Monday, December 26, 2005
Sunday, December 25, 2005
نسل سوخته
Saturday, December 24, 2005
Wednesday, December 21, 2005
آسانسور
جلوي در آسانسور ايستاده.كيف قهوه اي رنگش را تاب مي دهد و به طبقه 7ام فكر مي كند.چراغ چشمك زن آسانسور همزمان با ثپش هاي قلبش روشن و خاموش مي شود.سرش را بلند مي كند و به اعداد بالاي در آسانسور نگاه مي كند.7 6 5 4 مثل قدم هاي كسي كه آرزوي ديدنش را دارد.تمام فكرش آن بالاست.همان جايي كه آسانسور از آنجا مي آيد.با كفشش زمين را مي سايد.انگار كه قلقلكش داده و زمين هم در جوابش در آسانسور را باز مي كند.صداي چرخ دنده هاي در، گوشش را پر مي كند.داخل آسانسور مي شود.چند چراغ زرد با نور هاي موضعي.كليد ها را نگاه مي كند و 7 را فشار مي دهد.7 شروع به چشمك زدن مي كند.مثل اولين سلام و اولين خنده جواب سلام مي ماند.به ديوار آسانسور تكيه مي كند و طبقه 7را تصور مي كند.در حال ساختن تمام زواياي هفتمين طبقه است كه صداي جيغي مثل جيغ اولين دعوا چشمان روي همش را يكباره باز مي كند.صاف مي ايستد و به كليد ها نگاه مي كند.صفحه نمايش روي 3 قفل كرده.چشمك هاي 7 كند تر شده يا قلبش تند تر مي زند.
دوباره 7 را فشار مي دهد.اينبار چشمكي نمي زند مثل اولين سلام بعد از دعوا و اولين جواب سلام بعد از آن.دلش هري مي ريزد.بر مي گردد و تمام ديوار هاي آسانسور را نگاه مي كند.روي يكي از ديوار ها خودش را مي بيند كه در آسانسور گير كرده است.يكبار ديگر بر مي گردد و سراسيمه كليد ها را فشار مي دهد.7 4 1 3 5 2 3 1 0 0 0 0 .مثل اولين سلام ها به همه بعد از آخرين دعوا واولين ضربه و نگاه هاي پر از نه آنها.بر مي گردد و خودش را نگاه مي كند .پيشاني عرق كرده اش را مي بيند و چشماني كه مضطرب اند مثل انتظار حكم دادگاه در بازداشتگاه موقت.بر مي گردد و زنگ اضطراري را پشت هم فشارمي دهد.مثل مشت هاي خستگي از زندان بر در فلزي بازداشتگاه.مي نشيند كف آسانسور.هوا گرم شده و بوي بازدم هايش را گرفته.نفس هايش را كند تر مي كند تا هوا ديرتر تمام شود نفس هايش شماره مي زنند مثل چوب خط هاي روي ديوار زندان تا روز اجراي حكم.سرش را به ديوار تكيه مي دهد.دكمه بالايي پيرهنش را باز مي كند.بر مي گردد سمت آينه.به چشمانش نگاه مي كند.پيله زير چشمش را با تعجب نگاه مي كند .دستي به صورتش مي كشد و زير لب چيزي نثار كسي مي كند.چشمانش را آرام مي بندد.مثل خوابيدن .نفس هايش عادي شده مثل خسته شدن از چوب خط.ناگهان صداي قطع شدن چيزي مي آيد.مثل كشيدن چهارپايه از زير پاي اعدامي.تكان تكان مي خورد.دستش را بزور به كليد
Tuesday, December 20, 2005
Sunday, December 18, 2005
فرستنده:ذهن مشغول من
Tuesday, December 13, 2005
دوشنبه
Saturday, December 10, 2005
به هیچ کس
آنچه كه به ناروا بر من و تو مي رود را هضم كنم.اما هر چه به خانه فكرم
فشار مي آورم نتيجه اي جز بغض نيمه تركيده عايد نمي شود
كاش مي شد فهميد كه اين چه تناسبي است كه تو هر چه خوبي دنيا سخت تر
بر تو مي گيرد.خدايي كه آن بالاست به من و تو صبر دهد
راستي اينجا همه چيز دود آلود شده كه اگر غير اين بود نمي دانستم كه چطور
مي توانستي و مي توانستم هجوم وحشي خيانت را ببيني و ببينم
آخر اين كه چقدر خوشبخت است كسي كه آدم ها وقتي كه نيست خوبي هايش
را بگويند و تو خوشبختي
پي نوشت: امروز بغض مردي را شنيدم كه از شكنجه اش توسط مردان خدا
مي گفت و اينكه وقتي از كتك زدنش خسته شدند ايستادند و برويش ادرار كردند
وقتي كه جمله آخر را گفت بغضش تركيد
پي نوشت 2: ضرغامي در مجلس تشييع استاد منوچهر نوذري گفت كه آنهايي كه
خارج اند با فلاكت و در تنهايي مي ميرند اما ببينيد كه هنرمنداني كه ماندند چقدر
عزيز هستند.مردك خودت هم به اندازه من به حرفت خنديدي؟
Tuesday, December 06, 2005
روز دانشجو
Sunday, December 04, 2005
Apply
فریادی نیست که اگر بود؛ دردی بود
قاصدک جان اینجا فصل زرد زندگیست
پست های فروش خود
