صبح که از خواب بیدار می شوم خورشید را در گوشه عینک دودی بزرگم زندانی می کنم و در انحنای آن روزهای سرد پنجره ها را باز می کنم و فریاد می زنم؛ تا وقتی که همسایه بدعنق ما شروع به فحش دادن به زنش کند.دهانم را می بندم و همه دوستانم را به صبحانه دعوت می کنم.همه که آمدند می روم و در را رویشان قفل می کنم.آن وقت آنها می فهمند که گول خورده اند و آنجا بجای آشپزخانه ؛ حمام است
پی نوشت: نوشتنم سخت شده.دچار یبوست نوشتاری شدم.شاید بخاطر دویدن های الکی این روزاست
پی نوشت 2: سکانس آخر به نام پدر محشر بود.و البته تنهای جای تازه فیلم های حاتمی کیا
پی نوشت 3:بعد از چندین روز نگرانی و اعصاب خوردی الان یه کمی آرامش دارم
No comments:
Post a Comment