بالا را نگاه کنی یا پایین
فرقی نمی کند که سراسر به زنجیرهای نامرئی تنهایی گرقتار شده ای
روبرویت دشت باشد یا کویر
فرفی نمی کند که محکومی به دیدن قابی خالی از جواب
قاب آینه ات زنگار باشد با طلا
فرقی نمی کند که تصویر درونش تویی ؛ ای دریغ از توی بسی تنها
کاش می دویدی
آن گونه که نفس سایه از سینه زمین ببرد
آن گونه که هیچ انعکاسی نماند از بودن تو
از نبودن غیر تو
از تنهایی
کاش آرام می گرفتی در کنار نمی دانم کجا
می خندیدی به نمی دانم چه
می کشتی نمی دانم که را
لعنت به توی تنها
غربت ؛ کنار دل لاشی شده است
شاید هم متلاشی
سخت ترین سوال زندگی ؛ پر کردن جای خالی است
لعنتی به من بگو که سوال من از کجا آمده است
کدام کتاب؟
آخر چگونه نمیدانم که را بگذارم در نمی دانم کجا
نقطه چین دل من پاک شده
یکبار که جواب اشتباهت را پاک کنی نقطه چین کمرنگ می شود
بار دوم
کمرنگ تر
آخر نمیدانی کی که این نقطه چین می شود نمی دانم کجا
روزگارت شده روزگار معاشقه با سفید لاغر داغ
بیستایش را می دهد نهصد تومان
جاکشت هم بقال سر محله است
مکانت هم باید فضای باز باشد بر عکس مکان های دیگر
دود می کنی و دود می شوی
له می کنی و له می شوی
آه از این تنهایی زبان نفهم
آه از من
آه از دود