Saturday, January 21, 2006

شب تولد سارا كوچولو


آرام دستان كوچكش را بهم ماليد.ها نكرده نفسش يخ مي زد.هوا قرمز سرد بود.گوشهايش از سرما داغ شده بود.سرش را چرخاند طرف خيابان.با خودش فكر كرد كه هر ماشيني شبيه يك حيوان است.داشت فكر مي كرد كه اين ماشيني كه دارد از روبرو مي آيد با آن موجودات رنگ و وارنگ درونش شبيه چه حيواني است كه بوي گل و برف و صداي پاشيدن آب چشمانش را اشكي كرد.فقط برگشت و چشمانش را بست و دويد.كوله پشتي اش را دو دستي بغل كرد و وقتي از سرما تمام سينه اش به سوختن افتاد قدم هايش را آرام كرد.با نگاه كودكانه اش چراغ هاي رنگ و وارنگ مغازه ها را نگاه مي كرد و به فكر فردا بود.فردا 8 ساله مي شد.از فكر كادوي تولدي كه هميشه براي خودش مي ساخت لبخندي زد و قدم هايش تند تر شد.شروع كرد به خواندن تابلوي مغازه ها.كا كاد كادوئي سارا.كا .كافي شاب.كافي شاپ فراسو.با قد كوتاهش خودش را كش آورد تا از پنجره داخل را ببيند.نفس نفس اش شيشه را با بخار مي پوشاند.با آستينش شيشه را پاك كرد . در ماتي بخار و شيشه روي ميز يك كيك تولد و چند كادو و چندين شمع را ميشد ديد.دور ميز هم چند نفر كه قدشان آنقدر بلند بود كه راحت آنسوي پنجره را ببينند نشسته بودند.پنجه پايش درد گرفت.پاشنه هايش را روي زمين گذاشت.آب دماغش راه افتاده بود.با آستينش آب دماغش را پاك كرد.برگشت و دوباره بطرف خانه به راه افتاد.با خودش فكر كرد كه حتما آنها هم هر شب تولد بچگيشان آرزو كردند كه كيك تولدشان كاكائويي باشد و 5 تا كادو بگيرند و وقتي قدشان اندازه مامان شد به آرزويشان رسيده اند.چشمانش را بست و چيزي زير لب گفت و نفسش را بيرون داد

1 comment:

Anonymous said...

یک کمی فضاش منو به یاد «دخترک کبریت فروش» انداخت... ه