و تقلای تن ها برای مبادا جا ماندن
اینجا برای فروش تن ؛ فروش من حراج کرده اند
قاصدک جای تو را دی اچ ال گرفته
و جای نامه را تمنای خرید
گله ای نیست که اگر بود گله ای این چنین گوسفندگون
چمن خوش رنگ تر را نمی بویید
قاصدک
گاه نفرین می کنم آن دمی که تو را سوی این کویر طویله سان خیزاند
تنت پاک
برو
Tuesday, November 29, 2005
آهستگی
Sunday, November 27, 2005
خستگی
Saturday, November 26, 2005
Red Connection
بعضی وقتها آدم توصیفی برای یک تصویر یا اتفاق پیدا نمی کند اما یک طرح به راحتی تمام حرف ها را می گوید
Thursday, November 24, 2005
سنفوني جنازه عاشق
Monday, November 21, 2005
Sunday, November 20, 2005
سقوط
هاست هاي دولتي ايران بدليل تحريم اقتصادي امريكاي جهان خوار خواهر… مسدود شد
اما بجاي آن كيك زرد داريم
احمدي نژاد، نور افكن هاي سازمان ملل را با نور الهي اشتباه گرفته و از در حفاظ هاله اي از نور بودن سخن مي گويد
در ضمن با قسم يه جد و آبادش اطمينان مي دهد كه هيچ كس در هنگام سخنراني اوحتي پلك نزده
در موازات اين قضيه ما به سوي كيك قهوه اي حركت مي كنيم
برادر هواپيمازاده ، مسئول هواپيمايي كشور نيز اعلام مي دارد كه امريكاي جهان خوار خواهر… مسئول مرگ قريب به يقين
مسافران هوايي ايران اسلامي مي باشد زيرا لوازم يدكي هواپيماهاي تاريخي ما را به ما نمي دهد
بجاي آن به علت هواي گرم و شرجي ناشي از كيك قهوه اي ، اورانيوم ها در خاك حاصل خيز ما خود به خود غني مي شوند
رئيس جمهور مردمي ، رو به نمايندگان آبادگر افاضه مي نمايند كه هدف ما آوردن يك قاچ كيك زرد بر سر سفره هر ايراني است
در حال حاضر كه دولت مردمي بر سر در هر خانه ايراني يك قاچ كيك قهوه اي قرار داده اند
خدا آخر و عاقبت ايران را بخير كند.از مردمش كه نبايد توقع حتي بادگلويي را داشت
پي نوشت: منوچهر آتشي در گذشت
Saturday, November 19, 2005
بمبت را بر سر ما بریز
و با ژست پر از غرور مضحكت همه نامه ها را دريدي
گيرم كه تمام زير زمين ها را خفاكده بمب هايت كردي
يادگار عموي خواب
كبريتت را بكش
بمب هايت را بر سر من بزن
دشمن ات ، هر كسي غير توست
دستگاه پرتاب بمب نمي خواهي
بمبت را بر سر ما بريز
پي نوشت1:كتابخانه ها مي سوزند.پاسارگادها به زير آب مي روند.در اين تشييع جناره بي نظير
اورانيوم هم غني مي شود
پي نوشت2:ستيز با قدرت ، ستيز حافظه با فراموشي است.ميلان كوندرا،كتاب خنده و فراموشي
پي نوشت3:جو نقطه سر خط رو به افتضاح مي رود.حتي فراتر از آن
Thursday, November 17, 2005
هزاره خاك
به گمانم همه جا خواب نم آلود خمار
به گمانم لب آن سيم سه تار
به گمانم ته آن غصه آواي پسر بچه چوپان
به گمانم سر اين كوچه و آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم به همان دم كه صدايت رفت و بريد
به گمانم ته بن بست صفا
به گمانم اول كوي ليلا
يا چه دانم به گمانم ته آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم ته چاه اندوه
به گمانم لبه طاق پر از خاطره خنده و خواب
سايه ام خنده كنان سوي سراب
با جهش و شادي و شور رفت كه رفت
Saturday, November 12, 2005
گربه ها ناله می کنند
Wednesday, November 09, 2005
حرف هاي تل انبار شده
توي اين پست مي خوام بعد از مدت ها پست شعر يا داستان كوتاه حرفهاي مونده توي دلم رو
دوم اينكه دوستان عزيز، حديث خود ساخته تلاوت كنيد نه حديثي رو كه ديگران براتون
سوم اينكه كاش مي شد همه آدما هر عقيده اي كه در مورد آدماي ديگه دارند راحت
چهارم اينكه يادم باشد كه روز و روزگار خوش است.تنها دل ما دل نيست.ديگه
پنجم اينكه واقعا مسخره است كه براي كارشناسي ارشد آدم بره قلم چي!عزيز جان
آخر هم اينكه كم كم داريم به همه چي بي تفاوت ميشيم و يا اينكه فقط با ژست افسردگي
سرتونو درد آوردم شاد باشين
وارونه
Tuesday, November 08, 2005
یک آپ دیت کوچک
Saturday, November 05, 2005
باران اول
Tuesday, November 01, 2005
...
