دلم مي خواهد در يك عصر پاييزي
غوطه ور در نواي آكاردئون
روي شميم قهوه فرانسه پرواز كنم
و در بازي با سرماي پاييزي ، دستان سرخ شده ات را
دورفنجان قهوه حلقه كنم
انگار كه پاييز و من و تو مي دانيم كه قايم باشك ، بازي است
و هر سه بهانه ها را با لبخند مي بوسيم...
3 comments:
"آی آقا مرا به شعرهایتان همسر نمی دمید؟""
شاعر رفت
و دیوانش را به رود داد
دختر به دریا زد..."
ES Freut Mich Sehr.
خنده کردم بر نگاه پر سؤالش. گفتم که بعد از خدا دوست دارم تنها تورا. تو هم گر خاطرم را می خواهی بنویس خاطره ای در دفتر خاطره ها.
او پرمعنا نگاهم کرد و لبخندی و نوشت: آیا زنبور در باغ به شهد یک گل غنائت می کند؟!!
Post a Comment