قایق کوچک من ؛سوی پشت دریاست
...قایق خسته من
میخ هایش؛چوب هایش؛روزی از عشق بهم غلطیدند
در میان دریا؛
اکنون؛
در سراسیمه موج و طوفان
در شبیخون فشار وسرما؛
...میخ و چوب؛فاصله را فهمیدند
عشق در ساحل خشک؛در ساحل گرم؛جامانده
من در این همهمۀ فاصله ها؛
من در این نفرت نو زاییده؛
رو به خود می گویم: پشت دریا شهری است؟
2 comments:
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب......... با خوندن متن تون احساس کردم که یه سهراب دیگه به جمع شاعرامون اضافه شده و کلی خوشال شدم
It's tragedy!
When the feeling's gone and you can't go on.!
Post a Comment