مي نشينم و به غروبت نگاه مي كنم
به آن غربت نا آشنا
مي نشينم و در انتهاي بن بست خاطره بدنبال مالرويي مي گردم
قهوه ام را تا ته مي خورم
مبادا كه فالي از نقش تو در انتهايش باشد
كوندرا را مزمزه مي كنم و تو را تف
گچ بالا مي آيد ، كم كم
شايد تا فكر
حيف كه سيگار كشيدن ممنوع است
پي نوشت1: يه هفته ديگه بايد دستم با گچ همزيستي كنه
پي نوشت 2: پدر عزيز ، تولدت مبارك.هميشه زير سايه ات باشيم
Sunday, October 30, 2005
فرشته ای جا مانده
می آید می دود پیش مامان.عزیز دردانه مامان ؛ با آن لباس صورتی اش.سرش را روی پاهای مامان می گذارد
مامان با همان لطافت همیشگی اش نوازشش می کند
مامان , امروز توی مدرسه معلممون می گفت شب قدر فرشته ها -
مامان ؛ اگه یه فرشته روی زمین بمونه و صبح که باید برگرده ؛ خوابش ببره چی میشه؟ -
لیالی؛ لیالی؛ چه بگویم با تو که هنور طفلی و از کدامین بگویم با تو.از کدامین شب بگویم
2مامان چرا هیچی نمی گی .من فکر کنم برا همین 3 تا شب قدر داریم.که اگه تو -
لیالی ؛ لیالی کوچکم.از شب های تا سحر بیدار بر بسترت بگویم یا از شب های ضجه ام
اگه شب سوم هم بیاد و بازم خواب بمونه چی؟ باید یه سال صبر کنه یعنی؟ -
مامان داری گریه می کنی؟ مامان داری برای فرشته های جامونده گریه می کنی؟ -
مامان جون گریه نکن دیگه.خب امشب که بیدار موندیم دعا می کنیم که هیچ -
Saturday, October 29, 2005
گل پنج پر
مبادا موجی خاطر صورتی ات را پریشان کند
مبادا سکه ای سنگینی اش را روی گلبرگ صورتت اندازد
گل پنج پرم
آبی زیر پایت همیشه پا بر جا
طراوتت همیشه خندان
و فردایت زیبا تر از اکنون
به عاطفه ها سلامم را برسان
خدا پشت و پناهت
من بلیط ندارم
تو برو
Wednesday, October 26, 2005
شهاب
در زیر سنگینی نگاه های تماشاگران خیره می ماند
چرخی می زند و با یک نگاه تمام صحنه را وارسی می کند
چیزی شبیه به یک خانه با لوازمی شبیه به لوازم خانه
کسی شبیه به همسرش از آنسوی صحنه وارد می شود.صدای دست زدن تماشاگران در گوشش می پیچد
می نشیند و گوشی تلفن را بر می دارد.شماره بیمارستان مهر را می گیرد
خلا آن سوی سیم ؛ صحنه را به یاد او می آورد
رو به مینا می گوید: " مادر سلام می رسونه"
مینا سری تکان می دهد و چند قدم به سوی تماشاگران می رود
"راستی احمد می گن فردا شب شهاب بارونه.می گن ممکنه بعضیاشون خیلی به زمین نزدیک بشه"
تصویر شهاب قبل از رفتن به اتاق عمل در ذهنش نقش می بندد
"قیامت به این زودیا نیست؛هنوز آقاشون نیومده ؛خیالت راحت"
"راستی مینا می دونستی شهاب ها اگه بخوان بیان طرف زمین ذوب می شن؟"
سرفه های شهاب و گریه های مادر.مادر به طرف شهاب می دود و با هق هق اش قربان صدقه شهابش می رود
"نه.راست می گی؟آخه برای چی؟مگه زمین خورشیده؟"
سرفه کردن.مخصوصا هوای سرد.نفسش بالا نمی آید.خاکستری می شود
"الهی قربون شوهرم برم که از همه چی سر در میاره"
چیزی شبیه به عشق در چهره اش قرار می دهد و لبخند می زند
"مینا هوس یه آبگوشت حسابی کردم.تو چرا هیچ وقت درست نمی کنی؟"
"ایش.نگو مور مورم میشه.این چیزا اصن با شیمیه من جور در نمیاد"
شیمی.شهاب.شب
صدای انفجار از بلندگو های سالن همه چیز را می لرزاند
نور سپید تمام صحنه را می پوشاند
