرت می کشیدم و آخر جلسه عوض می کردم.بچه هایی که منو میشناسن می دونن که اوضاع نقاشیم چجوریه.واقعا احمقانست که آدم از کاری که خودش کشیده تقلب کنه
دوم- اولین تجربه سکسی من مربوط میشه به دوم راهنمایی که بطور کاملا اتفاقی با صنایع دستی آشنا شدم.احساسم بعد از این قضیه چیزی نبود بجز ترس و فکر می کردم که ایدز گرفتم
سوم- از رشته ای که می خوانم حالم بهم می خورد.اگر دست خودم بود و یا 4 سال پیش بود حتما کارگردانی می خواندم.شاید هم نمایش.خلاصه دانشگاه هنر بودم نه صنعتی شریف
چهارم- اولین تجربه عشقی من مربوط می شود به وقتی که من 7 ساله بودم.آن موقع ها یک فامیل پدری داشتیم که دخترش هم سن وسال من بود و با هم همبازی بودیم.یکبار وسط کشتی گرفتنمان احساس کردم که باید لپش را بوس کنم.وسط چنگ و چنگ اندازی لپش را بوس کردم و طرف هم به چنگ زدنش ادامه داد.بعدا هم رفتند شهرستان و دیگر ندیدمشان
پنجم-من جزو اولین افرادی هستم که دزدی اینترنتی انجام دادم.3 سال پیش بود که بشدت با یکی از دوستان هم اکنون نا آشنا در دریای عشق غوطه ور بودیم و به شدت می چتیدیم.از آنجا که پولمان نمی رسید به خریدن کارت های پیاپی،نشستیم و مخ را به کار انداختیم و رابطه یوزر و پس های یک شرکت را در آوردیم و همین طور کارت هاشان را مصرف کردیم.تازه بعدا اضافه مصرفمان را هم به بچه های دانشگاه می فروختیم

خوب من هم گاهی به آسمان نگاه کن،سرای من،صلوت،ناتور دشت و یار با ماست رو به این بازی فرا می خونم

Tuesday, January 02, 2007

مثل سیگار

عجب ملغمه خوش رنگی است این زندگی ما
ترکیبی از کثیف ترین های روزگار که وقتی کنار هم جمع می شود
نه آرامی
نه خوشحال
نه خوشبخت
اما باید هنوز پک بزنی
چون دوست داشتنی است