گوشی موبایلش را بر میدارد.میان لحظه های تردید و ناشناختگی یکی در میان شماره می گیرد.صدای بوق آزاد را با دهانش در میاورد.منتظر می ماند تا گوشی را بردارد.بعد با صدایی شبیه صدای مارلون براندو می گوید:هی عوضی از تو و کارات حالم بهم می خوره.به ساعت کنار تختش نگاه می کند.باز هم صبح برای او شروع شده و باید گوشی اش را روشن کند
No comments:
Post a Comment