مثل پارچه سپید روی صورت شهاب
Monday, October 24, 2005
کوتاه
Saturday, October 22, 2005
کابوس
Thursday, October 20, 2005
شرح حال
اين بار نوشتنم با هميشه فرق مي كنه.چون اينجا تنها جاييه كه مي تونم چيزي بنويسم.خيلي سخته كه دستي كه باهاش مي نويسي و همه كارات رو انجام ميدي براي 3 هفته توي گچ باشه.بالاخره دستم شكست!اما نكته جالبش اينجاست كه به يه دست داشتن و كارا رو با دست راست انجام دادن خيلي زود عادت كردم.شايد بخاطر اينه كه قبلا تجربه از دست دادن چيزايي كه برام مثل يه دست ارزش داشتن رو داشتم.بهر حال اونايي كه تجربه يه دست بودن رو ندارن شايد فكر كنن كه آدم با مشكلاي زيادي روبرو نميشه اما وقتي آدم تجربش مي كنه با سوالات فني زيادي روبرو ميشه!الان دارم فرهاد گوش مي كنم.راستي از حامد هم تشكر مي كنم كه برام اين سي دي رو آورد.“روز سه شنبه خاكستري بود...“راستي ديروز فهميدم كه چقدر دوست دارم.از همتون و از همه نگراني هاتون ممنون.محمود ،علي، صمد و محمد مرسي كه با من اومديد كلينيك
Tuesday, October 18, 2005
سکوت
Sunday, October 16, 2005
Friday, October 14, 2005
پدر
پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر جان من
سپيدی موی تو قربان شوم
نگاهت پر از درد از اين روزگار
صدايت پر از غصه بيشمار
به قربان آن دست پر چين روم
پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر سربلند
به پيشانيم نقش رستم ببند
اگر چه جهانم پر از هرزگی است
فدای دو صد چين پيشانی ات
اگر چه چپاول نشان مهی است
ببوسم دو دست پر از خالی ات
فدای پريشانی ات بهر من
رها کن دلت را ز فردای من
پدر جان ؛ پدر جان ؛ پدر جان بيا
پر از انتظار رهايی ؛ پر از انزوا
برایم بگو اين سلاطين پر سلطه سرسرا
همه مشتی از انتهای علف های اين خانه اند
همه فصل پر سوز ابن خانه اند
پدر جان برايم بقايای آجر بيار
پدر سايه ات را
پدر جان
Tuesday, October 11, 2005
عفونت آبی
امان از درد سر های تو خالی تهوع آور آبی
عفونت تمام فکرم را می خورد
وقت خانه تکانی است
اینجا حجم خالی را باید جابجا کرد و آرزوهای کودکانه را به اعماق گورهای دنیا سپرد
مبادا که دوباره زنده شوند
روزگار غریبی است.غریب تر از روزگار نازنین
ریشه تمام گلها در کرم های فرتوت غوطه می زند
روسری سپید سالهاست که منقرض شده
سر درد.سردرد.سردرد
فصل ؛ فصل ناودان های زنگ زده است
فصل فلاکت یک زن در گذر بی انتهای تمنا
اینجا کثافت موج می زند
و من شنا بلد نیستم
Tuesday, October 04, 2005
Sunday, October 02, 2005
پلاک
آنجلا آنسوی جمعیت ایستاده
هم همه مردم صدای تنفر آنها از کاتولیک ها را فریاد می زند
همه حلقه زدند به دور دو پروتستان کشته شده
نمی داند چه کار کند
در تمام مدت درگیری های مذهبی؛ در قسمت کاتولیک نشین خانه نشین شده بود
در حدود 5 ماه است که آنجلا را ندیده
بالاخره جمعیت را می شکافد تا به آنجلا برسد
قلبش همه دنیا را بیدار می کند
آرام کنارش می ایستد و می گوید سلام
آنجلا بر می گردد؛ در چشمانش نگاه می کند
"لحظه ای بعد فریاد می زند : " یک کاتولیک اینجاست!او را بکشید
Thursday, September 29, 2005
عاشقانه كازانتزاكيس
فردا مي آيم
سايه سار درخت قديمي
يادت كه هست؟
همان سايه آبي با نقش تو
چمدان هايم را بسته ام
پر از دلواپسي هايم
فردا بليط دارم
يادت كه هست؟
رديف 14 صندلي 7
مي آيم و پاپ كورن ها را هم مي نشانم
همان چسهاي فيل خودمان
فيلمان سلام مي رساند
هنوز پاپ كورن داريم، نگرانش نيستم
راستي موهايت كه نشكسته اند؟
كمر من كه شكست
اينجا شكسته بند نيست
ديروز پازلي ديدم شكل دلم
فروشنده مي گفت 1000 تكه است
فردا برايت مي آورم
گوشه ذهنت اگر خواستي بچين
فردا مي آيم
راستي شكلم را يادت هست؟
اگر نيست ، شلوار لي آبي مي پوشم با پيراهن آبي
Monday, September 26, 2005
پری در چهار راه
Friday, September 23, 2005
سال آخر
اين روزها در اطرافم مدام با يك مسئله روبرو مي شوم كه به شكل هاي مختلف خود را نشان مي دهد وآن هم عادت است.خيلي از بچه هاي هم دوره اي ماتم گرفته اند كه دوران دانشجويي ديگر تمام شد.من با اين طرز فكر حداقل دو مشكل دارم.يكي اينكه دقيقا يك چهارم از چيزي كه انقدر برايتان عزيز است باقي مانده و اين مدت هيچ فرقي با طول سال سوم و يا طول سال دوم نمي كند.مشكل ديگر اين است كه خيلي از اين افرادي كه اين گونه مي گويند تا همين چندي پيش مدام غر مي زدند كه اين جا ديگر كجاست و از ديوار تا تمام آدم ها و درس ها را به فحش مي گرفتند.اين قشمت آخر باعث مي شود تا فكر كنم كه واقعا انسانها در برابر عادت كردن چقدر ضعف دارند.خيلي از آدم ها را ديده ام كه مي گويند از پايان مي ترسند و يا در پايان هر دوره يا هر چيزي دلشان مي گيرد.اين دقيقا نشانه اين است كه عموم آدم ها از تغيير وضعيت خوششان نمي آيد.همه عقيده ها و رفتارها محترم اند اما به نظر من بايد دقيقا در لحظه زندگي كرد و آينده را با لبخند نگاه كرد.آينده مثل خورشيد است.اگر زياد نگاه كني كور مي شوي.سال چهارم من آغاز مي شود و من به مدت يكسال مي خواهم در آن زندگي كنم
پي نوشت: بالاخره جشن ورودي جديد ها و غرفه نمايشگاه هم برگزار شد.خدا رو شكر بد هم نشد.كلي خسته شدم اين چند روز اما به خوب برگزار شدنش مي ارزيد.از همه بچه هايي كه تو غرفه كمك كردن يه عالمه ممنونم
Friday, September 16, 2005
سبز سكون
روي تخت سبز رنگ بيمارستان بي جان افتاده ، صورتش همرنگ ديوار شده
“مادر از پشت شيشه صورتش را چنگ مي زند.”الهي مادر بميره
مريم هم آمده.اشك در چشمانش منجمد شده.هيچ نمي گويد
امروز صبح مانند ترني از جلوي چشمش عبور مي كند
“هزار بار التماس كرد كه ”نرو.احمد جان نرو،بخاطر من نرو.آخه مي ري كه چي بشه؟
صداي شيون مادر بلند مي شود.مريم سراسيمه به سمت مادر مي رود
” ديدي چي شد مريم؟ ديدي؟ بچه ام رو دستي دستي كشتن“
بي اراده مي زند زير گريه.هر كس كه نداند او و احمد كه مي دانند كماي عميق يعني چه؟
نا سلامتي هر دو دانشجوي پزشكي بودند. دوباره در هجوم فكر هاي پراكنده غرق مي شود
لبخند هاي مصمم احمد ، آخرين كلمه هايش ،خداحافظي اش
آنسوي خيابان مي رود و به راننده مي گويد:” انقلاب“،سوار شدنش
بعدالظهر را به ياد مي آورد كه راننده تاكسي مي گفت جلوي دانشگاه خيلي شلوغ است
سراسيمه شدنش، صداي لرزان مادر احمد از پشت تلفن
“بيمارستان؟چرا؟”
“نمي دونم مادر.وااي.خدايا.گفتن بيهوشه.”
پيشاني پر از خونش را مي بيند
“دكتر را كه مي گويد : ” كماي عميق
صداي گوينده اخبار تلويزيون را مي شنود.اشك هايش را پاك مي كند تا تصوير را واضح ببيند
...رثيس جمهور دارد از مهرورزي به بندگان خدا حرف مي زند
Thursday, September 15, 2005
باد پاييزي
Monday, September 12, 2005
كمدي رمانتيك يك مازوخيست
دستانش هنوز مي لرزد.مي رود و يك ليوان چاي براي خودش مي ريزد
“ابي گذاشته:” كي اشكاتو پاك مي كنه شبا كه غصه داري
سردرد عجيبي تمام فكرش را زنداني كرده
دستانش را دور ليوان داغ حلقه مي كند و به تناقض سرماي پشت پنجره نگاه مي كند
انگار كه كوچه خالي تر از هميشه است و نگاه او بيشتر
عصر همه چيز را تمام كرد
ليوان چاي را بالا مي آورد و همزمان فكر مي كند كه از اين به بعد عصر ها به چه بهانه اي ابي گوش كند
Saturday, September 10, 2005
فرانسوا
Monday, September 05, 2005
یاد باد آن روزگاران یاد باد
Sunday, August 28, 2005
آن مرد با چتر آمد
مرد جلوتر آمد .بابا آن مرد بود
دروازه های انسانی
عبور از آنها باید ویزا داشت.و هر چه درونی تر می شوند انسانهای کمتری ویزای عبور
دارند.تا به اینجا همه ما مشترک هستیم.اما تفاوت ها در تعداد دروازه ها و چگونگی رد
شدن از آنهاست.بعضی آنقدر مرز ساخته اند که گمان می کنم از بعضی از این دروازه ها
حتی خودشان نیز نمی توانند عبور کنند.بعضی دیگر حتما درونی ترین دروازه را بسته
نگه می دارند و از گشودن آن ترس دارند.بعضی دیگر با لبخندی اجازه ورود می دهند و
با اخمی ویزا را باطل می کنند ولی از همه جالب تر آنهایی هستند که ویزای مدت دار
می دهند.مثلا 2 ساله!یعنی شما برای 2 سال به دروازه های درونی وارد می شوید و بعد
از آن کاملا بیرون خواهید بود.من به شخصه با تمام دارو دسته های قبلی کنار می آیم
اما این مورد آخر امری است غ ق ق .گاهی به این موضوع فکر می کنم که چیزی که
Wednesday, August 24, 2005
گریز از مرکز
پشت چراغ قرمز ایستاده.هوا جهنمی است.شمارش معکوس را با چشمانش دنبال می کند
برای حرکت کردن شاید این شمارش معکوس قرمز رنگ ؛ بزرگترین انگیزه اش باشد
لحظه ای در فکر هایش در جستجوی دلیل حرکت غرق می شود.به خودش که می آید
دایره سبز زننده ای را در برابرش می بیند و بوق های ممتد که مثل سوزن در بدنش فرو می روند
Monday, August 22, 2005
فردا روز دیگری است
Sunday, August 21, 2005
فرش باد
Wednesday, August 17, 2005
ورود ممنوع
Sunday, August 14, 2005
آنسوی من
Thursday, August 11, 2005
سيگاري در تاريكي
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت
به نگاهي كه در آن آبي بود
به خيالي كه در ساغر آن ، سرخي بود
به زماني كه در آن ، واژه خوش ، معنا داشت
به صداي خنده
به صفايي كه در آن تند سراب ، آب به گلها مي داد
گاه مي انديشم به هجوم غمها
به صدايي كه گذشت
به نگاهي كه به ليلا پيوست
به تولد يا مرگ
چه كسي خواهد ديد ،روز مرگش را خود
آه ديدم ديدم
گاه مي انديشم
گاه مي انديشم كه چرا بايد رفت
كه چرا زندگي از نور تهيست
كه چرا باران شست
”...از دل من اما“
نقش مرا باران شست
گاه مي انديشم
و در اين انديشه ، چشمهايم را با چشمه دل مي شويم
ونگاهم ، آينه را در پس ابر آهم مي شكند
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت
Wednesday, August 10, 2005
آبی برکه نگاه
Monday, August 08, 2005
Sunday, August 07, 2005
Thursday, August 04, 2005
نبض صفر
چقدر آسان است قرباني بودن
چقدر آسان است بازيدن
چقدر آسان است صحنه در هم كشيده زندگي را ديدن
اقيانوس شرق ديگر طوفاني نيست
آرام تر از هميشه
نهنگ ها ديگر جفت گيري نمي كنند
پروانه ها پيله ها را نمي نهند
غوكي نيست
شن ها لطافت خود را مدت هاست كه از دستان دريا دريغ مي كنند
صخره ها دلاله محبت شده اند
چقدر سخت است خنديدن
چقدر سخت است فرياد را در گلوگاه ورم كرده تاريخ ، بي هيچ فردايي ناليدن
چقدر سخت است پرده در هم كشيده صحنه را ، با دستان كوچكم ، دريدن.
Tuesday, August 02, 2005
شهر خوابیده است
Friday, July 29, 2005
خ مثل خنجر خ مثل خيانت
تحمل خنجر هنگام خنده خوشبختي سخت تر است
... از روبرو بزن
Tuesday, July 26, 2005
"der liebe"
Saturday, July 23, 2005
گیتاری با میله های زندان
Friday, July 22, 2005
"styska se mi potobe"
Tuesday, July 19, 2005
نماي بيروني يك انسان تيپ 5
مدتي بود كه يك سوال در ذهنم جولان مي داد و مثل هميشه
بي پاسخ ماندن آن ، عذاب دهنده بود. از خود مي پرسيدم كه
مشخصه هر انساني چيست؟ براي چه از بعضي خوشمان مي
آيد و ار بعضي ديگر نفرت داريم؟ اين روزها جواب سوال را
پيدا كرده ام.به اين نتيجه رسيدم كه هر انساني قبل از مرگ جسمي
قابليت مردن و زاييده شدن دارد، آنچه كه عشق را مي آفريند و يا
نفرت را از چركينه عذاب آورش بيرون مي آورد ،هويت انسان است
كه بر اساس افكار و پايه هاي باورش در رفتار او نمودار مي شود.هر
مشابهت رفتاري براي انسان خشنود كننده است و گاه رفتارهايي كه به
ذهن نرسيده مانند جرقه اي انسان را جذب مي كند. در اين ميان هويت
انساني است كه گاه از سياه به سپيد مي رود و گاه كاملا تغيير كرده و
گاهي تنها تاثير مي پذيرد و بر ستون هايش استوار است.باز سوال ديگري
دور سرم مي چرخد و آن اين است كه آيا هويت ثابت ، ارزش محسوب مي
شود و يا نوعي تحجر و ضد ارزش است؟مثل هميشه بي پاسخ ماندن سوال
عذاب دهنده است
Sunday, July 17, 2005
سربازان کوه
هيچ نيست و همه مجهولات سبز هستند
دور نماي دشت و صداي زمزمه اي موهوم كه در كوه مي پيچد
بالاي سر را كه نگاه مي كني ايستادن را مي بيني
سربازاني كه گويي تمام جديت دنيا را در دست دارند
و كوهي كه چقدر پر طاقت است
سختي بار هزاران ساله را حمل كردن از آب روان تر از اشك چشمانش مي بارد
و اين صداي موهوم گويي وحي خداوند ايران زمين است
چراكه عشق را مي توان شنيد
و روزگار من در اين دقايق مانند رابينسوني است كه يك كشتي ديده است
دلم تمام راه هاي اين كوه را مي خواهد
و ديدن دستان فرهاد را
...و تيشه اي كه هنوز تيز باشد و سخت
Thursday, July 07, 2005
نیمه غایب
رنگ چشمان تو از سلسله زيبايي است
پادشاهي كه بر آن تخت طلا تكيه زنان ، باران شد
و نگاري كه در آن كاخ، به شفافي يك اشك روان ، چنگ نواخت
و در اين همهمهُ شوق و صدا
سقف كاخ از ير يك قهقههُ عشق نما
بي تكلف و به نرمي، به زمين راضي شد
با نوايي مبهم
كه نشاني موهوم از غم و از كوچ نداشت
كاخ چشم تو در اعماق تنش ،عكسي از خندهُ ناياب لبان من داشت
Wednesday, July 06, 2005
علی و حوضش؛ماندن یا نماندن؟
آنگاه تو مي ماني و حتي دريغ از يك حوض
دستي نامرئي تو را مالك تمام حوضهاي نور مي كند
Sunday, July 03, 2005
پر
Saturday, July 02, 2005
عاشقانه نا آرام
تو تنها آبي نيستي
شايد در كهن دياران شرق عشق را آبي ناميدند
اما تو تنها داستان عاشقانه دخترك زنداني نيستي
تو حقيقت داري
تو سرخي مانند گفتن دوستت دارم از لبانت
تو سبزي مانند هميشه بودنت
تو سپيدي چون مي داني كه مانند مني ؛ مي داني كه انساني روی زمین
تو سياهي مانند آرامش شبهاي با تو بودن
تو تمام رنگهايي مانند تمام دنياي من
تلالو چشمانت از كدامين دنياي نور به دنياي من هجرت كرده؟
ساعت دوازده شب هيچگاه نخواهد آمد
كفش تو هميشه براي توست
تو رويا نيستي
پاكي تو در اعتراف توست نه معصوم بودنت
تو صداي هر سكوتي
تو شروع هر نگاه بي صدايي
Thursday, June 30, 2005
Tuesday, June 28, 2005
ت مثل تابستان مثل تنور داغ
Sunday, June 26, 2005
باران
دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است
از اين فرداي بي سامان
از اين فرمان بي پايان
از اين بغض به درد آلود
به من واگو كه اين سوزان طنين ، گرماي بي رنگ است
دلم تنگ است از اين ارواح بي وجدان دلم تنگ است
از اين سوداي خوش الوان
از اين آه ِ هوس آلود
از اين چشمان بي پرده
به من واگو كه باران ، پاك و بي رنگ است
دلم تنگ است ز دانايان بي باران دلم تنگ است
نگو از سوزش ساغر شكن با من
نگو از تيغ ذهن آلود جلاد خيال انگيز
نگو از خشكي لبهاي بي همدم
نگو از هجرت سرد پدر با من
به من واگو كه آن تار ترك خورده ، شباهنگ است
دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است
Wednesday, June 22, 2005
در امتداد رود
می روم و می روم
شب در قعر تاريکی خود آرميده
مردک مست با همدم بطری گونش در هم آميخـته ؛
...آن طرفترک
شب سايه گون نيست
در امتداد رود ؛ نيمکت ها خانه های کوچک اند
و مردمانی که کوچک شدند تا در خانه ها مچاله شوند
در خواب يکی ؛ زنی زيبا با انگشت اشاره اش مرا بسوی خود می خواند
خواب ديگری اشتها به بلعيدن دارد
گويی معده اش بال روح را گاز می زند
آن سو ترک خانه ای خالی است ؛ خانه خالی خيانت
شايد در خانه ديگری
از بی کسی مصموم شده هوای هم
روزنامه های بی رنگ؛ فرش های خانه است
می روم و می روم
آواز خوانی کنار آب فرياد می زند
"...يک شب مهتاب"
قلبم را بدور شانه اش می اندازم ؛ هوايش سرد است
رود را می روم و می روم
آتشی بر پاست
دو سه مردی بيدار
جای سيب زمينی اصلا خالی نيست
می نشينم و با هم دل هايمان را کباب می کنيم
آن يکی می گويد ؛انتهای رود خورشيد از دل آب بيرون می آيد
تو هم شنيده ای؟
دلم جزغاله شده
در شراره های نارنجی و داغ ؛ در تق تق ترکيدن رهايش می کنم
Tuesday, June 21, 2005
نمایش خانه حاجب الدوله
سوافاژ ها بهم ريخته
پرده اي در كار نيست
كارگردان وقيحانه با پرده گشوده دكور را عوض مي كند
استاد ها كر شده اند
بتهوون مرده است
سياه پوشان حدقه را از كره چشم آزاد مي كنند
من مي مانم و روياي در ذهنم
...كاش 1984 فقط يك كابوس نگاشته شده بود
Wednesday, June 15, 2005
ماهی قرمز
Saturday, June 11, 2005
Thursday, June 09, 2005
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
Wednesday, June 01, 2005
غوغای ستارگان
نه گرم است و نه سرد
!دلم چه چيز ها كه نمي خواهد
تصوير پشت تصوير
چشمانم را مي بندم و باز مي كنم
گاه يك دشت سبز
گاه دودناك خاطره اي سوزان
گاه غريبانه من در اين دقايق بي گناه
گاه تصوير گنگ رفتنم و اشك هاي مادر
چشمانم را دوباره مي بندم و باز ميكنم
كاش در ميان تمام اين تصاوير نا همگون
براي يك لحظه حقيقت را مي ديدم
،سبك مي شوم
با موسيقي پرواز مي كنم
با خيسي گونه هايم انگار شروع به پايين آمدن مي كنم
اين پروازي است كه هر شب انجام مي شود
احساس مي كنم كه چپ ترين كوچه علي چپ ها نيز برايم راست شده اند
چاره اي نيست.بايد به راست رفت